راههای آسمان شب را از یاد بردهام
سگها «جام شب را میشکنند»۱. شغالها گردِ جنازهی ستارهای میچرخند و با صدای بلند ورد میخوانند. ماشینی با عجله بر روی جادّهی بینهایت میتازد و از چند کیلومتری ما میگذرد. من این سروصداها را دوست دارم. روی بسترم که از نفَسهای سرد شب آکنده است، غلت میزنم و چشم میدوزم به صورت ککومکگرفتهی ماه. کاش سگها همچنان جام شب را بشکنند و شغالها همچنان وردهای عجیب بخوانند و کاش همچنان جادّهی بینهایت پرتردّد باشد و من آنقدر به صورت زشتوزیبای ماه نگاه کنم که چشمهایم خواب شیرین را نرمنرم بچشند. امّا یکجای کار میلنگد. سگها خسته شدهاند، از بقایای ستاره چیزی نمانده است، جادّهی بینهایت سوتوکور است و ماه رخ زشتوزیبای خود را زیر حجابی از ابرها پنهان کرده است. بسترم سرد است امّا نه از شب. آسمان دیگر سیاه نیست زیرا کاغذ دفترم سفید است و خطوط بینهایت را کلمات پر کردهاند و من بیرون نرفتهام. ما در حیاتخلوت خانه نخوابیدهایم و سالهاست نخوابیدهایم.
۱. از کتاب «بار دیگر شهری که دوست میداشتم»، نوشتهی نادر ابراهیمی.
- یک چالش وبلاگی: شکستن یخ بیان
- ۰۰/۰۶/۱۷