یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

نمایشنامهٔ دو سرباز

يكشنبه, ۷ خرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۵۱ ق.ظ

به نام خدا

متن زیر حاصل تمرینات من برای نوشتن گفت و گو در داستان است. پیشاپیش ممنونم از وقتی که برای خواندن و نظرگذاشتن صرف می‌کنید!

- ها احمد؟ زنده‌ای؟

- آره... به گمونم.

- خدا رو صد هزار مرتبه شکر... داشتم از تنهایی دق می‌کردم.

- پس بقیه کو؟

- بقیه؟

- آره... محمود پلنگ، ناصر؟ 

- هی... یه نگاه به دور و برت بنداز، خودت می‌فهمی.

- یعنی همه شون شهید شدن؟

- نمیدونم... مو که داشتم چرخ می‌زدم، ئی همه جنازه رو دیدم. حالا محمود اینا یا شهید رفتن، یا اسیر...

- می‌گفتم این پسره زودتر از من شهید میشه، قبول نمی‌کرد!

- محمود؟

- آره... محمود پلنگ.

- حالا چی شد بهش گفتن پلنگ؟

- بس که تر و فرز بود... هیکل میکل نداشت ها، تیز بود. تو کشتی حریف نداشت.

- سرگروهبان چی؟ تو ندیدیش؟

- چرا... دیشب تیر خورد تو قلبش. 

- هی... خدا رحمتش کنه.

- بگو ببینم، تو چطور زنده موندی؟

- مو؟ هفت تا جون دارم.

- لعنت بهت... فکر‌ کنم حضرت عزرائیل پرونده‌ات رو گم کرده.

- حالا کجاشو دیدی؟ بهش سفارش تو رو هم کردم. گفتم اول جون احمدو بگیر، بعد مو.

- راضی به زحمتت نبودم واقعاً. برادریت رو کامل کردی.

- خواهش می‌کنم کا، ما که این حرفا رو نداریم.

- دلم برا این حماقتات تنگ شده بود.

- به خدا، منم.

- نبودی دیشب... یهو غیبت زد.

- والا از تو چه پنهون... رفته بودم سر قرار.

- تو این بیابون آخه؟ با دختر مردم وسط جبهه جنگ قرار میذارن؟

- نه دیوونه، رفته بودم جای همیشگی، یه ذره قرآن بخونم، دلم قرص بشه.

- خوش به حالت که نبودی... اینجا یه قیامتی شد که نگو.

- جان من؟ تعریف کن واسه‌م.

- حالا حوصله‌ش رو ندارم. فعلاً فقط گشنه مه... تو چیزی نداری بخوریم؟

- والا از تو چه پنهون... یه پرس چلو کباب مونده، با نوشابه مشکی. نوشابه‌اش فقط جلو آفتاب بوده، همچین بگی‌نگی مزه زهرمار میده.

- مسخره می‌کنی مرتضی؟

- مگه مسخره‌تم؟ آخه تو این برّ بیابون غذا از کجا برات بیارم؟

- خب باید یه جوری زنده بمونیم دیگه... شاید خبری شد...

- ئو که مسئله‌ای نی... مو با گوشت تن تو تا یه ماه زنده می‌مونم.

- جان مرتضی، یه کاری بگم برام می‌کنی؟

- بگو حالا، ببینم چی میشه.

- خیلی تشنه‌مه... آب می‌خوام...

- بیا این قمقمه خودمو... بخشکی شانس، ئی هم که خالیه.

- تو که سر پایی، یه دوری بزن ببین یه جرعه آب میتونی پیدا کنی برا هردو تا مون؟

- همینجور خشک‌وخالی که نمیشه، شرط داره.

- وقت گیر آوردی ها تو هم...

- پس همینطور تشنه بمون، شاید بارون بارید.

- باشه کله شق! بگو ببینم شرطت چیه...

- باید خواهرت زهره رو از بابات واسه‌م خواستگاری کنی...

- حیف پام شکسته... وگرنه با همین پا می‌زدم تو دندونات.

- از خداتم باشه.

- خب... قول نمیدم ولی باشه... زهره که عمراً زن تو بشه با این قیافه کلنگی‌ات.

- نه په، بره زن پسر همسایه بشه با اون دود و دمش؟

- خدا لعنتت کنه... دارم می‌میرم...

- قول مردونه میدی؟

- باشه... اینم قول مردونه... حالا میری آب بیاری؟

- پس چی کا؟ با کله میرم...

- فقط مواظب باش...

- قولت یادت نره ها...

- مرتضی... یه چیزی یادم رفت بگم... 

- خب الان بگو.

- نه... اشتباه کردم... آب نمی‌خوام...

- چی شد؟ پشیمون شدی از اینکه زهره زن من بشه؟

- نه کله‌شق... مسئله اینه که سر گروهبان تیر نخورد، پاش رفت رو مین... 

- ها... مو با این بازیا خر نمیشم. 

- بهت میگم برگرد...

