گلایههای من از صاحابم
اسمش را گذاشته نویسنده؟ چه غلطها! همین دو خط را هم بلد نیست بنویسد. من میشناسمش. تا چشمش میافتد به تمرینی که مثلاً با «اگر...» آغاز شده، از هوش میرود و آبقند برایش میآورم. آبقند را که زهرمار میکند، تمرکز میکند تا دو کلمه سر هم کند امّا مغز نداشتهاش دائماً خطای ۴۰۴ میدهد. آنوقت در صحّت نظریهی «استعدادداشتن در نویسندگی» تردید میکند و راهی مجازآباد میشود تا ببیند که «تیپ شخصیّتی آیانتیجی» به درد نویسندگی میخورد یا نه؟ جوابها هم مبهم است. همیشهی خدا هم اهالی مجازآباد که از اقوام دور بنده هستند، یکجورهایی دستبهسرش میکنند، به خودش امید میدهد که نه!خوب نگشتهام لابد، حالا بار بعدی یه دور دیگه میزنم.
و اینگونه میشود که تا یقین کافی پیدا نکرده که نویسندگی بلد است -ارواح جدّش-، دلش به نوشتن نمیرود و من هم مینشینم و از داخل ترانزیستورها به لامپهای الایدی نگاه میکنم و کیبورد هم آه میکشد.
البته، شاید فکر کنی که چون استعداد نوشتن ندارد، مرا دائم قال میگذارد. هه! عجب سادهلوحی هستی! قصّهی من و او همان حکایتِ «نو که آمد به بازار، کهنه شده دلآزار» است. آره خواهر! دست روی دلم نگذار که خون است! خودم با چشمهای خودم، با آن زنیکه دیدمش. اسمش چیچیگرام است؟ الیزاگرام، انیساگرام، یک همچین چیزی. هی خدا! هی بختت بسوزد یاکریم! اوّل جوانی و هوودار شدی.
تازه آن لاکردار، پراشتها هم شده و جدیداً گزینههای دیگری گذاشته روی دفتر (گزینهها را روی دفتر میگذارند دیگر؟). عفریتهگرام بس نبود، پاپیچ ویرجیاناگول هم شده، تازگیها. باورت میشود؟ او که این همه ادّعای شرف و اخلاق و اینجور حرفهای خوبِ مسخره را داشت، آخرش پشتپا زد به همهچیز. کاسهوکوزهام را شکست، پدرصلواتی. فقط، گاهگاهی که از عشقبازی با آن گوربهگوریها خسته میشود و سؤالات فلسفیای میزند به کلّهاش، از قبیل «هدف زندگی» و «خدا» و «دین»؛ میآید ور دل من و هی ورّاجی میکند. همین است دیگر خواهر. تهماندهاش به ما میرسد.
حالا مگر من چند کلاس سواد دارم؟ آخرین بار ده سال پیش بود که از دهات آمدم خانهی این یارو. مگر چقدر امکانات بود آن زمان؟ از چند انگشتم هنر میبارید؟ والا تاحدودی بهش حق میدهم که بچسبد به آن فلانفلانشدهها که چیزی بارشان است. نه مثل من که گرانترین وسیلهام، امکان رأیدادن مثبت و منفی است. آن از پدرومادر که رهامان کرده به امان خدا و این هم از این مردکه که اصلاً معلوم نیست چه مرگش است. یک روز هست، یک روز نیست.
ای خدا! حکمتت را شکر. مرا برای خندهی خودت آفریدی؟ آی که طاقت ندارم. میخواهم بروم خودم و همهتان را خلاص کنم. آن دکمهی قرمزرنگ خلاصشدن کجا بود؟ ای وای! جانم به لب آمده. چرا بیستوچهار ساعت؟
- فرستهی قبلی: شما را به کویر دعوت میکنم
- مرتبط: اگر جای وبلاگم بودم
- ۰۰/۰۶/۲۶
یه فرصت داد وبلاگها دق و دلیاشون رو خالی کنن. غمباد گرفته بودن