یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

۱۵ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

«هفته های» بی تو

دروغ محض اند.

شنبه و یکشنبه و دوشنبه و...

همگی حرف مفت و چرند!

این هفته ی آشفته

هزار و چهارصد سال است که

«جمعه» را گم کرده... 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۸ ، ۱۵:۱۵
علیرضا

مادر، سفره ی ساده ی ناهار را چید و پسرش را صدا زد: پسرم! بیا ناهارت را بخور.
- باشد مامان، این آخری را هم که حل کنم، آمده ام.
مادر، دست به غذا نمی برد. در لیوان ها آب ریخت. بعد از چند دقیقه، پسر آمد و نشست. چشمش به دیگ غذا افتاد که تنها برنج بود و کشمش. حرصش گرفت. مادر، معنی نگاه غیض آلود پسر را فهمید، اما به روی خود نیاورد. سپس، بشقاب غذای پسر را داد دست او:
- بیا عزیزم.
پسر آن را گرفت ولی چیزی نگفت؛ فقط چند ثانیه به سادگی آن خیره شد: نه ماستی، نه خورشتی، تنها یک بشقاب برنج با انبوهی از کشمش های تپل و بدریخت؛ تازه برنجش کمی آبکی بود و غیر عادی. همینکه قاشق اول را به دهان گذاشت متوجه شد که غذا خوب پخته نشده. کم کم خشمش زبانه کشید تا اینکه با عصبانیت، قاشق را رها کرد و داد زد:
- این چه کوفتی است که پخته ای مادر؟! چرا برنجش اینقدر آبکی است و کشمش هایش مثل لواشک، لاستیکی؟؟
مادر که انتظار چنین برخوردی از پسرش را نداشت، دلش شکست. خواست چیزی بگوید که پسر برخاست و رفت داخل حیاط. تنها، مادر ماند و یک لیوان اشک و یک سفره، غم و غصه... .


گربه ای از بالای دیوار حیاط، داشت می آمد بالای طناب لباس ها. پسر از دور گربه را ترساند؛ گربه هم الفرار! پسر، ناگهان داخل حیاط را دید که چه بلبشویی شده. رخت های خیس آویزان بر طناب، پتو های داخل تشت و قالی هایی که در گوشه ی حیاط هنوز ردی از کف بر روی شان باقی مانده بود. انگار مادر همه را رها کرده بود و برگشته بود آشپزخانه تا ناهار بپزد. وای! پسر فهمید که عجب دسته گلی به آب داده و  عجب گلی را پرپر ساخته... دلش برای نگاه مادر تنگ شد؛ انگار صد سال است که این نگاه را گم کرده و در هیچ آلبوم عکسی آن را نیافته. آرزو کرد که ای کاش، زمان بر می گشت. چه خیالی! 


- بیا عزیزم.
پسر آن را گرفت ولی چیزی نگفت؛ فقط چند ثانیه به سادگی آن خیره شد: نه ماستی، نه خورشتی، تنها یک بشقاب برنج با انبوهی از کشمش های تپل و بدریخت؛ تازه برنجش کمی آبکی بود و غیر عادی. همینکه قاشق اول را به دهان گذاشت متوجه شد که غذا خوب پخته نشده. کم کم خشمش زبانه کشید تا اینکه... جرعه ای آب نوشید و غذا را فرو داد. در دلش غرغر کرد:
- این چه کوفتی است که پخته ای مادر؟! چرا برنجش اینقدر آبکی است و کشمش هایش مثل لواشک، لاستیکی؟؟
مادر شاید ذهن پسر را خوانده بود. شاید خجالت می کشید در چشم های پسر نگاه کند. پسر هنوز با غذا کنار نیامده بود که دید: گربه ای از بالای دیوار حیاط، داشت می آمد بالای طناب لباس ها. پسر از جا دوید و گربه را ترساند؛ گربه هم الفرار! پسر، ناگهان داخل حیاط را دید که چه بلبشویی شده. رخت های خیس آویزان بر طناب و... .


مادر لبخندی زد. پسر، تند تند و با لذت غذا می خورد، انگار بهترین و شیرین ترین غذای عمرش است؛ غذایی که مزه اش هیچ جا نیست جز در دست پخت یک مادر... .

 

+ قلم فرسایی غیر هنرمندانه ی مرا ببخشید :)

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۸ ، ۲۳:۰۳
علیرضا

در چهارراه دو جفت چشم نامحرم،

مغازه ای هست که حیا را حراج می کند... ‌.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۸ ، ۲۱:۱۶
علیرضا

علی‌رضا جان سلام!

امیدوارم حال تو، آقاجان، مامان جان و خواهری که به زودی به دنیا خواهد آمد؛ خوب خوب باشد. آری! درست شنیدی، خواهر! امیدوارم خبر خواهردار شدنمان، شیرین ترین مقدمه برای این نامه باشد. ‌‌‌‌:)

عزیزم! این اولین نامه ی من به توست و از راه دوری بدستت رسیده؛ از ورای کهکشان ثانیه ها، از آینده؛ و تنها عشق می تواند حصار قدرمند زمان را با سرعت نور، در هم بشکند و نامه ی مرا به دست تو برساند.

در این نامه، تجربه های خودم را به تو می گویم تا از آنها درس بگیری. به قول سعدی دانا: 

مرد خردمند هنرپیشه را

عمر دو بایست در این روزگار

تا به یکی تجربه اندوختن

با دگری تجربه بردن به کار

 

اول از همه یک پند مهم...

علی‌رضا جان! امروز، با پسر عمه خواهید رفت تا با رایانه ی جدیدت، GTA بازی کنید. اما امان از این بازی... اگر مرا، یعنی خود خودت را دوست داری، دور شو از این بازی. بهش فکر هم نکن! این بازی لعنتی، می‌تواند در زشتی ها را به رویت باز کند. این از اولین پند.

علی‌رضا جان! قرار است در این نامه فانوس هایی به تو بدهم. اگر این فانوس ها در تک تک لحظه های زندگی ات روشن و فروزان باشند؛ یقینا اشتباهات مرا تکرار نخواهی کرد. اولین فانوس، کتاب است!

افسوس که انگشتانم بیشتر از آنکه رفیق شفیق کلمات کتاب ها باشند، با دکمه های ناباب کیبورد مأنوس بوده اند؛ افسوس! حیف که کمی دیر، در دنیای کتاب متولد شدم.‌

بهرحال اولین هدیه ی من به تو، اولین فانوس تو، کتاب است. سلیقه ات را هم می دانم؛ ناسلامتی من و تو، یک روحیم در دو بدن! از «داستان راستان» شروع کن که هم داستانی است، هم دینی. «شازده کوچولو» را هم از یاد نبر! «گلستان» سعدی هم که دیگر دنیای دیگری است. آثار حاج آقا قرائتی هم،  ساده و راهگشا هستند. فعلا تو اینها را بخوان، خودت کم کم بلد راه می شوی و کتاب مونس خودت را پیدا می کنی... .

راستی، یک روزی، دقیقا نمی دانم کی، آقاجان کتاب «قصه های خوب، برای بچه های خوب» به تو هدیه خواهد داد. علی‌رضا با این کتاب زندگی کن. اگر توانستی به پای آقاجان بیافت و ازش بخواه: آقا! رایانه را از من بگیر. من فقط از این کتاب ها می خواهم، فقط کتاب... .

آخ علی‌رضا! باید بروم! درس هایم دارند صدایم می کنند. اگر نروم پیششان، سر جلسه ی کنکور تنهایم می گذارند! علی‌رضا زیاد وقت نمی کنم برای تو نامه بنویسم فعلا همین یک فانوس را داشته باش، تا بعد. فقط قول بده خدا را فراموش نکنی وگرنه من، یعنی خودت را هم فراموش خواهی کرد... .

«و لا تکونو کالذین نسوا الله فانسیهم انفسهم اولئک هم الفاسقون» حشر-۱۹

 

+چالش نامه ای به گذشته که آقا سید جواد عزیز شروع کردند:

 ʙ2ɴ.ɪʀ/977570

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۸ ، ۰۹:۳۳
علیرضا

می گذرد جمعه ها بی تو. در تقویم دلم، جمعه ها تعطیل نیست؛ بیا تا درِ تقویم انتظار را گل بگیری و رویش حک کنی: «تعطیل!». درِ این ویرانه، آقا! هنوز بر پاشنه می چرخد... .

می گذرد جمعه ها بی تو، این یکی هم پر زد و رفت؛ وقتی صاحب خانه ای نباشد، چرا لب پنجره، در انتظار دانه بنشیند کبوتر؟! آری! این جمعه هم پر زد و رفت... .

​​​می گذرد جمعه ها بی تو. کوچه پس کوچه های دلم، مثل لب های عمویت عباس (ع) ترک برداشته اند؛ نمیباری؟ بر این کویر سرد دلم نمیتابی؟ نمی خواهی گرد و غبار پاییزی را بشوری و بهار عدالت را برویانی؟

می گذرد جمعه ها بی تو. قرار عاشقان، بیقراری است؛ اما تا کی؟! تا کی تو را قسم بدهم به یاسین و به طاها و به معراج احمد؟ تا کی باید زار تو باشم در ندبه ها؟ آقا این چشم هم تابی دارد، می خشکد، دل که نیست... .

نه! نه! دروغ، شایسته ی به تو گفتن نیست. دروغ چرا؟ من آن سینه چاکِ فراقِ تو نیستم. هزاران بار، شرم باد بر من! من نه کسی را وصلِ تو کردم و نه برای سپاهت، سردار یارم. آری! منم چون بقیه، تنها سربار یارم. دروغ چرا؟ منم دلیل زلف پریشان و چشم های از غصه گریان تو... .

آقا جان! به مادرت زهرا بگو تا دوباره شبها برای من دعا کند، تا شیعه گردم و بی تاب مولا. آقا! جانِ مادرت زهرا! تو را به صوت حجازی و خال سیاهت، مرا همدم و محرم و هم رکابِ سفرهای سوی خراسان و شام و عراقت بگردان... .

یا مهدی (عج)

 

پ ن: سر دو آهنگ خیلی بیتاب می شوم؛ یکی این:«آمده ام، آمدم ای...» و دیگری همین: «به طاها به یاسین، به معراج احمد...».

​​​​

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۸ ، ۱۶:۴۸
علیرضا

گوشه ای از خانه و روی یک پتو نشسته است. لباس نخی گرمی بر تن دارد. سرش با اینکه از مو عاری است، چند تار موی سمج و گستاخ هم دارد. پوست صورتش، زبر است و خشن؛ آنچنان که اگر ببوسی او را، لب هایت می سوزند. چشم هایش انگار چراغ های کم سویی اند. او همیشه، در لاک تنهایی خویش فرو می رود؛ چیزی هم ندارد برای گفتن به دیگران، دل و دماغی هم برایش باقی نمانده.
پدربزرگ، پاهایش را روی فرش دراز می کند؛ ‌و با حرکتی مانند دراز و نشست، گویا دارد ورزش می کند. با اینکار، بدنش را از کوفتگی می رهاند. شاید هم اینکار، جلب توجه و اعلام حضوری است... . 
حدودا سه چهار سال پیش، پدربزرگ پیرم، کله ی سحر که از خواب پا می شد، نرمش ملایمی می کرد؛ مثلا در حالت خوابیده، پاهایش را به نوبت، تا جایی که می شد خم می کرد به سمت بالا. چقدر هم من در دل خنده ام می گرفت! عصر ها نیز، پدربزرگ، در حیاط وسیع خانه پیاده روی میکرد. حالا هم ورزش می کند؛ اما نه مثل آن روز ها. حالا حتی راه رفتن عادی اش را با یاری وسیله ای کمکی انجام می دهد؛ حتی برای برطرف کردن نیاز های عادی خودش، نیازمند دستان مهربان همسر و دخترانش است... .
- علی!
صدایی شکسته که از گلوی پدربزرگ برخاست. گوشی به دست، بر می خیزم و نزد او می روم. سپس پدربزرگ بریده بریده و با همان صدای شکسته، چیزی می گوید که من نمی فهمم.
-بابا آب میخواهی؟
 این را خاله که دستان خیسش را بر روی بخاری گرفته، می پرسد؛ با صدایی بلند و متناسب با گوش پدربزرگ.
پدربزرگ، با چهره ای پریشان، دوباره چیزی می گوید که من باز نمی فهمم.
- علی...ااا...چ... .
سپس خاله با ناراحتی سوالش را تکرار می کند. پدربزرگ اما با دهانی نیمه باز و مبهوت، به نقطه ای نامعلوم خیره است. برای چند لحظه، سکوتی غمبار، بر قلب هر سه تای مان سایه می اندازد. به راستی پدربزرگ چه میخواهد به ما بگوید؟؟ نمی دانم... .

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۸ ، ۲۰:۰۲
علیرضا

پشت فرمان ماشین هستم، بغل دستم پدر و در عقب نیز، مادر و خواهر کوچکترم. چهار چشمی و بی حرکت مثل روح، جلویم را می پایم که مبادا از خط سفید وسط جاده، کنار بزنم. هر چند لحظه یکبار، نیم نگاهی به کیلومتر شمار می اندازم. در دنده دو، تندی ماشین باید بین بیست تا سی و در دنده سه، تندی ماشین باید بین چهل تا پنجاه کیلومتر در لحظه باشد. پدر، حواسش به من هست و در مواقع لازم و گاه بی موقع! تذکرهایی می دهد مثل: 

- سربالایی بیشتر گاز بده.
- وقتی دنده عوض می کنی گاز نده.
- نگذار ماشین ناله کند.
- یواش! یواش تر!.
- تفه ی رانندگیو کید!¹.
جاده ی خیس جلو در ذهنم حک می شود؛ زیرا اندکی می ترسم به اطرافم نگاه کنم. تنها گاهی، منظره ی طبیعت پاییزی، چشم هایم را می رباید. برگ های بی جان نارنجی رنگ، نقش بر زمین شده اند. درخت های بینوای بی بار و برگ، یا شاید هم کم توشه، به انتظار دست یاریگر آسمان نشسته اند. آسمان هم کم کم، پیک ابرهای امدادی اش را روانه می کند به سوی این بینوایان.

 

۱. معادل فارسی آن تقریبا می شود: «دست و پا چلفتی!»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۸ ، ۱۹:۰۹
علیرضا

بعد از مدرسه، در هوای زمستانی شهر، یک کاسه فرنی گرم حسابی می چسبد! آن چنان گرم و صمیمی می شود با تو که تمام فرمول های آن روز را از یاد می بری و فقط به او گوش می دهی! آخ که یک کاسه فرنی چقدر حرف برای گفتن دارد... :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۸ ، ۱۸:۴۵
علیرضا

هیأت خلوتی داشتند. خیلی خیلی خلوت. یک اتاقکی بود، یک پارچه ی سیاه، یک دستگاه صوتی و دو سه تا دلسوخته. یکی که چهارزانو هم نشسته بود، چشم هایی بادامی داشت؛ مانند افغانی ها. صلابت خاصی در چشم هایش موج می زد. حدس می زدم رئیس هیأت، او باشد. یک دلسوخته ی دیگر که ریش پرپشتی داشت، آمد دستگاه را روشن کرد، دو زانو نشست و شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. «سین» را توک زبانی ادا می کرد. سوز عجیبی در صدایش بود که شعله اش، دل مرا به آتش می کشید. اخلاص، از حنجره اش می بارید. آن شب، آن هیأت، آن اتاقک محقر انگار خود خود کربلا بود. من هیأت نرفته نبودم؛ کربلا نرفته هم نبودم اما آن شب، گویی با هردو چشمم می دیدم سوختن خیمه ها در آتش را.

 

+چند روز پیش فهمیدم خادم یا رئیس هیأت، کسی نبود جز همان دلسوخته ای که اخلاص از حنجره اش می بارید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۸ ، ۱۸:۴۰
علیرضا

امروز با پدرم رفتیم سر زمین مان در ماژین. قطعه زمینی داریم، در ابتدای روستا، بغل مدرسه. از ساعت ده تا دوازده و نیم، مشغول جابه‌جایی سنگ هایی بودیم که به زبان کُردی، بهشان می گوییم: «کَلَک». بار اول بود که پدرم را در این کار ها کمک می کردم. حس کردم بزرگ شده ام‌. نمی دانم عصای خوبی برای دست پدرم خواهم بود یا نه؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۸ ، ۱۷:۲۸
علیرضا