نامهی آخرین
این نامه را امروز به طور اتفاقی در یکی از پوشههای رایانهام پیدا کردم. آن را یک سال پیش، با هدف تمرین نامهنگاری نوشته بودم. با اینکه حال و هوای آن عاشقانه است، در نهایت حالتی طنزگونه به خود میگیرد! همیشه به سوژههایم گند میزنم.
این نامه را امروز به طور اتفاقی در یکی از پوشههای رایانهام پیدا کردم. آن را یک سال پیش، با هدف تمرین نامهنگاری نوشته بودم. با اینکه حال و هوای آن عاشقانه است، در نهایت حالتی طنزگونه به خود میگیرد! همیشه به سوژههایم گند میزنم.
یک روز وقتی دور هم جمع شدیم، حرفش را کشیدم وسط. ولی بقیه، نه گذاشتند و نه برداشتند. خندیدند و گفتند: «مگر از جانت سیر شدهای؟»
بهم برخورد. گفتم:
«حالا ببینید. بهتان ثابت میکنم.»
شنیده بودیم که منصور با دوچرخه هم رد میشود. باورش سخت بود تا اینکه روزی، خودش جلوی چشم همه انجام داد. میگفت اگر بخواهید، چشمبسته هم میروم. نمیدانم چطور ما عادت کرده بودیم به اینکار. خودم بعدها متنفر شدم ازش. گرچه تقصیر خودم بود، نه کانال. چون بقیّه مثل آدم میرفتند و میآمدند و مشکلی هم برایشان پیش نمیآمد.
من و دو سه نفر دیگر راه افتادیم. بقیّه حاضر نشدند بیایند. کلّهگندهها را میگویم؛ همانها که موقع فوتبال، میشوند سرتیم و یارگیری میکنند و موقع بازی هم کسر شأنشان است که بروند دروازه. فقط این دو سه نفر آمدند. گفتند اگر تو بروی ما هم پشت سرت میآییم. گرچه میدانستم خالیبندی است و صرفاً آمدهاند تماشا.
انگار میرفتیم تا اورست را فتح کنیم. یا بهتر است بگویم انگار میرفتم تا اورست را فتح کنم. در پوست خود نمیگنجیدم. جلوی کانال، همان مسیر همیشگی و بیخطر را یکبار برای دستگرمی رفتم و برگشتم. حالا وقتش رسیده بود که بروم سراغ اصل کاری، یعنی لوله دوّمی.