یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا:)

یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا:)

دوست من، حسن

پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۲۶ ب.ظ

چند شب پیش، حسن تماس گرفت و پرسید: «می‌آیی پیاده‌روی؟» برخلاف دفعات قبلی دعوتش را پذیرفتم. ثواب دارد!

ژاکت قرمزرنگی را پوشیدم که همان روز پدر برایم خریده بود. شلوار کتانی به پا کردم و موهای پرپشتم را هم شانه زدم. کلّی هم قربان‌صدقه‌ی خودم رفتم! امّا وقتی به یاد حسن افتادم و سرووضع عجیب‌وغریبش، اوقاتم تلخ شد. 

من و او در راهیان نور با هم آشنا شدیم. هردو تنها بودیم. او قیافه‌ی مخصوصی داشت: سرش بزرگ بود؛ آنقدر بزرگ که روی بدن نحیف‌اش به مویی بند بود! گام‌هایش کج‌وکوله بود و موقع راه‌رفتن چپ‌و‌راست و بالا‌وپایین می‌کرد. صدایش کوک نبود، بریده بود و نخراشیده و تیز. 

راه افتادم به سمت خانه‌‌شان. از دور دیدمش ولی او‌ ندید مرا. صدا زدم: «حسن!» گیج‌ومنگ دور خودش چرخید و آن‌گاه مرا دید و چهره‌اش شکفت. آمد سمت من. از صمیم دل، بی‌هیچ دوزوکلکی گفتم: «به‌به! آقاحسن سلام!»

«سلام... داش... علی!»

ماسک نزده بود.

«مرد حسابی! ماسکت کو پس؟»

مثل بچّه‌ها ساده و بانشاط گفت:

«آخ... یادم رفت! الان... می‌رم می‌آرم!»

حرف زدیم و حرف زدیم. راضی بودم.‌ به خودم می‌گفتم: «حسن هرچه باشد، هر شکل و قیافه‌ای هم که داشته باشد، یک انسان است. همین.»

کمی جلوتر، سه‌نفر آدم بی‌کار و بی‌عار روی سکوی خانه‌ای نشسته بودند. چشمشان افتاد به ما. تمسخر چندش‌آوری موج می‌زد در نگاهشان. سرسنگین سلام کردم. هنوز هیچی نشده، دلم می‌خواست لت‌وپارشان کنم! حتّی در ذهنم مثل بروسلی پریدم هوا و کارشان را ساختم! 

یکی‌‌شان بلند شد و دو قدم برداشت و گفت:

«آهای حسن! بیا اینجا.»

«ولم کن!»

«چی؟ بهت میگم بیا.»

«دست از... سرم... بردار. نمی‌بینی؟»

«وقتی برگشتی، میای اینجا. شیرفهم شد؟»

حسن باکلافگی گفت:

«چشم... چشم!»

نگاهشان ذوبم کرد. خردوخمیرم کرد. لبخندهای موذیانه‌شان مثل موریانه افتاد به جانم. به‌همان زودی وادادم و از حسن بیزار شدم. غریبه شدم. صمیمیّت جای خود را داد به اکراه و انزجار. تمام آن سخنان قشنگ‌قشنگ را که به خودم می‌گفتم، از یاد بردم و حسن تبدیل شد به همان آدم ناقص‌الخلقه‌ی بدصدا.

امّا او در این عوالم نبود! بعد از ماه‌ها مرا دیده بود و کلّی قصّه داشت برای بافتن. چانه‌اش حسابی گرم شده بود و زمین و زمان را به هم می‌دوخت. شده بود متکلّمِ وحدة! نمی‌دانم پی برده بود به سکوت و بی‌اعتنایی من یا نه. بعید می‌دانم. کودن‌تر از این حرف‌ها بود!

آدم‌ها و ماشین‌هایی که می‌گذشتند، نیم‌نگاهی می‌انداختند به ما و من چشم می‌دوختم به کفش‌هایم، به جلوی پایم. می‌گفتم: «عاقبت ما رو ببین که داریم با کی می‌گردیم! همه رو برق می‌گیره، ما رو چراغ‌موشی!»

نیم‌ساعت بعد، وقتی اشاره کردم که برگردیم، رو به بازار کرد و ساده و معصومانه پرسید: «از بازار برنگردیم؟‌»

راستش اکراه داشتم که دیگران مرا با او ببینند ولی چاره‌ای نبود. نخواستم دلش را بشکنم.

 پرسید: «راستی علی... نگفتی چطور با... سیّد... آشنا شدی؟»

آهسته گفتم: «الان برایت می‌گویم.»

چند قدم در بازار راه رفتیم و دوروبرمان کمی خلوت شد. ساکت ماندیم. سکوتی دل‌آزار و تحمّل‌ناشدنی! جان کندم و گفتم:

«تو کلاس قرآن.»

چهره‌اش جان گرفت. ادامه دادم:

«من و سیّد تو کلاس قرآن آشنا شدیم.»

و قصّه‌ی آشنایی من و سیّد را برایش خلاصه‌وار تعریف کردم. سیّد دوست مشترکمان بود. فقط چندسال از ما بزرگتر بود. در حوزه‌ی علمیه درس می‌خواند و بسیار کوشید که سر من هم عمّامه بگذارد امّا ناکام ماند! با این‌حال، خیلی تودل‌برو بود؛ خیلی! تا لب به‌ سخن می‌گشود، دل می‌ربود. نگاهش مُرید می‌کرد، آدم را. قبلاً با هم می‌رفتیم باشگاه امّا یک‌بار از استادها دلخور شد و رفت و دیگر نیامد. باشگاه، دیگر آن باشگاه سابق نبود! تا‌اینکه یک روز همه را غافلگیر کرد و برگشت. غوغا شد! وقتی از در آمد داخل، فریاد شوق از همه‌جا برخاست! اصلاً به هم ریخت باشگاه!

حسن با اشتیاق گوش می‌داد و لذّت می‌برد. حالا داشتیم به خانه بر می‌گشتیم و اکنون، من سخن می‌گفتم. باورم نمی‌شد! شده بودم متکلّم وحده!

گفتم: «ولی هوا خیلی زود سرد شد، نه؟»

با صدایی بلند و شاد و نخراشیده گفت: «تازه... کجاش رو دیدی؟ هفت و... هشت و... نهش هم مانده!»

«هفت که همین ماهه! ولی فکرش رو بکن، ده و یازده چطور میشه؟»

ساده و بی‌غل‌وغش و صمیمانه گفت:

«اوه‌اوه! اون‌وقت که... دیگه یخ می‌زنیم!»

بحث از سرما بود و تنورِ صحبتِ ما گرم. از صمیم دل، بی‌هیچ دوزوکلکی پرسیدم: «حسن زمستان رو دوست داری یا تابستان؟»

کودکانه در فکر رفت و تکرار کرد: «زمستان یا... تابستان؟ خب... معلومه! زمستان!»

«من هم! من هم زمستان رو دوست دارم! زمستان بخاری داره، برف داره، آتیش داره...»

تصدیق کرد و دست‌هایش را با خوشحالی به هم مالید.

«لباسِ گرم داره...»

ناگهان صدایش مثل تاری که پاره شود، از جا دررفت و گفت:

«آخ! گفتی... لباسِ گرم!»

گوش سپردم.

«آخ! آخ! من یک لباسِ... گرمِ عزیزی داشتم... که خواهرم با قیچی پاره‌اش کرد!»

خندیدم، یک خنده‌ی نمکی.

«صبح بیدار شدم.... دیدم لباسم... تکه‌تکه شده! کار خواهرم بود!»

«چیزی بهش نگفتی؟ یا خدای نکرده...»

جدّی و محکم گفت: «نه... نه... ناراحت شدم... امّا... بچه بود دیگه... پیامبر بچّه‌ها رو خیلی دوست داشت.»

صدایش محزون شد و ادامه داد:

«نمی‌خواستم... دل پیامبرم رو... بشکنم.»

چند دقیقه بعد انگار نکته‌ای حیاتی را به یاد آورده باشم، گفتم:

«یادت باشه از کوچه‌ی پُشتی بری خانه. پیش اون چند نفر نرو. شاید اذیّتت...»

امّا لبخند که زد، پشیمان شدم از ادامه‌ی سخنم. گفتم: «چنین کسی رو مادر نزاییده!»

«من... همیشه ساکت می شم... اگه چیزی بگن...»

«آفرین. پی دعوا نباش. شر به پا می‌شه و اون‌وقت خر بیار و...»

«باقالی بار کن!»

دلم می‌خواست تا در خانه همراهی‌اش کنم امّا نرفتم. شاید می‌ترسیدم از دعوا. شاید هم اصلاً دعوایی در کار نبود.

دوستی من و حسن، فرازوفرود زیادی داشته است. اطرافیانم می‌گویند: «چرا با یک دیوانه رفیق شده‌ای؟» من هم بارها دست رد به سینه‌‌ی حسن زده‌ام و الکی گفته‌ام که گرفتارم و بارها حتّی شماره‌اش را مسدود کرده‌ام! آخر، اغلب زنگ می‌زد و مزخرف می‌گفت!

گرچه همیشه خودم را شماتت می‌کنم که تن داده‌ام به چنین رفاقت احمقانه‌ای ولی گاهی نیز طور دیگری می‌اندیشم. اینطور که شاید باطن حسن از ظاهرش زیباتر باشد.

حتّی بعید نیست که در روز محشر، دستی به سرورویش بکشند و او آنقدر خوش‌سیما شود که رَشک همه را برانگیزد! همه‌ی کسانی که در دنیا قاه‌قاه می‌خندیدند به او و دیوانه‌اش می‌خواندند. اما اگر بفهمد که من او را بسیار سر کار گذاشته‌ و مایه‌ی آبروریزی خودم دانسته‌ام، باز هم مرا دوست خواهد داشت؟

موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۰/۰۷/۲۲

نظرات  (۱۹)

چه قشنگ...
واقعی بود؟
پاسخ:
بله. :)
خدا حفظ کنه اقا حسن رو :)
و دوستی‌اتون‌ رو‌ :)
پاسخ:
زنده باشید.

خوشحالم که این متن بلند رو خوندید.
۲۲ مهر ۰۰ ، ۲۱:۰۹ میم مهاجر
سخت بود
نتونستم خودم رو جای شما تصور کنم
پاسخ:
برامون دعا کنید.
۲۲ مهر ۰۰ ، ۲۱:۰۹ میم مهاجر
+متن نه ها،شرایط
سلام علیکم
نوشته‌ی زیبا و البته بسیار قابل‌تأملی بود.
الحمدلله نوشته‌هایتان هم مثل خودتان روزبه‌روز روبه‌رشد است. رشدتان اکیداً صعودی ان شاء الله!
پاسخ:
سلام‌ها به شما
سایه عالی مستدام. :)
۲۲ مهر ۰۰ ، ۲۱:۴۳ محمد هادی بیات
بعد از چند دقیقه به فکر فرو رفتن، نتونستم نظری ثبت کنم...
بعضی کارها واقعا توفیق می خواد که خدا رو شکر شما دارین...
التماس دعا...
پاسخ:
محتاجیم به دعا، برادر عزیز.
محتاجیم.
۲۳ مهر ۰۰ ، ۰۱:۴۹ دچارِ فیش‌نگار
اتفاقا این رفاقت مرام تو رو نشون میده... اونم چرت و پرت گفتنش دست خودش نیست. نباید توقع آدم معمولی ازشون داشت که.

نگاهش مرید میکند؟ :)
پاسخ:
هرطور حساب می‌کنم، مرام اون بیشتر بوده تا الان. :)

پیازداغش رو زیاد کردم! یعنی نگاهش خیلی گیرا و نافذه. :))
حالا واقعا میخواستن اذیتش کنن ؟؟؟

نگاهش مرید میکند :) خوشا به احوالتون :)
پاسخ:
طبق معمول که می‌کنند.

کدام احوال؟ :)
۲۳ مهر ۰۰ ، ۱۷:۰۹ یاس ارغوانی🌱
چرا؟
پاسخ:
چی چرا؟!
۲۳ مهر ۰۰ ، ۱۷:۳۷ محمدحسین پارسائیان
سلام
فقط :)
الان باهاش در ارتباطین؟
پاسخ:
سلام‌ها به شما :)

بله، کم‌وبیش. :)
۲۳ مهر ۰۰ ، ۲۰:۰۹ زهرا بیت سیاح
متن قشنگی بود. جزئی نگاری‌های خوبی داشت. اون احساس و چرخش احوالات رو هم خوب بیان کرده بودین.
به دل می‌نشیند:)
پاسخ:
متشکّرم که تحمّل کردید و خواندید تا آخر. :)
۲۳ مهر ۰۰ ، ۲۰:۱۲ یاس ارغوانی🌱
دلیل اینکه خیلی مردد تو دوستی باهاش بودین بخاطر ظاهرش بود؟
پاسخ:
همینطوره...

نظر شما؟
۲۳ مهر ۰۰ ، ۲۰:۲۲ یاس ارغوانی🌱
اوهوم


من نظری ندارم. فقط سوال دارم.
خب چرا؟ چرا بخاطر ظاهرش امتناع کردین از دوستی؟
پاسخ:
امتناع مطلق نکردم البته. گاهی فقط دوری کردم.
نمی‌دونم در جواب «چرای» شما باید چی بنویسم. واقعاً چرا؟
شما بودید چه می‌کردید؟
۲۳ مهر ۰۰ ، ۲۱:۳۴ یاس ارغوانی🌱
نمیدونم! راستش نمیدونم خودمم چیکار میکردم ولی خوب برام سواله چرا باید اینطوری باشیم؟! شمارو تنها نمیگم ها! یا مثلا شماتت کنم نه! منظورم اینکه چرا باید مردد باشیم؟! بالاخره این رفتار میتونه از همه ما سر بزنه.
چقدر...
نمی دونم چی بگم... کلمه ای براش پیدا نمی کنم!
پاسخ:
:)
ماهم از این حسن ها داریم ... شاید نه به این شدت... ولی یجور حسنن دیگه
به هرحال خوشحالم که کنارشم ... هم سرم گرمه هم یه کمکی به اون کردم
پاسخ:
احسنت
خدا سلامتی بدهد به شما و رفیقتان.
تازه متن هایتان را خواندم . قلم بسیار شیرینی و جذابی دارید و بسیار زیبا توصیف می کنید
پاسخ:
ارادتمند. :)
۱۳ آبان ۰۰ ، ۲۳:۲۵ آبی غم‌رنگ
با حسن‌ها مهربان باش، حسن‌ها چاره ندارند :)))
پاسخ:
یک یه دوستی داشتم
دو دوسش می‌داشتم
سه سپاسگزارم
چهار چاره ندارم!
:/ :)
۱۷ آبان ۰۰ ، ۱۶:۴۳ آبی غم‌رنگ
:)
یه جمله از آقای دولابیه؛
با آدم‌ها مهربان باش، آدم‌ها چاره ندارند...
پاسخ:
بسیار عالی...
باید مهربانی رو تمرین کنم. سخته.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی