یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ آبان ۰۳، ۲۱:۵۹ - حمیدرضا ‌‌‌
    سلام :)

دوست کتابخوان من، سهراب

سه شنبه, ۲۰ دی ۱۴۰۱، ۰۷:۰۰ ب.ظ

با خودم عهد بسته‌ بودم که پیش از اتمام کتاب‌های انبوه اتاقم، کتاب جدید نخرم. ولی چرخ روزگار همیشه به مراد آدم نمی‌چرخد. دیروز عصر اتفاقی افتاد که باعث شد این عهد را بشکنم. در واقع هم شکستم و هم نشکستم!

بعد از سالها سهراب را در خیابان دیدم. یکی از بهترین دوستانم در مدرسه. با هم قدم زدیم و خاطرات گذشته را زنده کردیم. سهراب بسیار اهل‌مطالعه بود، بیشتر از من حتّی. تنها عیبش در عالم رفاقت این بود که دست به جیبش قوی نبود. توی خیابان وقتی چشمش افتاد به ویترین کتابفروشی، گفت: «قصّه‌های مجید! مثل فیلمش قشنگه؟» گفتم: «آره، خوندمش». گفت: «جدّی؟ بریم ببینیم چنده». گفتم: «نه، تو ترکم». گفت: «جدّی میگی؟ ترک اعتیاد؟» گفتم: «نه بابا» و قضیه عهد و پیمانم را برایش توضیح دادم.

فروشنده گفت: «دویست هزار. ناقابله‌». همینطور الکی گفتم: «مهمان من باش». سهراب گفت: «عمراً اگه بذارم دست به جیب ببری». بعد دست کرد توی بارانی خاکستری‌اش تا کیف پولش را دربیاورد. جیب‌های بیرونی‌اش را هم گشت. نبود. گفت: «چیزه... پالتو رو اشتباهی پوشیدم! مهم نیست، بریم». گفتم: «نه باباااا» و هنوز الف‌ها ادامه داشت که فوری کارت اعتباری‌ام را گذاشتم روی میز فروشنده، طوری که شترق صدا کرد. به زور سعی کردم نزنم زیر گریه. خلاصه پول کتاب را دادیم و آمدیم بیرون و اینطوری شد که عهدم‌ را شکستم و نشکستم.

سهراب امروز برگشت به شهرشان. دلم برایش تنگ می‌شود. البته بیشتر برای بدهی‌اش. امیدوارم در این سالها که ندیده‌امش، تغییر کرده باشد و دست به جیبش بهتر شده باشد. یعنی بهش زنگ بزنم، زشت نیست؟ نه بابا، کتابخوان پول رفیق کتابخوانش را بالا نمی‌کشد. مطمئنم.

  • علیرضا

خاطره

داستان

طنز

نظرات  (۵)

  • یک مسلمان ...
  • خب خیلی اسکلی که طرف رفته کتاب بخره تو گفتی مهمون من باش.

    یه ذره از اروپاییا و ما اصفهانیا یاد بگیرید.
    پاسخ:
    خجالتی‌ام دیگه. کاریش نمیشه کرد :(
  • حمیدرضا ‌‌‌
  • 😂😂😂
    پاسخ:
    حالا که خندیدی، ایشالله به سرت بیاد. 🤪
  • زری シ‌‌‌
  • یهو نمیگن که مهمون من باش عاخه XD

    من یه دور دوستم کتابو خرید انقدر غر زدم کتابو داد من اول بخونم بعدش بهش پس بدم (در اصل امانت داد) XD
    پاسخ:
    لعنت بر دهانی که بی‌موقع... :(

    با امانت گرفتن موافقم. امانت دادن هرگز!
  • شاگرد خیاط
  • واقعا
    باید آب اصفهان رو بدیم بخوری شفا بگیری
    پاسخ:
    راستی راستی خسیسِس؟ :))
  • میرزا مهدی
  • سلام
    اول از همه داشتم فکر میکردم که چرا وبلاگ شما رو دنبال نمیکنم.
    واقعا چرا؟
    من کتاب زیاد هدیه میدم.
    هیچوقت هم چنین حال درونی ای برام ایجاد نمیشه اما اگر تو وضعیت شما بودم حتما یه بلایی سر خودم میاوردم :))
    دویست هزار تومن میدونی یعنی چی؟ میتونستی باهاش هفتصد گرم گوشت بخری
    پاسخ:
    سلام به روی ماهتون
    اتفاقاً موقع نوشتن این خاطره/داستان به یادتون بودم. آخه به نظرم «خب که چی گونه» بود و همه اش می خواستم نشونتون بدم که... خودتون اومدید :))

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی