یک داستان کوتاه: «گوشه»
از همان اوّل بچّهی آرامی بود. در مدرسه همیشه گوشههای کلاس مینشست، آن ردیفهای آخر. کاری نداشت که بقیّه به خاطر نشستن جلوی تخته سیاه یا کنار میز معلّم، سر و تن میشکستند. بقیّه بچّهها خیال میکردند که مهدی، تنها و منزوی است و خیلی هم ترسو. حتّی توی فوتبال بهش پاس نمیدادند تا حداقل اگر نمیتواند گل بزند، دستهگل هم به آب ندهد.
یکبار ساعت سه عصر بود. دانش آموزان کلاس دوّم ابتدایی، آمده بودند مدرسه، برای شیفتِ بعد از ظهر. معلّم هنوز نیامده بود و آنها هم کلاس را روی سرشان گذاشته بودند. یکی شان که از همه قلدرتر و بازیگوشتر بود، معرکه راه انداخته بود. عینک گله گشادی گذاشته بود روی چشمش، یک کت کهنهی گنده پوشیده بود که آستین هایش از پاهای خودش هم دراز تر بود، ایستاده بود جلوی تخته سیاه و سعی میکرد در گوشهی بالایی تخته بنویسد: بنام خدا. امّا هرکاری میکرد دستش نمیرسید تا اینکه رفت صندلی معلّم را آورد و گذاشت زیر پا. بچّهها با دیدن این تصویرسازیها از معلّم شان، هرهر میخندیدند و غش میکردند، جز مهدی. در همین حین که پسرک داشت با صدای خشدار و خندهدارش روی تخته درس میداد، چیز برّاقی از بالای تخته جهید روی دستش. ناگهان صدایش عوض شد و داد زد: «وای! وای! عقرب! عقرب!» و در یک لحظه، دستش را تند و فرز به سمتی رها کرد. چیز برّاق در هوا پرید و بین بچّهها افتاد. همگی جیغ و دادکنان از جا برخاستند و دور آن چیز را خالی کردند، مثل معرکهی کنارِ خیابانِ مارگیرها؛ البته اینبار پهلوانی در کار نبود. در این میان، مهدی که اوّل کمی ترسیده بود، با خونسردی، خاکمالِ آهنیِ کنارِ سطل آشغالی را آورد و در یک لحظه، کوبیدش روی آن موجود خطرناک. کلّهاش متلاشی شد و چیز غلیظی از چهار طرفش بیرون زد. به همین راحتی غائله خوابید. همه هنوز بهتزده به مهدی نگاه میکردند. همان که بهش پاس نمیدادند. همان که بهش میگفتند ترسو.
نگاهش کن! هفتمین نفرِ نشسته از سمت چپ، در ردیف اوّل که فقط دست چپش معلوم است و آنرا مشت کرده. انگار داخل مُشتش یک چیز عقرب مانندی را گرفته، انگار صدّام را گرفته. به همین راحتی. هنوز آرام است و بیادّعا. طوری با خونسردی دارد نگاه میکند که انگار این راه را یکبار رفته و حالا فقط قرار است بقیّه را برساند.
بیشتر از این پست ها بزارید :)