دوست من، حسن
چند شب پیش، حسن تماس گرفت و پرسید: «میآیی پیادهروی؟» برخلاف دفعات قبلی دعوتش را پذیرفتم. ثواب دارد!
ژاکت قرمزرنگی را پوشیدم که همان روز پدر برایم خریده بود. شلوار کتانی به پا کردم و موهای پرپشتم را هم شانه زدم. کلّی هم قربانصدقهی خودم رفتم! امّا وقتی به یاد حسن افتادم و سرووضع عجیبوغریبش، اوقاتم تلخ شد.
من و او در راهیان نور با هم آشنا شدیم. هردو تنها بودیم. او قیافهی مخصوصی داشت: سرش بزرگ بود؛ آنقدر بزرگ که روی بدن نحیفاش به مویی بند بود! گامهایش کجوکوله بود و موقع راهرفتن چپوراست و بالاوپایین میکرد. صدایش کوک نبود، بریده بود و نخراشیده و تیز.
راه افتادم به سمت خانهشان. از دور دیدمش ولی او ندید مرا. صدا زدم: «حسن!» گیجومنگ دور خودش چرخید و آنگاه مرا دید و چهرهاش شکفت. آمد سمت من. از صمیم دل، بیهیچ دوزوکلکی گفتم: «بهبه! آقاحسن سلام!»
«سلام... داش... علی!»
ماسک نزده بود.
«مرد حسابی! ماسکت کو پس؟»
مثل بچّهها ساده و بانشاط گفت:
«آخ... یادم رفت! الان... میرم میآرم!»
حرف زدیم و حرف زدیم. راضی بودم. به خودم میگفتم: «حسن هرچه باشد، هر شکل و قیافهای هم که داشته باشد، یک انسان است. همین.»
کمی جلوتر، سهنفر آدم بیکار و بیعار روی سکوی خانهای نشسته بودند. چشمشان افتاد به ما. تمسخر چندشآوری موج میزد در نگاهشان. سرسنگین سلام کردم. هنوز هیچی نشده، دلم میخواست لتوپارشان کنم! حتّی در ذهنم مثل بروسلی پریدم هوا و کارشان را ساختم!
یکیشان بلند شد و دو قدم برداشت و گفت:
«آهای حسن! بیا اینجا.»
«ولم کن!»
«چی؟ بهت میگم بیا.»
«دست از... سرم... بردار. نمیبینی؟»
«وقتی برگشتی، میای اینجا. شیرفهم شد؟»
حسن باکلافگی گفت:
«چشم... چشم!»
نگاهشان ذوبم کرد. خردوخمیرم کرد. لبخندهای موذیانهشان مثل موریانه افتاد به جانم. بههمان زودی وادادم و از حسن بیزار شدم. غریبه شدم. صمیمیّت جای خود را داد به اکراه و انزجار. تمام آن سخنان قشنگقشنگ را که به خودم میگفتم، از یاد بردم و حسن تبدیل شد به همان آدم ناقصالخلقهی بدصدا.
امّا او در این عوالم نبود! بعد از ماهها مرا دیده بود و کلّی قصّه داشت برای بافتن. چانهاش حسابی گرم شده بود و زمین و زمان را به هم میدوخت. شده بود متکلّمِ وحدة! نمیدانم پی برده بود به سکوت و بیاعتنایی من یا نه. بعید میدانم. کودنتر از این حرفها بود!
آدمها و ماشینهایی که میگذشتند، نیمنگاهی میانداختند به ما و من چشم میدوختم به کفشهایم، به جلوی پایم. میگفتم: «عاقبت ما رو ببین که داریم با کی میگردیم! همه رو برق میگیره، ما رو چراغموشی!»
نیمساعت بعد، وقتی اشاره کردم که برگردیم، رو به بازار کرد و ساده و معصومانه پرسید: «از بازار برنگردیم؟»
راستش اکراه داشتم که دیگران مرا با او ببینند ولی چارهای نبود. نخواستم دلش را بشکنم.
پرسید: «راستی علی... نگفتی چطور با... سیّد... آشنا شدی؟»
آهسته گفتم: «الان برایت میگویم.»
چند قدم در بازار راه رفتیم و دوروبرمان کمی خلوت شد. ساکت ماندیم. سکوتی دلآزار و تحمّلناشدنی! جان کندم و گفتم:
«تو کلاس قرآن.»
چهرهاش جان گرفت. ادامه دادم:
«من و سیّد تو کلاس قرآن آشنا شدیم.»
و قصّهی آشنایی من و سیّد را برایش خلاصهوار تعریف کردم. سیّد دوست مشترکمان بود. فقط چندسال از ما بزرگتر بود. در حوزهی علمیه درس میخواند و بسیار کوشید که سر من هم عمّامه بگذارد امّا ناکام ماند! با اینحال، خیلی تودلبرو بود؛ خیلی! تا لب به سخن میگشود، دل میربود. نگاهش مُرید میکرد، آدم را. قبلاً با هم میرفتیم باشگاه امّا یکبار از استادها دلخور شد و رفت و دیگر نیامد. باشگاه، دیگر آن باشگاه سابق نبود! تااینکه یک روز همه را غافلگیر کرد و برگشت. غوغا شد! وقتی از در آمد داخل، فریاد شوق از همهجا برخاست! اصلاً به هم ریخت باشگاه!
حسن با اشتیاق گوش میداد و لذّت میبرد. حالا داشتیم به خانه بر میگشتیم و اکنون، من سخن میگفتم. باورم نمیشد! شده بودم متکلّم وحده!
گفتم: «ولی هوا خیلی زود سرد شد، نه؟»
با صدایی بلند و شاد و نخراشیده گفت: «تازه... کجاش رو دیدی؟ هفت و... هشت و... نهش هم مانده!»
«هفت که همین ماهه! ولی فکرش رو بکن، ده و یازده چطور میشه؟»
ساده و بیغلوغش و صمیمانه گفت:
«اوهاوه! اونوقت که... دیگه یخ میزنیم!»
بحث از سرما بود و تنورِ صحبتِ ما گرم. از صمیم دل، بیهیچ دوزوکلکی پرسیدم: «حسن زمستان رو دوست داری یا تابستان؟»
کودکانه در فکر رفت و تکرار کرد: «زمستان یا... تابستان؟ خب... معلومه! زمستان!»
«من هم! من هم زمستان رو دوست دارم! زمستان بخاری داره، برف داره، آتیش داره...»
تصدیق کرد و دستهایش را با خوشحالی به هم مالید.
«لباسِ گرم داره...»
ناگهان صدایش مثل تاری که پاره شود، از جا دررفت و گفت:
«آخ! گفتی... لباسِ گرم!»
گوش سپردم.
«آخ! آخ! من یک لباسِ... گرمِ عزیزی داشتم... که خواهرم با قیچی پارهاش کرد!»
خندیدم، یک خندهی نمکی.
«صبح بیدار شدم.... دیدم لباسم... تکهتکه شده! کار خواهرم بود!»
«چیزی بهش نگفتی؟ یا خدای نکرده...»
جدّی و محکم گفت: «نه... نه... ناراحت شدم... امّا... بچه بود دیگه... پیامبر بچّهها رو خیلی دوست داشت.»
صدایش محزون شد و ادامه داد:
«نمیخواستم... دل پیامبرم رو... بشکنم.»
چند دقیقه بعد انگار نکتهای حیاتی را به یاد آورده باشم، گفتم:
«یادت باشه از کوچهی پُشتی بری خانه. پیش اون چند نفر نرو. شاید اذیّتت...»
امّا لبخند که زد، پشیمان شدم از ادامهی سخنم. گفتم: «چنین کسی رو مادر نزاییده!»
«من... همیشه ساکت می شم... اگه چیزی بگن...»
«آفرین. پی دعوا نباش. شر به پا میشه و اونوقت خر بیار و...»
«باقالی بار کن!»
دلم میخواست تا در خانه همراهیاش کنم امّا نرفتم. شاید میترسیدم از دعوا. شاید هم اصلاً دعوایی در کار نبود.
دوستی من و حسن، فرازوفرود زیادی داشته است. اطرافیانم میگویند: «چرا با یک دیوانه رفیق شدهای؟» من هم بارها دست رد به سینهی حسن زدهام و الکی گفتهام که گرفتارم و بارها حتّی شمارهاش را مسدود کردهام! آخر، اغلب زنگ میزد و مزخرف میگفت!
گرچه همیشه خودم را شماتت میکنم که تن دادهام به چنین رفاقت احمقانهای ولی گاهی نیز طور دیگری میاندیشم. اینطور که شاید باطن حسن از ظاهرش زیباتر باشد.
حتّی بعید نیست که در روز محشر، دستی به سرورویش بکشند و او آنقدر خوشسیما شود که رَشک همه را برانگیزد! همهی کسانی که در دنیا قاهقاه میخندیدند به او و دیوانهاش میخواندند. اما اگر بفهمد که من او را بسیار سر کار گذاشته و مایهی آبروریزی خودم دانستهام، باز هم مرا دوست خواهد داشت؟
واقعی بود؟