نمایشنامهٔ دو سرباز
يكشنبه, ۷ خرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۵۱ ق.ظ
به نام خدا
متن زیر حاصل تمرینات من برای نوشتن گفت و گو در داستان است. پیشاپیش ممنونم از وقتی که برای خواندن و نظرگذاشتن صرف میکنید!
- ها احمد؟ زندهای؟
- آره... به گمونم.
- خدا رو صد هزار مرتبه شکر... داشتم از تنهایی دق میکردم.
- پس بقیه کو؟
- بقیه؟
- آره... محمود پلنگ، ناصر؟
- هی... یه نگاه به دور و برت بنداز، خودت میفهمی.
- یعنی همه شون شهید شدن؟
- نمیدونم... مو که داشتم چرخ میزدم، ئی همه جنازه رو دیدم. حالا محمود اینا یا شهید رفتن، یا اسیر...