نمایشنامهٔ دو سرباز
به نام خدا
متن زیر حاصل تمرینات من برای نوشتن گفت و گو در داستان است. پیشاپیش ممنونم از وقتی که برای خواندن و نظرگذاشتن صرف میکنید!
- ها احمد؟ زندهای؟
- آره... به گمونم.
- خدا رو صد هزار مرتبه شکر... داشتم از تنهایی دق میکردم.
- پس بقیه کو؟
- بقیه؟
- آره... محمود پلنگ، ناصر؟
- هی... یه نگاه به دور و برت بنداز، خودت میفهمی.
- یعنی همه شون شهید شدن؟
- نمیدونم... مو که داشتم چرخ میزدم، ئی همه جنازه رو دیدم. حالا محمود اینا یا شهید رفتن، یا اسیر...
- میگفتم این پسره زودتر از من شهید میشه، قبول نمیکرد!
- محمود؟
- آره... محمود پلنگ.
- حالا چی شد بهش گفتن پلنگ؟
- بس که تر و فرز بود... هیکل میکل نداشت ها، تیز بود. تو کشتی حریف نداشت.
- سرگروهبان چی؟ تو ندیدیش؟
- چرا... دیشب تیر خورد تو قلبش.
- هی... خدا رحمتش کنه.
- بگو ببینم، تو چطور زنده موندی؟
- مو؟ هفت تا جون دارم.
- لعنت بهت... فکر کنم حضرت عزرائیل پروندهات رو گم کرده.
- حالا کجاشو دیدی؟ بهش سفارش تو رو هم کردم. گفتم اول جون احمدو بگیر، بعد مو.
- راضی به زحمتت نبودم واقعاً. برادریت رو کامل کردی.
- خواهش میکنم کا، ما که این حرفا رو نداریم.
- دلم برا این حماقتات تنگ شده بود.
- به خدا، منم.
- نبودی دیشب... یهو غیبت زد.
- والا از تو چه پنهون... رفته بودم سر قرار.
- تو این بیابون آخه؟ با دختر مردم وسط جبهه جنگ قرار میذارن؟
- نه دیوونه، رفته بودم جای همیشگی، یه ذره قرآن بخونم، دلم قرص بشه.
- خوش به حالت که نبودی... اینجا یه قیامتی شد که نگو.
- جان من؟ تعریف کن واسهم.
- حالا حوصلهش رو ندارم. فعلاً فقط گشنه مه... تو چیزی نداری بخوریم؟
- والا از تو چه پنهون... یه پرس چلو کباب مونده، با نوشابه مشکی. نوشابهاش فقط جلو آفتاب بوده، همچین بگینگی مزه زهرمار میده.
- مسخره میکنی مرتضی؟
- مگه مسخرهتم؟ آخه تو این برّ بیابون غذا از کجا برات بیارم؟
- خب باید یه جوری زنده بمونیم دیگه... شاید خبری شد...
- ئو که مسئلهای نی... مو با گوشت تن تو تا یه ماه زنده میمونم.
- جان مرتضی، یه کاری بگم برام میکنی؟
- بگو حالا، ببینم چی میشه.
- خیلی تشنهمه... آب میخوام...
- بیا این قمقمه خودمو... بخشکی شانس، ئی هم که خالیه.
- تو که سر پایی، یه دوری بزن ببین یه جرعه آب میتونی پیدا کنی برا هردو تا مون؟
- همینجور خشکوخالی که نمیشه، شرط داره.
- وقت گیر آوردی ها تو هم...
- پس همینطور تشنه بمون، شاید بارون بارید.
- باشه کله شق! بگو ببینم شرطت چیه...
- باید خواهرت زهره رو از بابات واسهم خواستگاری کنی...
- حیف پام شکسته... وگرنه با همین پا میزدم تو دندونات.
- از خداتم باشه.
- خب... قول نمیدم ولی باشه... زهره که عمراً زن تو بشه با این قیافه کلنگیات.
- نه په، بره زن پسر همسایه بشه با اون دود و دمش؟
- خدا لعنتت کنه... دارم میمیرم...
- قول مردونه میدی؟
- باشه... اینم قول مردونه... حالا میری آب بیاری؟
- پس چی کا؟ با کله میرم...
- فقط مواظب باش...
- قولت یادت نره ها...
- مرتضی... یه چیزی یادم رفت بگم...
- خب الان بگو.
- نه... اشتباه کردم... آب نمیخوام...
- چی شد؟ پشیمون شدی از اینکه زهره زن من بشه؟
- نه کلهشق... مسئله اینه که سر گروهبان تیر نخورد، پاش رفت رو مین...
- ها... مو با این بازیا خر نمیشم.
- بهت میگم برگرد...
- دیگه هیچکی نمیتونه من و زهره رو از هم جدا کنه، حتی تو. حالا هم میرم برات آب میارم که جون بگیری... بعدش یه راهی پیدا میکنیم که برگردیم عقب... بعدش روزای خوشی از راه...
(صدای انفجار، گرد و خاک، گریهی احمد)
- بهت گفتم که... گوش نکردی... آخرش کار خودت رو کردی کله شق... حالا من جواب پدر و مادرت رو چی بدم...
(چند دقیقه بعد، صدای داد و فریادی از آن طرف بلند میشود)
- میگم ها احمد... داماد نصفه قبول میکنین؟ هنوز یه پا و یه دستم سالمه...
خوب ادامه پیدا کرد ولی یهو یه جوری تموم شد انگار که نخواسته باشید طولانی ترش کنید. شوخ طبعی مرتضی قشنگ جا افتاده بود. دو سرباز رو تصور کردم و حتی محیطشون رو.
در کل جا داره پخته تر هم بشه.
ان شاءالله موفق باشید.