یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

یک قصّه

شنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۳:۱۵ ب.ظ

شبی سرد و زمستانی، ما را از خانه بیرون انداختند. اشکمان درآمده بود. مثل نوزادها ناله می‌زدیم. هر لحظه، فاصله مان با جای گرم و نرم قبلی، بیشتر و بیشتر می‌شد. پیدا نبود که قرار است به کجا سقوط کنیم. 

خیال میکردم تنهایم. امّا وقتی آسمان با آذرخشی تیزپا روشن شد، چشمم به سایر دوستانم افتاد. بیشمار بودند. هرازگاهی، بادی وحشی می‌تاخت و دوستانم را هریک به جایی می‌افکند. به مسیری دیگر و سرنوشتی متفاوت. به هرحال، آن لحظات دهشت‌ناک خیلی زود تمام شد؛ با یک برخورد دردناک. برخورد به زمین. 

قبلاً پیرترها از خوبی‌های زمین میگفتند: «زمین درختان سرسبزی دارد؛ دریا و اقیانوس دارد؛ گل‌های رنگارنگ دارد؛ آواز گنجشک‌ها و هیاهوی جیرجیک‌ها را دارد؛ قورباغه‌ی لب چشمه را دارد؛ شرشر آبشار را دارد و از همه مهم‌تر، آفتاب را دارد.» امّا ما ساز مخالف می‌زدیم و می‌گفتیم: «نه! ما همین ابرهای نرم و نازک را بیشتر دوست داریم. زمین، سنگ است. سفت و سخت است. نمی‌توان روی زمین، آرام بود و آسایش در آن یافت نمی‌شود. زندگی در زمین با رنج و سختی عجین شده است. در آنجا، یا باید دریا باشیم و همیشه بخروشیم؛ و یا باید مُرداب باشیم و سرانجام بگندیم و بوی تعفّن بگیریم.» به هرحال، این بحث‌ها فایده نداشت و آنها کار خود را کردند.

آه! هنوز هم از فکر کردن به لحظه‌ای که به زمین رسیدم، تمام وجودم را درد می‌گیرد. نفهمیدم کجا هستم. چیزی دیده نمی‌شد امّا صدای مرموز موجودات شب‌ به گوش می‌رسید. با خودم گفتم: «زمین زمین که میگفتند همین بود؟! همینجای تاریک و گنگ که نه درخت دارد و نه دریا و نه دریاچه و نه روستا و نه آدم؟»

راستی اصلاً آدم چه بود؟ چه شکلی بود؟ بعضی‌ها که تجربه‌ی یکبار پریدن داشتند، میگفتند: «آدم‌ها همگی دایره‌ای هستند. دایره‌های رنگارنگ و نقش‌دار: سیاه، صورتی، زرد و نارنجی و... .» بعضی دیگر که باهوش‌تر بودند، مخالفت می‌کردند که: «نه! نه! آن دایره‌ها، آدم نبودند که! چتر بودند که آدم‌ها هنگام بارش باران، روی سر خود میگرفتند تا خیس نشوند.» یکی دیگر می‌پرسید: «خیس یعنی چه؟» جوابش می‌دادند: «خیس یعنی دوستیِ باران با موجودات دیگر. مثلاً وقتی میز خیس میشود، یعنی باران روی این میز نشسته. وقتی گل خیس میشود، یعنی باران گل را در آغوش گرفته. وقتی درخت خیس میشود، یعنی با باران دوست شده. انسان هم همینطور است.» امّا باز یکی‌‌دیگر پیدا می‌شد که مخالفت کند و بگوید: «نه خیر! اصلاً انسان همینطور نیست. بلکه انسان مغرور است! خودش را بالامقام فرض می‌کند. حتّی بالاتر از باران. این دوپای دراز خودخواه، تنها موجودی است که از دوستی با باران بدش می‌آید! هر وقت هم که با باران روبرو میشود، چترش را باز می‌کند و راهش را می‌کشد و می‌رود!»

روزها گذشت تا اینکه خبر آوردند باید به آسمان برگردیم. خیلی خبر خوشحال‌کننده‌ای بود. مخصوصاً برای منی که با زمین اُنس نگرفته بودم. با شادی رفقا را صدا زدم و گفتم: «هی! بچّه ها! یک خبر خوب... قرار است که به خانه مان برگردیم!» امّا آنها که قیافه‌شان هم با من فرق کرده بود، بی‌حوصله پرسیدند: «چی؟ خانه؟!» از این سؤال خوشم نیامد. با قاطعیّت گفتم: «بله خانه! همان خانه‌ی ابری قشنگمان که توی آسمان‌هاست...» امّا گوش شنوا نداشتند. اصلاً انگار نه انگار که روزی روزگاری روی ابرها بوده‌اند و در آن زندگی کرده‌اند. دلم شکست. با اشک پرسیدم: «می‌شود بگویید چرا این حرف‌ها را می زنید؟» لبخند بی‌رحمانه‌ای زدند و جواب دادند: «چون خانه‌ی ما دیگر توی آسمان نیست. تو چرا نگاهی به دور و برت نمی‌اندازی؟ نمی‌بینی منزل ما همینجاست؟ همین زمین؟ مگر نمی‌بینی که ما چقدر عوض شده‌ایم؟» دیدم حرفشان، چندان پُر بیراه هم نیست. آنها دیگر آن دوست‌های قدیمی من نبودند. آن قطره‌های زلال و شفاف و زندگی‌بخش، اکنون تبدیل شده بودند به گل‌هایی زیبا و با طراوت و رنگارنگ. به درخت‌هایی تنومند و پر بار و برگ، با سایه‌هایی که خسته‌ها و در راه‌مانده‌ها را می نواخت. به ماهی و کبوتر و شاپرک. به انسان.

 آه! فقط من بی‌حرکت مانده بودم. فقط من گندیده بودم و بوی تعفّن برداشته. نه تنها سودی به حال جهان نداشتم که مایه‌ی آزار آن هم بودم. این آمدنم به زمین و رفتنم از آن، بیهوده بود. ناگهان بغض کردم و از ابر بدم آمد. خواستم همینجا بمانم و به موجود مفیدی تبدیل شوم که ناگهان پشتم داغ شد. ای وای! چنگال محکم و گریزناپذیر آفتاب بود. مرا گرفت و به سمت آسمان برد.

  • علیرضا

داستان

درس نگارش

نظرات  (۶)

عالی بود!
همه چیزش عالی بود
هم غافلگیر کننده و هم معنادار و هم دلنشین


اهم اهم، دوباره بریم سراغ نقد. به نظرم ناله زدن رو میشد با چیز دیگه ای جایگزین کرد. فهمیدم که نمیخواید بگید ناله می کردیم. زجه زدن هم زیاده رویه کمی... شاید صدای جیغ/ناله امان بلند بود...
و اینکه خیال میکردم تنهایم برای جمله ی ابتدایی خیلی مناسب تره. اگه من بودم جملات اول بند دوم رو می آوردم اول و بند اول رو هم تبدیل به ماضی بعید می کردم و در ادامه می نوشتمش.

البته که نظراتم فقط در حد نظر هستن. فضولی در نظر نگیریدشون لطفا.
پاسخ:
چه خوب که پسندیدید. خداروشکر.

خیلی هم عالی، چی از این بهتر؟ اصلاً پرت و پلاهای من رو چه به نقد؟!
حتماً سر فرصت به نقد و پیشنهاد شما فکر می‌کنم‌. :)

چرا فضولی؟! مگه وبلاگ برای همین نقدها و بازخوردها درست نشده؟
  • مسعود پایمرد
  • علیرضای عزیزم نوشته‌ات خوب و گیرا بود. اما یک نکته به ذهن من رسید:
    فقط من بی‌حرکت مانده بودم. فقط من گندیده بودم و بوی تعفّن برداشته.
    ملاصدرا، حکیم بزرگ مسلمان، عقیده‌اش دقیقا مخالف این جمله است! ملاصدرا معتقد به حرکت جوهری است. به صورت خلاصه یعنی هیچ چیز در این جهان راکد و ساکن نیست. همه چیز همواره در حال «شدن» و حرکت کردن است.
    یکی از مثال‌هایش اتفاقا شبیه جمله‌ی توست. می‌گوید آبی را فرض کنید که مدتی در جایی مانده و گندیده. آیا این آب از سکون فاسد شده است؟ نه! اتفاقا همین فساد نشان دهنده‌ی حرکت آب و تغییر کردنش است.
    مطلبت را که خواندم، ناخودآگاه یاد این مسئله افتادم. چون خودم با همین «حرکت جوهری» عاشق فلسفه شدم، گفتم شاید دانستنش برای تو هم جذاب باشد.
    ارادتمندم.
    پاسخ:
    ممنونم از حضور گرمتان برادر نازنین. 
    بله! حرفتان درست است. حرکت جوهری و اصالت وجود، دو نظریه‌ی معروف حکیم صدرالدّین شیرازی هستند. ای‌کاش بتوانم آنها را بخوانم و درک کنم.
    حرکت جوهری به گمانم اشاره دارد به اینکه وجودات وابسته به وجود حق، در هر لحظه از نو ایجاد می‌شوند. بااین حال، ما این تغییر را متوجّه نمی‌شویم. همانگونه که آبشار در ظاهر یکسان است امّا در حقیقت، ما در هر ثانیه، با یک آبشار جدید روبرو می‌شویم.
    درباره‌ی متن، اگر بی‌حرکت ماندن را به معنای «نداشتنِ حرکت مثبت» (نه نداشتنِ هیچ‌گونه حرکتی) بدانیم، مشکل حل می‌شود؟ :)
    وی در حالی که مردمک چشمانش از شوق بزرگ شده اند می گوید : "خیلی خوب بود"
    :)
    پاسخ:
    خدا را شکر.
    سپاسگزارم که وقت می‌گذارید و نوشته‌های مرا می‌خوانید.
  • محمد قاسم پور
  • سلام
    لطفا یه جایی برای امتیاز بذارید، دیگه مجبور نشیم نظر بذاریم.
    پاسخ:
    سلام آقا محمد
    خب اگه جایی بذارم برای امتیاز، از نظرات شما محروم نمی‌شم؟!
    سلام
    زیبا بود...
    پاسخ:
    علیک سلام
    متشکّرم؛ شما زیبا خواندید.
    به «یاکریـم» خوش آمدید.
  • محمد قاسم پور
  • خب خیلی اوقات اصلا نظر نداریم
    پاسخ:
    راستش یکی از دلایلی که باعث شد قسمت امتیاز‌دهی را بردارم، تمایلم به آزادنویسی است. گاهی امتیازهای مثبت و منفی، بهم اجازه نمی‌دهند حرف دلم را بی‌مهابا بزنم. مثلاً اگر یکی از مطالبم رأی منفی بخورد، شاید در برابرش تاب نیاورم و دیگر ننویسم. 
    همچنین، رأی مثبت و منفی، یک بازخورد مبهم و نامفهوم است‌. این نوع بازخورد، دیدگاه رأی‌دهنده را به روشنی بیان نمی‌کند. درحالیکه نظر یا کامنت، بازخورد بهتر و قویتری‌ دارد؛ چون با خواندن استدلال نظردهنده، می‌توانم به وضوح، نقاط ضعف یا قوّتم را بشناسم.
    به هر‌حال، شما برای من چه نظر بدهید و چه نه، بزرگوار هستید. :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی