دوست من، حسن
پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۲۶ ب.ظ
چند شب پیش، حسن تماس گرفت و پرسید: «میآیی پیادهروی؟» برخلاف دفعات قبلی دعوتش را پذیرفتم. ثواب دارد!
ژاکت قرمزرنگی را پوشیدم که همان روز پدر برایم خریده بود. شلوار کتانی به پا کردم و موهای پرپشتم را هم شانه زدم. کلّی هم قربانصدقهی خودم رفتم! امّا وقتی به یاد حسن افتادم و سرووضع عجیبوغریبش، اوقاتم تلخ شد.