- دیگه هیچکی نمیتونه من و زهره رو از هم جدا کنه، حتی تو. حالا هم میرم برات آب میارم که جون بگیری... بعدش یه راهی پیدا می‌کنیم که برگردیم عقب... بعدش روزای خوشی از راه...

(صدای انفجار، گرد و خاک، گریه‌ی احمد)

- بهت گفتم که... گوش نکردی... آخرش کار خودت رو کردی کله شق... حالا من جواب پدر و مادرت رو چی بدم...

(چند دقیقه بعد، صدای داد و فریادی از آن طرف بلند می‌شود)

- میگم ها احمد... داماد نصفه قبول می‌کنین؟ هنوز یه پا و یه دستم سالمه...

نظرات  (۸)

  • پرستوی عاشق
  • سلام. ان شاءالله حال دوستتون بهتر شده باشه.
    خوب ادامه پیدا کرد ولی یهو یه جوری تموم شد انگار که نخواسته باشید طولانی ترش کنید. شوخ طبعی مرتضی قشنگ جا افتاده بود. دو سرباز رو تصور کردم و حتی محیطشون رو‌.
    در کل جا داره پخته تر هم بشه.
    ان شاءالله موفق باشید.
    پاسخ:
    سلام، متأسفانه خبرهای خوبی ندارم در این باره...
    خیلی ممنونم از اینکه مطالعه کردین. به‌نظرتون شوخ‌طبعی‌ها زیاد لوس نبود؟! تو ذوق نمی‌زد؟
  • پروانه 🕊🕊
  • جالب بود.
    شوخی و جدی در هم آمیخته.
    قلمتون تواناتر باد
    پاسخ:
    ممنون از نگاهتون
  • پرستوی عاشق
  • ای بابا . خدا به خانواده ش رحم کنه.
    نه بنظرم خوب بود اتفاقا حس خوبی میداد وسط تلخی ماجرا و تصورم از مرتضی یه شخصیت قوی بود.
    فقط قسمت زهره یکم شاید بشه بهتر در بیاد. بقیه ش خوب بود.
    پاسخ:
    بله، امیدوارم.
    ممنون از همراهی شما.
  • زری シ‌‌‌
  • شوخی تو ذوق نبود ، خوب بود :)
    البته خنده دار هم نبود ولی در کل اوکی بود
    پاسخ:
    الحمدلله.
    به خودی خود شوخی خوب بود. اما می‌دونی وسط یک بحث جدی، در رابطه با شهدا صحبت کردن، یک مقدار سخته که بخوای شوخی بکنی. نمی‌دونم متوجه منظورم میشی یا نه ...
    بعد چرا مثل همه‌ی داستانا یکی خواهر داره و اون یکی هم میخواد بیاد داماد بشه؟ :دی
    پاسخ:
    شهدا آدم های خاکی ای بودند دیگه قربونت :)
    شوخی هاشون، حرف زدناشون...
    از آسمان نیامده بودن.
    هرچند درست میگی و باید جانب احتیاط رو نگه داشت.
  • علیرضا کفایتی
  • بسیار زیبا بود.
    کاش در قالب گفتگو یک کم فضاسازی هم می‌کردید و محیط رو توصیف می‌کردین!
    پاسخ:
    درود بر شما که خواندید.
    البته این دست‌گرمی بود ولی نظر شما درباره فضاسازی درسته.
  • میرزا مهدی
  • سلام
    اینکه میفرمایید حاصل تمرینِ گفتگو نویسی، حجت رو بر ما تموم میکنه که انتظاری از توصیف صحنه نداشته باشیم. یه چیزی که خیلی مهمه و حتما باید رعایت بشه اینه که منِ مخاطبِ خواننده باید به راحتی بدونم کی کدوم دیالوگ رو ادا میکنه و برای این کار باید قید بشه که مثلا "احمد: " و یا "مرتضی: "
    بعدی: احمد میتونست جزو زخمی هایی باشه که تو عملیات حضور داشته باشه بااین فرق که توان حرکت کردن هم داشته باشه. چون معمولا وقتی که عملیاتی بود، حتی نمازهاشون هم در حین جنگیدن میخوندن، نمیرفتن تو یه کنجی برای خودشون قرآن بخونن و انقدر غرق در قرارشون با خدا بشن که حتی صدای توپ و گلوله رو نشنون. (به تعبیر مرتضی که میگه : «اینجا قیامتی شد که نگو» )
    بعدی: به نظرم اول گفتگو باید از جایی شروع میشد که احمد وقتی میرسه مرتضی بگه «کجا بودی دیشب یهو غیبت زد» این منطقی تره و بعدش گفتگو های دیگه صورت بگیره.
    بعدی: پلنگی که درموردش حرف زدن میتونه بعنوان یه قصه یا ماجرای فرعی، گزینه ای باشه که کمکت کنه که بیشتر شخصیت این دو دوست رو بسطش بدی. یعنی محمود پلنگ وسیله ای بشه برای گفتگوی بیشتر درمورد شخصیت پردازی این دو عزیز. به نظرم شدنیه.
    بعدی: توصیف صحنه هم که واقعا انتظاری نمیره. هرچند اگر نمایشنامه ی شما رادیویی باشه به شدت نیاز به توصیف صحنه داره ولی برای نمایشنامه هایی که روی صحنه اجرا میشه همون توضیح صحنه ای که اول و قبل از شروع دیالوگ ها میاری کافیه.
    بعدی: اگر احمد رو جزو زخمی های دارای توان حرکت قرار میدادی، این منفعل بودنش توجیح میشد. اینکه حتی به مرتضی نزدیک هم نمیشه که ببینه چشه. یه دستی بهش بکشه و یا به اجساد دیگه سرک بکشه. هرچند شما فرمودید تمرین دیالوگ نویسیه که میشه این یه مورد رو بهش فعلا نپرداخت.
    بعدی: زهره خانمه. معلوم نشد این زهره ای که مطرح میشه برای اولین باره، یا قبلا هم درموردش حرف زده شده. این مهمه. خیلی هم مهمه. چون نقطه عطفِ ماجراست. چون به بهونه زهره ست که میره سمت میدون مین. و مجروح میشه. این خیلی خیلی خیلی باید جذاب نوشته بشه. اگر مطرح کردن مسئله زهره برای اولین باره، پس نحوه ی گفتنش باید دقیق تر و با احتیاط تر، و نحوه ی پاسخگویی مرتضی هم باید قشنگ تر و مهم تر نوشته میشد. اما اگر بار اول نیست هم باید از واژه هایی استفاده میکردید که نشون بده این بار چندمه. و مرتضی و پاسخی که میده و میگه «با پا میزدم صورتت رو میاوردم پایین» رو باور پذیر تر کنه.
    وقتی میگید تمرین دیالوگ نویسی، اینطور به نظرم میاد که یا دارید دوره ای رو میبینید و یا دیگه وقتِ دست جُنبوندن و خلق اثرتونه. در هر حال به من میگه که شما قائده ها رو میشناسید. با دیالوگ میتونید محیط رو مجسم کنید. میتونید شخصیت پردازی کنید. میتونید وقایعی که گذشته رو به ما نشون بدید(فلاش بک) و حتی بااینکه نادره، فلاش فوروارد هم بزنید. براتون آرزوی موفقیت دارم و اعتراف میکنم که شخص حقیرِ بنده، هنوز که هنوزه، نمایش هایی که کار میکنم رو بعد از نوشتنشون، توسط اعضا گروه به صورت کارگاهی دیالوگ نویسی یا دیالوگ نگاری میکنم. چون واقعا سخته و بهتون تبریک میگم که چنین مقوله ی سختی رو آغاز کردید.
    پاسخ:
    سلام بر میرزا مهدی گل
    کولاک کردین که :)
    به همچین نقدی نیاز داشتم واقعاً.
    به نظرم اولین چیزی که به چشم میاد لحن نداشتن شخصیت‌هاست؛ اینجا نمایشنامه‌نویس انگار نتونسته جهان خودش رو از جهان شخصیت‌هایی که خلق کرده، و مهم‌تر از اون، جهان دو تا شخصیت رو از هم جدا کنه. یعنی وقتی متن رو از بالا می‌خونی میای پایین، هیچ کنتراستی بین زبان احمد و مرتضی وجود نداره و همه چیز خیلی یک‌دسته.
    دومین چیزی که به نظرم میاد اینه که نویسنده سعی کرده از لهجه‌ی جنوبی برای دیالوگ‌ها استفاده کنه اما این لهجه در نیومده توی کار؛ صرف استفاده کردن از چند تا کلمه‌ی مشخص این لهجه مثل «ئی»، «کا» یا «سی» نمی‌تونه فضای زبانیِ یه آدم و لهجه و جهانِ اون زیست اجتماعی رو به دست بده. به طور مثال در زبانی مثل کُردی، اگر بخوایم کسی رو نشون بدیم که داره کُردی فارسی حرف می‌زنه، علاوه بر استفاده از یک سری کلمه‌ها، یک جاهایی قاعده‌ی زبان فارسی باید بشکنه و جا به جا بشه. برای درک این حرفم خوندن کارهای احمد محمود رو پیشنهاد می‌دم.
    در نهایت گمان می‌کنم توی انتخاب کلمه‌ها هم می‌شد بیشتر دقت کرد؛ وقتی زبان محاوره‌ست یه سری کلمه‌ها یا باید شکسته شه یا اینکه کلن از کلمه‌های دیگه‌ای استفاده بشه؛ به طور مثال «یه جرعه آب» رو توی محاوره خیلی استفاده نمی‌کنم، یا ترکیب «نوشابه مشکی» هم همینطوره؛ نوشابه‌ی سیاه انتخاب بهتریه.
    پاسخ:
    سلام و درود بر شما
    خوشحالم که یک همزبان کورد پیدا کردم.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی