یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

یک داستان کوتاه: «گوشه»

جمعه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۵۰ ب.ظ

از همان اوّل بچّه‌ی آرامی بود. در مدرسه همیشه گوشه‌های کلاس می‌نشست، آن ردیف‌های آخر. کاری نداشت که بقیّه به خاطر نشستن جلوی تخته سیاه یا کنار میز معلّم، سر و تن می‌شکستند. بقیّه بچّه‌ها خیال میکردند که مهدی، تنها و منزوی است و خیلی هم ترسو. حتّی توی فوتبال بهش پاس نمیدادند تا حداقل اگر نمیتواند گل بزند، دسته‌گل هم به آب ندهد.  

یکبار ساعت سه عصر بود. دانش آموزان کلاس دوّم ابتدایی، آمده بودند مدرسه، برای شیفتِ بعد از ظهر. معلّم هنوز نیامده بود و آنها هم کلاس را روی سرشان گذاشته بودند. یکی شان که از همه قلدرتر و بازیگوش‌تر بود، معرکه راه انداخته بود. عینک گله گشادی گذاشته بود روی چشمش، یک کت کهنه‌ی گنده پوشیده بود که آستین هایش از پاهای خودش هم دراز تر بود، ایستاده بود جلوی تخته سیاه و سعی میکرد در گوشه‌ی بالایی تخته بنویسد: بنام خدا. امّا هرکاری میکرد دستش نمیرسید تا اینکه رفت صندلی معلّم را آورد و گذاشت زیر پا. بچّه‌ها با دیدن این تصویرسازی‌ها از معلّم شان، هرهر میخندیدند و غش میکردند، جز مهدی. در همین حین که پسرک داشت با صدای خش‌دار و خنده‌دارش روی تخته درس میداد، چیز برّاقی از بالای تخته جهید روی دستش. ناگهان صدایش عوض شد و داد زد: «وای! وای! عقرب! عقرب!» و در یک لحظه، دستش را تند و فرز به سمتی رها کرد. چیز برّاق در هوا پرید و بین بچّه‌ها افتاد. همگی جیغ و دادکنان از جا برخاستند و دور آن چیز را خالی کردند، مثل معرکه‌ی کنارِ خیابانِ مارگیر‌ها؛ البته اینبار پهلوانی در کار نبود. در این میان، مهدی که اوّل کمی ترسیده بود، با خونسردی، خاک‌مالِ آهنیِ کنارِ سطل آشغالی را آورد و در یک لحظه، کوبیدش روی آن موجود خطرناک. کلّه‌اش متلاشی شد و چیز غلیظی از چهار طرفش بیرون زد. به همین راحتی غائله خوابید. همه هنوز بهت‌زده به مهدی نگاه میکردند. همان که بهش پاس نمیدادند. همان که بهش میگفتند ترسو.

نگاهش کن! هفتمین نفرِ نشسته از سمت چپ، در ردیف اوّل که فقط دست چپش معلوم است و آنرا مشت کرده. انگار داخل مُشتش یک چیز عقرب مانندی را گرفته، انگار صدّام را گرفته. به همین راحتی. هنوز آرام است و بی‌ادّعا. طوری با خونسردی دارد نگاه میکند که انگار این راه را یکبار رفته و حالا فقط قرار است بقیّه را برساند.


پ ن 1: این داستان واقعی نیست و حاصلِ تخیّل نویسنده است.
پ ن 2: نظرِ شما برایم بسیار باارزش است. :)
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۵/۲۴

نظرات  (۹)

چی بگم؟

بیشتر از این پست ها بزارید :)

پاسخ:
آیا لطفتون نمیذاره که بی‌پرده، نظر تخصّصی تون رو بگید؟ :)

چشم ان‌شاءالله.
مگر داستان برگرفته از زندگی نامه ی یک شهید نیست؟

نظری تخصصی در این مورد نمیتونم داشته باشم!
پاسخ:
خیر! کاملاً تخیّلی بود.
دقیقا مثل داستان هایی که از زندگی شهدا خوندم بود
توصیفات خوب
همون حس و حال

حالا که نظر تخصصی کمی اعتماد به نفس (کاذب) گرفتم :)
پس بزلزید یکم انتقاد کنم که پرستیژم حفظ شه :)

یکم سریع نپریدید به بندآخر؟
چرخشش بی مقدمه بود انگار
شاید اگه بعد کشتن عقرب برمی گشت شر میزش و همون آروم و بی ادعا بودن رو ادامه می داد بهتر میشد.
یا به پسربچه ی دیگه ای که شدیدل ترسیده و گیر کرده بود کمک می کرد... اینطوری تنها و منزوی بودنش هم رد میشد.

این هم از نظر مثلا تخصصی من! :دی
پاسخ:
همین هم بنظر من یک نقص بزرگه: شبیه بودن به داستانهای شهدا. چون به وضوح نشون میده که من نوآوری نداشتم و صرفاً تقلید کردم. گرچه شما ازش تعریف کردید. :)

بله بله. درسته حرفتون. بینِ بند دوّم و سوّم، یک فاصله و گسستی افتاده که به قول شما یک چرخش بی مقدّمه است. در واقع من قصد داشتم که متن رو به عکس ربط بدم و بلکه از اوّل میخواستم یک عکس‌نوشت بسازم. گرچه نه به داستان میخوره نه به عکس‌نوشت!

نه اتّفاقاً! روی نکته‌ی مهمّی دست گذاشتید. لطفاً باز هم تشریف بیارید و ما رو نقد کنید. سپاسگزارم.
خداقوت...
من نظر تخصصی در زمینۀ داستان ندارم. اما یه سئوال:

منظورتون از جاروی آهنی چیه؟
و چرا آهنی؟
پاسخ:
زنده باشید.
این چه حرفیه جناب؟ من که داستان‌نویس نیستم تا یک متخصّص برام نظر بذاره. مهم، بازخورد شماست که برام مهمّه. :))
بله! تعبیر قشنگی نکردم، باید مینوشتم: «خاک‌مال‌». منظورم همون خاک‌مال آهنی هاست.
۲۵ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۴۵ کاکتوسِ خسته
خیلی خوب بود!
لذت بردم و از اینکه اخرش فهمیدم نوشته ی شماست تحیرم بیشتر شد!
باز هم بنویسید. فقط لطفا روی قسمت های چندش (کشتن عقرب) چندان مانور ندید!
پاسخ:
خدا رو شکر.
البته من ایده‌ی عکس‌نویسی رو از مطالب شما گرفتم. 
در همین راستا، یک پیوند روزانه‌ هم گذاشتم: «چطور عکس‌نوشت بنویسیم؟» که توصیه میکنم بخوانیدش، شاید براتون مفید باشه.
بله حتماً... برای قسمت‌های چندش هم تدبیری خواهم کرد!
+ خوش آمدید.
۲۵ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۴۰ پرستوی عاشق
سلام
اگر عکس رو نذاشته بودید حدس نمیزدم ممکنه راجع به یک شهید باشه
به نظر میرسه شما استعداد واقعا خوبی در این زمینه دارید
ادامه بدید
بنویسید
تمرین کنید

قلمتان مانا
پاسخ:
علیک سلام
«اگر عکس رو نذاشته بودید...» و این خوبه یا بد؟ :)

خیلی متشکّرم... از تزریقِ امیدواری تون.
به امید خدا خواهم نوشت.

قلم شما هم روشنگر باد و پربرکت.
۲۵ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۰۸ پرستوی عاشق
توصیف بود :) توصیفی با بار مثبت، میشه گفت همون تعریف

ممنونم از دعای خیرتون
متاسفانه مدتهاست نمیتونم بنویسم آنطور که مینوشتم..
پاسخ:
سپاس.

راستش، من هم مدّتیه که نمی‌نویسم و این «ننوشتن» کارِ خیلی سختیه!
به قول شریعتی: «تا الان نمی‌دونستم که ننوشتن هم یک کاره، آن هم چه کار طاقت‌فرسایی! دلم یه چند سطر استراحت می‌خواد، چند نفس نوشتن.»
امیدوارم بیشتر با قلم مأنوس باشید.
۲۵ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۴۶ پرستوی عاشق
مشکل ذهن شلوغه که هیچ طوری یاری نمیده برای نوشتن
چقدر قشنگ بود.
پاسخ:
بله... من خیلی آرزو دارم که روزی منظّم بشم و ذهنم رو آرام کنم.
شریعتی، انصافاً قلم پراحساس و قدرتمندی داره.
سلام عزیزوم
آفرین خیلی خوبه امّا فکر می کنم قضیۀ عقرب و ترسِ از اون، برای کل پسرای یه کلاس صدق نکنه. چون مطمئنا از هر چندنفری یکیشون از عقرب نمی ترسه. شاید بهتر بود یه کار خاص تر انجام می شد.
ولی خب ماشاالله استعداد خوبی داری و مطمئنم می تونی حسابی بترکونی علیرضا :)
ما به خاک‌مالِ شما می گیم خاک‌روف :)
پاسخ:
علیک سلام برادر نازنین
چه نکته‌ی خوبی. مطمئنّم اگه این داستان رو منتشر نمی‌کردم و از طرف شما دوستان خوب بازخورد نمی‌گرفتم، این نکات ریز و درشت کشف نمی‌شد.
ما که دیگه یه پا «ابن مشغله» شدیم برای خودمون! حرفه و فنّی نمونده تو عالم که سُر نخورده باشم توی اون! امیدوارم همینطوری باشه که شما میگین. امیدوارم خودم نترکم. :)
چه بامزّه! :-)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی