یک داستان کوتاه: «گوشه»
جمعه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۵۰ ب.ظ
از همان اوّل بچّهی آرامی بود. در مدرسه همیشه گوشههای کلاس مینشست، آن ردیفهای آخر. کاری نداشت که بقیّه به خاطر نشستن جلوی تخته سیاه یا کنار میز معلّم، سر و تن میشکستند. بقیّه بچّهها خیال میکردند که مهدی، تنها و منزوی است و خیلی هم ترسو. حتّی توی فوتبال بهش پاس نمیدادند تا حداقل اگر نمیتواند گل بزند، دستهگل هم به آب ندهد.