دیگه عالم و آدم میدونن که خواهران محترم دانشگاه فرهنگیان به کمتر از مهندس و پزشک راضی نمیشن برای ازدواج. نمیدونم چه ویژگی منحصر به فردی در خودشون دیدن که به این نتیجه رسیدن... ولی خب به محض ورود به مدرسه سرشون به سنگ میخوره و میفهمن که شوهر همکار داشتن خیلی هم بد نیست :))
حالا این شوخی بود، ولی شما باشید با آقا یا خانوم دانشجومعلّم/معلّم/کارمند ازدواج میکنید یا خیر؟ چرا و با تشکر.
- عنوان: برگرفته از گفت و گوی دو دانشجومعلّم آقا پسر!
«دارند نگاهت میکنن»
«نباشی، سراغتو میگیرن»
«اضافی هستی»
و شبیه اینا فقط تو ذهن ما هستن!
مثل داد زدن توی یه اتاقک شیشهای دوجداره است، بدون اینکه کسی از بیرون صدامونو بشنوه.
بیرون بیا و بزن به دل ترسات.
سلام:)
این من، این جامونده، این من همیشه ناتمام و ناچیز، این من همیشه باید زد تو سرش تا فلان کارو انجام بده یا نده، این من که از من بودن خودش خسته شده و احساس ناکافی بودن میکنه... کاش وجود نداشت. کاش وجودش برکتی داشت. چیکار کنم این نیممن، یکم بیشتر بشه؟!
ایشالله که فکر بده و اونا هم جرئت نزدیکشدن به مرزهای ما رو نخواهند داشت. برای سلامتی امامجمعهی فردای تهران دعا کنیم.
همهمون میدونیم که آب توی کتری واسه جوشیدن نیاز به یه حرارت «اندک» داره که «دائمی» باشه. به نظر من، جامعه هم از بعضی جهات مثل یه کتری روی اجاقه. یادتونه که ماهها توی گوشیهامون تصاویر برخورد مأموران «گشت ارشاد» با دختران کمحجاب رو میدیدیم؟ یادتونه اون ون سفیدی که یه خانم مانتویی جلوش ایستاده بود و میگفتن دخترش بیماره، چه غوغایی راه انداخته بود؟ اینا حرارتهای کمی بودن که با فاصله و مداوم به جامعهی تأثیرپذیر ما داده میشدن. فوت مهسا امینی فقط باعث شد که درجهی حرارت افکار عمومی به «نقطهی جوش» برسه، وگرنه خودش به تنهایی نمیتونست چنان اتفاقهای تلخی رو رقم بزنه که دیدیم و شنیدیم و لمس کردیم.
حسّم بهم میگه که التهاب بعدی جامعه بر سر «مهاجران غیرقانونی» خواهد بود، همونطور که الان هم کم و بیش هست. چه بسا به زودی قید غیرقانونی هم برداشته بشه و معترضان، خواستهی خودشون رو «اخراج بیقید و شرط مهاجران» بیان کنن. شعلهی کمحرارت این بار، خبرهای منفی مربوط به مهاجرانه که ماههاست دهن به دهن داره میچرخه. نمونه داغش قتل داریوش مهرجویی، کارگردان پیشکسوت سینما به دست خدمتکار افغانیاش بود که حتی نمیدونم تکذیب شد یا نه. نمونه داغترش همین دعوای دو خانوم افغانی با یه مادر ایرانی بود که توی پارک فردوسیهی شهریار اتفاق افتاد. این وسط به یه جرقّه تکمیلکننده نیاز داریم که هنوز از طرف کسی رو نشده. مثلاً اگه خدای نکرده یه مو از سر همین خانم ایرانی کنده میشد، چه اتفاقی میافتاد؟
برای آدمی مثل من چه همدمی از «تنهایی» بهتر؟ حرفهای همدیگر را میفهمیم، بیخودی مجادله نمیکنیم، شبها قدم میزنیم، آهنگهای موردعلاقهمان را گوش میدهیم و با هم هویجبستنی میخوریم... من و تنهایی من هیچوقت با هم دعوا نکردهایم... هیچوقت همدیگر را «تنها» نگذاشتهایم... همهی کوچهها و خیابانهای شهر کوچکمان را گشتهایم، از زمین و زمان سخن گفتهایم و حتّی با مرور خاطرات خودمان و همهی دلشکستههای روزگار، بغض کرده و گاهی اشک ریختهایم... به راستی، برای آدمی مثل من چه همدمی از تنهایی بهتر؟
+ آهنگ پیشنهادی: شب، سکوت، کویر.
++ عنوان پست، نام فیلمی از فرزاد مؤتمن و همچنین، نام کتابی از داستایوفسکی است. کتاب را نخواندهام امّا فیلم را دیدهام. مطمئنم که با دیدنش سرمای غریبی را احساس خواهید کرد.
حجم پوشهی فیلم و سریال روی لپتاپم از مرز صد و بیست گیگ گذشته است. نمیدانم این میل فزاینده به «تماشا کردن» و فرار از «واقعیّت بیحاصل» از کجا به سراغم آمده؟ شما باشید، میان عالم واقعی و دنیای قصّهها کدام را انتخاب میکنید؟
امروز داشتم به این فکر میکردم که ترم آینده با چه کسانی اتاق بگیرم؟ با همشهریها یا همکلاسیها؟ قضیه از این قرار است که قانون جدید خوابگاه، هماتاقبودن دانشجویانی با ورودیهای مختلف را به سختی میپذیرد. همشهریهای من در خوابگاه همگی ورودی هزار و چهارصد و دو هستند، در حالیکه من در میان ورودیهای هزار و چهارصد تنها ماندهام. از طرفی همکلاسیهایم هماتاقیهای غریبهای دارند که چندان آنها را نمیشناسم و باهاشان راحت نیستم. یک نصفهروز داشتم به این فکر میکردم که بالاخره لهجهی یکسان را ترجیح بدهم یا دغدغههای مشترک را؟ آخرش کفهی ترازو به سمت گزینه اوّل چرخید.
امروز از مسئولیتم در کنگره شهدا استعفا دادم. در واقع فقط یک ردّه پایینتر ایستادم تا در این سال آخر دانشگاه، تعادل بهتری میان درسخواندن و مسئولیتهایم ایجاد کنم. دبیر بودن در یک مجموعه مثل بسیج یا کنگره شهدا نیازمند روابط وسیع اجتماعی است. من این ویژگی را نداشتم. این اواخر خیلی از تماسهای مرکز را جواب نمیدادم. میدانم، رفتار بچگانهای بوده است. میدانم کلّی به خودم، به دانشگاه، به خانوادهام، به وظایفم بدهکارم.
بار سنگین بیست و سه سالگی... از کجا پیدایت شد؟ چگونه با تو کنار بیایم؟