یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

بی‌پدر

شنبه, ۱۹ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۴۲ ب.ظ

آقای مدیر از جا بلند شد و صندلی را کوبید به دیوار. گفت: «تو اخراجی!»

پسر سرش را انداخته بود پایین. با دقت تمام به مورچه‌هایی نگاه می‌کرد که روی پرونده آبی‌اش قدم‌رو می‌رفتند و دانه‌های کوچکی را حمل می‌کردند. بعد، پایه‌های چوبی میز را می‌گرفتند و لیز می‌خوردند به زمین و در آخر زیر مبل‌ها گم و گور می‌شدند. صدای قدم‌های مدیر نزدیک و نزدیکتر شد: «معلوم هست کی تو رو تربیت کرده؟»

چند ثانیه بعد سر و کله یک مورچه هراسان پیدا شد که انگار راه را گم کرده بود. دور و بر خودش می‌چرخید و همزمان مواظب بود بار گران از دوشش نیفتد. پسر دستش را از آستین درآورد و دراز کرد سمت مورچه. جای زخم‌ها از آستینش افتاد بیرون. مورچه با اعتمادی عجیب و غریب از نوک انگشت بچه بالا رفت و در هوا چرخید و پایین مبل در کنار دوستانش فرود آمد.

مدیر با پسر چشم در چشم شد: «زنگ می زنی به مادرت که بیاد. فهمیدی؟»

پسر گفت: «من این کار رو نمی‌کنم.»

مدیر گفت: «مگه دست خودته؟»

پسر خواست چیزی بگوید امّا لبش را گاز گرفت. احساس کرد چشم‌هایش دارند می‌سوزند. احساس کرد اناری در گلویش گیر کرده که راه نفس‌کشیدن و حرف‌زدنش را می‌بندد. نگاهش را از مدیر دزدید و دوباره پرونده را نگاه کرد که دیگر هیچ مورچه‌ای روی آن راه نمی‌رفت.

آقای مدیر دور اتاق قدم زد. از قفسه کتاب‌ها به سمت در اتاق و برعکس. پشت صندلی پسر. سعی می‌کرد تعداد موزاییک‌ها را بشمرد. یکی. دوتا. سه تا. چهارتا. پنج تا...

-فحش داد آقا.

-چه فحشی؟

-گفت بی‌پدر.

مدیر سر جایش ایستاد و دست برد لای موهایش. خیره شد به پنجره. بچه‌ها گوشه‌ای از حیاط جمع شده بودند و پنجره دفتر را نگاه می‌کردند. یکی از آن وسط دماغش را گرفته بود و تکان نمی‌خورد. از همه بلندتر بود. آقای مدیر اخم کرد و پرده‌ها را کشید.

-بیجا کرده همچین حرفی زده!

آقای مدیر برگشت پشت میز. کاغذ سفیدی درآورد. با خودکار آبی شروع کرد به نوشتن. سه سطر نوشت. کلمه‌ها مثل مورچه پشت هم ردیف شدند. ناگهان ردیف مورچه‌ها به هم خورد. کاغذ را مچاله کرد و انداخت زیر میز. عینکش را از رو چشم برداشت و گفت:

-دلت واسه بابات تنگ شده؟

پسر روی پرونده که حالا باز شده بود، دنبال چیزی می‌گشت. دنبال کلمه‌ای. شاید اسم پدرش. فکر کرد که ای کاش همین الان بابایش اینجا بود تا از او این جمله را می‌شنید: «خوب کردی زدیش پسرم! روسفیدم کردی». ولی نبود. اگر هم بود آیا همین جمله را می‌گفت؟ پسر احساس کرد که الان است که انار بشود هزارتکه.

موافقین ۹ مخالفین ۲ ۰۱/۰۹/۱۹

نظرات  (۸)

آخرش چی شد پس:(
پاسخ:
پایانش بازه. D:
خیلییییییی مسخره ای پس علیرضا😐😐😐
اصلا هم‌هنرمند نیستی پس
پاسخ:
:)
دیشب تا صبح خوابم نبرد و نتونستم آخرش رو بنویسم.
قبول دارم حرفت رو.
داستان قشنگی بود
پاسخ:
قشنگ می‌خونید.
من کار ندارم،باید امشب کاملش کنی و بزاری🤬🤬🤬
پاسخ:
قول میدم کاملش کنم، ولی نه تا امشب.
کلّی کار ریخته رو سرم. :(
حااااالا تا فردا شب بهت فرجه میدم
پاسخ:
نمیشه تا آخر هفته؟ :)
۱۹ آذر ۰۱ ، ۲۳:۱۱ مهرشاد جعفری فراهانی
سلام.
داستان کوتاه و زیبایی بود. از فضاسازیش خوشم اومد، مورچه ها، شمردن موزاییک ها ...
پاسخ:
سلام دوست عزیز
نظر لطفتونه.
۲۱ آذر ۰۱ ، ۰۸:۰۵ مردی در تبعید ابدی ..
داستانت کامل کامله. خیلی هم خوب بود...دمت گرم.
مگه سریال ایرانیه که حتما تا عروسی طرفو نشون بدن؟!
سلام.سلام.سلام
من فهمیدم چه شد!دلش برای باباش که مرده تنگ شده...ای داد بی داد

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی