یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

قصّه‌ی ناتمام دیلاق و دخترک!

چهارشنبه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۰، ۱۰:۰۱ ق.ظ

به نام خدا


روزی روزگاری در قصری در دل جنگل دختری زندگی می کرد که از خواست خدا تمام موهایش سفید بود. دخترک موهای بلندی داشت آنقدر بلند که هر جای قصر در هر سوراخ و سنبه ای طره ای از موهای سفید درخشان او ریخته بود و باز هم جا نمی شد. در آن قصر جادوگری زندگی میکرد که نامادری دخترک بود. نامادری موهای دخترک را کوتاه می کرد و با آن لباس های سفید گرم و نرم می بافت فرش های پر نقش و نگار پرده های بلند درخشان شال و کلاه و هزارجور بافتنی زیبای دیگر. جادوگر دخترک را وادار می کرد که هرروز از موهایش مراقبت کند. او نباید جلوی آفتاب می نشست زیرا رنگ زیبای موهایش از بین می رفت و سیاه و تیره می شد. نباید با بچه ها بازی می کرد زیرا موهای او را کثیف و وزوزی و شلخته می کردند. نباید حتّی دست به موهایش می زد و آن را کوتاه می کرد زیرا اندازه اش را فقط جادوگر تعیین می کرد. 

دخترک چشم های سیاه درشتی داشت مثل خرمالوی سیاه. مثل چشم های آهو. تمام روشنایی خیره کننده ی موهایش یک طرف ظلمات بی انتهای چشم های گیرایش یک طرف دیگر. دخترک روز و شب باید به دستورات جادوگر عمل می کرد و با موهای خودش بافتنی می بافت. بافتنی برای بچه های جادوگر. بچه های قد و نیم و هزارتایی جادوگر. مشتی بی ریخت بدقواره ی غرغروی از دماغ فیل افتاده! دخترک باید اندازه ی دور کمر آنها را می گرفت و روی دفترش می نوشت. مداد دتخترک از شاخه ی درختی مرموز ساخته شده بود که هرگاه می شکست دوباره رشد می کرد و به اندازه ی دلخواه درمی آمد. هرگاه دخترک دلش می شکست و اشک از دیدگانش روان می شد اشک های سیاه براق و خوشبویش را مثل مشک داخل شیشه می ریخت و از آن برای نوشتن یا عطرزدن استفاده می کرد.

جادوگر دخترک کار می کشید انگار از حیوانی چموش و بی ارزش کار می کشند. هر صبح یک لیوان شیر بز کوهستانی با نان برشته ی برگ گل لاله روی سینی می گذاشت و به خدمتکار میداد تا برای دخترک ببرد. دخترک غذایش با بقیه فرق داشت. به جز آب هیچ چیز دیگری از معده اش پایین نمی رفت. گوشت مرغ گوشت گوسفند گوشت پرنده برنج گیاهان کمیاب کوهستانی ماهی هرچه به خوردش می دادند بلافاصله عق می زد و بالا می آورد. همیشه هم جادوگر او را کتک می زد و می گفت: خیلی مایه ی دردسری! آخرش من رو ورشکست می کنی!‍

اگر شیر بز کوهستانی یا نان برشته ی برگ گل لاله نمی خورد از هوش میر فت و شاید حتّی می مرد. با این حال خدمتکار هرگاه غذا را از جادوگر می گرفت چون فقط جادوگر بلد بود چطور با برگ لاله نان برشته بپزد و شیر بز کوهستانی از کجا بیاورد، خدمتکار در بین راه وسوسه می شد و یک لقمه از نان برشته را در دهانش می گذاشت. بوی خوش نان در سراسر بدنش می پیچید و گرسنگی اش بیدار می شد و یک لقمه ی دیگر برمی داشت. اینطوری بود که تا از پله های هزارتایی و باریک آشپزخانه ی جادوگر پایین بیاید و غذای دخترک بخت برگشته را به دستش برساند هیچ اثری از نان برشته باقی نمی ماند و جز چند قطره شیر در ته لیوان هیچ نوشیدنی ای نبود. به خاطر همین کارش شده بود که هرروز قبل از رفتن به اتاق دخترک سری به طویله بزند و چند علف خشک شده و مقداری شیر گاو فراهم کند و به جای غذای اصلی دخترک برای او ببرد. دخترک هرچند بو برده بود که این خدمتکار ریگی به کفش دارد کاری از دستش بر نمی آمد. او از آنجا که آنطور که باید و شاید غذای موردنیازش را نمی خورد هرروز رنجورتر و ضعیف تر می شد. می شد ‌دو تکه پوست و استخوان، به قول مامانم. امّا قدرتی خدا چیزی از زیبایی و شکوهش کم نمی شد که هیچ برایش تفاوتی نداشت. چشم هایش مثل دریایی تاریک و طوفانی بود که قادر بود جهانی را در خود ببلعد و موهایش شاخه شاخه مثل گل پیچک که برف روی آن نشسته باشد از در دیوار اتاق بالا رفته بود و بهشتی ساخته بود دیدنی و نه گفتنی.

دخترک کس و کاری نداشت. کس و کارش همین جادوگر بود و چند بچه ی فسیقلی یا شاید بهتر است بگویم هزار و هفتصد و نود و شش بچه ی بازیگوش و بوگندو و انگشت در دماغ که بازمانده ی آخرین شوهر جادوگر بود. صدمین شوهر جادوگر همین دویست سال پیش از دنیا رفت. در جنگی با غول های سرزمین همسایه اتفاق افتاد و در آن گوهر قیمتی خاندان جادوگر به یغما رفت. آن گوهر یکی از هفت گوهری بود که در جهان به دست هرکسی می افتاد قدرت همه چیز را به دست می آورد. می دانم کمی کلیشه ای شد امّا فعلاً به ذهنم اجازه داده ام هر غلطی که می خواهد بکند و هرچه میخواهد فکر کند وبنویسد. یا شاید هم دارد به یاد می آورد. شاید هم ذهن من همین ذهن پسرک صد و بیست ساله ای نیست که تازه دارد بهار جوانی اش را به سر می برد و افسانه های یا شاید هم قصه های دوران گذشته را روی دفترش می نویسد تا درس عبرتی شود برای آیندگان. تا آیندگان بدانند که روزی روزگاری دخترکی بود که موهایش سفید بود و هیچوقت رنگ آفتاب را به چشمانش ‌ندید.

القصه در میان آن هزار و ششصد و هفتاد و نه ... (عددش را درست گفتم؟ فکر کنم هزار و هفتصد و نود و شش تا گفتم اوّل... اه! مرده شور همه شان را ببرد! به جز دیلاق.) بله در میان آن همه لشکر بی آبرو و رسوای هردوعالم که سنگ را می جویدند و دریا را تبدیل به برهوت می کردند و از سقف راه می رفتند و از دیوار راست بالا می رفتند یکی بود که با بقیه فرق داشت. به خاطر قد بلند و صورت سیاهش او را مسخره می کردند. می گفتند دیلاق بوگندوی آفریقایی! نه که خودشان خیلی تمیز و پاکیزه بودند و بوی گلاب قمصر کاشان میدادند. درواقع دیلاق پسر یکی از شوهران گمنام جادوگر بود. به گمانم شوهر چهل و هفتم. شاید هم هفتاد و چهارم. من همیشه عددها را دو جور حفظ می کردم. مشکل حافظه داشتم! آن شوهر جادوگر که سیاه پوست بود و لبهای درشتی داشت و هیکل تنومندی، چنین پسری از جادوگر به دنیا آورده بود. البته فقط قد درازش به پدر رفته بود و رنگ پوستش. وگرنه هیکلش مثل ترکه بود خشک خشک. خواهر و برادرهایش او را می انداختند ته صف چون از همه شان بلندتر بود. همه کوتاه بودند و قدّشان به اندازه ی یک دیگ بود. خود خانم جادوگر که چند قرن عمر کرده بود نتوانسته بود از یک گلدان درازتر شود. دیلاق امّا مثل درخت قد کشیده بود. خوش قد و قامت. آقا. نجیب. کمرو و خجالتی. لاغر و مردنی.

