یک قصّه
شبی سرد و زمستانی، ما را از خانه بیرون انداختند. اشکمان درآمده بود. مثل نوزادها ناله میزدیم. هر لحظه، فاصله مان با جای گرم و نرم قبلی، بیشتر و بیشتر میشد. پیدا نبود که قرار است به کجا سقوط کنیم.
خیال میکردم تنهایم. امّا وقتی آسمان با آذرخشی تیزپا روشن شد، چشمم به سایر دوستانم افتاد. بیشمار بودند. هرازگاهی، بادی وحشی میتاخت و دوستانم را هریک به جایی میافکند. به مسیری دیگر و سرنوشتی متفاوت. به هرحال، آن لحظات دهشتناک خیلی زود تمام شد؛ با یک برخورد دردناک. برخورد به زمین.
قبلاً پیرترها از خوبیهای زمین میگفتند: «زمین درختان سرسبزی دارد؛ دریا و اقیانوس دارد؛ گلهای رنگارنگ دارد؛ آواز گنجشکها و هیاهوی جیرجیکها را دارد؛ قورباغهی لب چشمه را دارد؛ شرشر آبشار را دارد و از همه مهمتر، آفتاب را دارد.» امّا ما ساز مخالف میزدیم و میگفتیم: «نه! ما همین ابرهای نرم و نازک را بیشتر دوست داریم. زمین، سنگ است. سفت و سخت است. نمیتوان روی زمین، آرام بود و آسایش در آن یافت نمیشود. زندگی در زمین با رنج و سختی عجین شده است. در آنجا، یا باید دریا باشیم و همیشه بخروشیم؛ و یا باید مُرداب باشیم و سرانجام بگندیم و بوی تعفّن بگیریم.» به هرحال، این بحثها فایده نداشت و آنها کار خود را کردند.
آه! هنوز هم از فکر کردن به لحظهای که به زمین رسیدم، تمام وجودم را درد میگیرد. نفهمیدم کجا هستم. چیزی دیده نمیشد امّا صدای مرموز موجودات شب به گوش میرسید. با خودم گفتم: «زمین زمین که میگفتند همین بود؟! همینجای تاریک و گنگ که نه درخت دارد و نه دریا و نه دریاچه و نه روستا و نه آدم؟»
راستی اصلاً آدم چه بود؟ چه شکلی بود؟ بعضیها که تجربهی یکبار پریدن داشتند، میگفتند: «آدمها همگی دایرهای هستند. دایرههای رنگارنگ و نقشدار: سیاه، صورتی، زرد و نارنجی و... .» بعضی دیگر که باهوشتر بودند، مخالفت میکردند که: «نه! نه! آن دایرهها، آدم نبودند که! چتر بودند که آدمها هنگام بارش باران، روی سر خود میگرفتند تا خیس نشوند.» یکی دیگر میپرسید: «خیس یعنی چه؟» جوابش میدادند: «خیس یعنی دوستیِ باران با موجودات دیگر. مثلاً وقتی میز خیس میشود، یعنی باران روی این میز نشسته. وقتی گل خیس میشود، یعنی باران گل را در آغوش گرفته. وقتی درخت خیس میشود، یعنی با باران دوست شده. انسان هم همینطور است.» امّا باز یکیدیگر پیدا میشد که مخالفت کند و بگوید: «نه خیر! اصلاً انسان همینطور نیست. بلکه انسان مغرور است! خودش را بالامقام فرض میکند. حتّی بالاتر از باران. این دوپای دراز خودخواه، تنها موجودی است که از دوستی با باران بدش میآید! هر وقت هم که با باران روبرو میشود، چترش را باز میکند و راهش را میکشد و میرود!»
روزها گذشت تا اینکه خبر آوردند باید به آسمان برگردیم. خیلی خبر خوشحالکنندهای بود. مخصوصاً برای منی که با زمین اُنس نگرفته بودم. با شادی رفقا را صدا زدم و گفتم: «هی! بچّه ها! یک خبر خوب... قرار است که به خانه مان برگردیم!» امّا آنها که قیافهشان هم با من فرق کرده بود، بیحوصله پرسیدند: «چی؟ خانه؟!» از این سؤال خوشم نیامد. با قاطعیّت گفتم: «بله خانه! همان خانهی ابری قشنگمان که توی آسمانهاست...» امّا گوش شنوا نداشتند. اصلاً انگار نه انگار که روزی روزگاری روی ابرها بودهاند و در آن زندگی کردهاند. دلم شکست. با اشک پرسیدم: «میشود بگویید چرا این حرفها را می زنید؟» لبخند بیرحمانهای زدند و جواب دادند: «چون خانهی ما دیگر توی آسمان نیست. تو چرا نگاهی به دور و برت نمیاندازی؟ نمیبینی منزل ما همینجاست؟ همین زمین؟ مگر نمیبینی که ما چقدر عوض شدهایم؟» دیدم حرفشان، چندان پُر بیراه هم نیست. آنها دیگر آن دوستهای قدیمی من نبودند. آن قطرههای زلال و شفاف و زندگیبخش، اکنون تبدیل شده بودند به گلهایی زیبا و با طراوت و رنگارنگ. به درختهایی تنومند و پر بار و برگ، با سایههایی که خستهها و در راهماندهها را می نواخت. به ماهی و کبوتر و شاپرک. به انسان.
آه! فقط من بیحرکت مانده بودم. فقط من گندیده بودم و بوی تعفّن برداشته. نه تنها سودی به حال جهان نداشتم که مایهی آزار آن هم بودم. این آمدنم به زمین و رفتنم از آن، بیهوده بود. ناگهان بغض کردم و از ابر بدم آمد. خواستم همینجا بمانم و به موجود مفیدی تبدیل شوم که ناگهان پشتم داغ شد. ای وای! چنگال محکم و گریزناپذیر آفتاب بود. مرا گرفت و به سمت آسمان برد.
همه چیزش عالی بود
هم غافلگیر کننده و هم معنادار و هم دلنشین
اهم اهم، دوباره بریم سراغ نقد. به نظرم ناله زدن رو میشد با چیز دیگه ای جایگزین کرد. فهمیدم که نمیخواید بگید ناله می کردیم. زجه زدن هم زیاده رویه کمی... شاید صدای جیغ/ناله امان بلند بود...
و اینکه خیال میکردم تنهایم برای جمله ی ابتدایی خیلی مناسب تره. اگه من بودم جملات اول بند دوم رو می آوردم اول و بند اول رو هم تبدیل به ماضی بعید می کردم و در ادامه می نوشتمش.
البته که نظراتم فقط در حد نظر هستن. فضولی در نظر نگیریدشون لطفا.