هروقت زمستان می آمد و همه به نوبت و پشت سر هم مثل یک ستاره ی دنباله دار به سمت اتاق دخترک می رفتند تا لباس زمستانی شان را بپوشند او می افتاد آخر. هرکدام از آن بی چشم و روها تا دخترک را می دیدند با اخم و تخم سلامش می کردند و لباسشان را از او می گرفتند و نقی به جانش می زدند که چرا آستین هایش بلند است یا چرا یک دکمه کم دارد یا چرا این به تن من گشاد است. راستش دخترک تنها بود و گاهی از بس خسته می شد چشم هایش خواب آلود می شدند و خوب نمی دید امّا مجبور بود تا پاسی از شب کار کند و لباس بدوزد. به خاطر همین بعضی از لباس ها کوتاه یا بدقواره در می آمد و بی چشم و روها بیراه نمی گفتند. با این حال دخترک مجبور می شد آن لباسها را پس بگیرد و دوباره از نو بدوزد بدون اینکه اشتباهات قبلی آن لباسها را تکرار کند. جادوگر در عوض به تعداد لباسهایی که بد دوخته شده بودند غذا به دخترک نمی داد و او مجبور می شد با آب خالی به سر ببرد. روزهایی که فقط مجبور بود آب بخرد واقعاً روزهای سختی بود. انگار جان در بدن نداشت. موهایش کمرنگ تر می شدند و به خاکستری می زدند. چشم هایش گود می افتاد و موقع فروکردن سوزن در نخ دستهایش می لرزید و نخ فرو نمی شد. می گفت: ای کاش کسی بود که کمکم می کرد! و بلافاصله چشم هایش جاری می شد و او با دستپاچگی شیشه ی مخصوصش را زیر چشمهایش می گرفت تا اشکهایش هدر نرود. دورتادور دیوار شیشه های بی شماری به رنگ سیاه گذاشته بود و آنها را مثل جانش دوست داشت. یک روز که شیشه ی تازه ای را پر کرده بود خواست آن را بالای ردیف تازه ی شیشه ها بگذارد که دستش لرزید و شیشه از دستش افتاد و به دنبال یک ردیف بلند از شیشه های دیگر. همه جا سیاه شد. موهایش سیاه شد. با خود گفت: اگر خانم بفهمد و موهایم را ببیند کلکم را می کند. موهایش که سیاه می شد نفسش تنگ می شد و ‌قلبش تندتر می زد. آن وقت باید بلافاصله موهایش را می شست امّا چگونه؟ به کی بگوید؟ از کی آب بخواهد؟ از جادوگر؟ از خواهر و برادرهای حسودش؟ فقط یک گزینه بود: دیلاق.

هروقت که دخترک خرابکاری می کرد و نیاز به آب پیدا می کرد باید دیلاق را صدا می کرد. امّا چگونه؟ چگونه از آن اتاق تنگ و تاریک بر بالای برجی بلند قرار داشت و کوچکترین صدایی به گوش جادوگر می رسید دیلاق را صدا می زد؟ موهایش!‌ گفتم که موهای دخترک همه جای قصر وجود داشت. هیچ سوراخی یا کنجی در قصر نبود که موهای دخترک در آنجا نباشد. مثل گل هایی که ا دیوار خانه ها را در آغوش می گیرند. روی هر طاقی و هر دیواری لای هر چهارچوبی و کف هر اتاقی شمه ای از موهای دخترک به آرامی نشسته بود با بالا رفته بود. دخترک هرگاه می خواست دیلاق را از پس آن قصر تودرتو و بی انتها صدا بزند کافی بود به موهایش گوش بدهد. به تک تک تارهای مویش. هرکدام از موها صدایی منتقل می کرد. از هرکدام صدای جورواجوری بلند می شد صدای جنگ و دعوا صدای خنده های ابلهانه صدای آه و ناله و گریه و صدای فحش و کتک کاری و بازیگوشی و شکستن و خراب کردن. تک تک هزاران موهایش را گوش میداد طی چند ساعت. آن وقت ناگهان مویی را که دلخواهش بود پیدا می کرد. مویی که صدا ی آواز میداد. صدای آواز غمگین یک سیاهپوست که زیر شب معلوم نبود. دخترک با اشتیاق مو را به گوشهایش نزدیک می کرد و گوش می داد و اشک می ریخت و زمزمه می کرد. بعد از مدّتی که یادش می آمد که دیلاق را باید صدا میزده امّا نمیدانست برای چه، آن تار مویش را به سینه اش نزدیک می کرد و ضربان قلبش در مو ایجاد می شد و آهسته آهسته راه می افتاد. انگار مو سرخرگ قلبش بود. مو موج می زد و هرچه تندتر پیش می رفت راهروهای تنگ و تاریک طاقچه های بلند و نمور دیوارهای برافراشته و درختهای بی نهایت بلند را رد می کرد و می رسید پای درختی تنها، لب چشمه، همانجا که دیلاق داشت آواز می خواند. دیلاق لرزش موها را با چشمهایش می دید و آن را روی قلبش می گذاشت. بدنش به لرزه می افتاد. باید به ندای دخترک پاسخ می داد. و راه قصر را در پیش می گرفت...

  • علیرضا

داستان

عاشقانه

نظرات  (۲)

این نوشتتون خیلی زیباست*-* اینطوریه که هی ادامش می دین؟*-*
پاسخ:
سلام، نظر لطفتونه. :)
احتمالاً ادامه‌ش رو بنویسم. اگه دوست داشتید، شما این کار رو بکنید.
چقد من اینطوری نوشتن رو میفهمم.....


اگه پایانش کلیشه‌ای نشه هیچم کلیشه‌ای نیست :`)
پاسخ:
:)
قبل از کنکور زیاد می‌نوشتید اینطوری.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی