یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

این چند روز خودم را غرق کرده ام در بازی های استراتژیک. چند هفته یا چند ماه بگویم بهتر است. همه چیز از دیدن فیلم یا سریال شروع شد. سریال نبرد گوریو و خیتان که مربوط به دوران قدیم کره است. چرا نمی گویم کره جنوبی یا شمالی؟ چون این دوتا قبلاً به هم پیوسته بوده اند و بعدها با دسیسه های قدرت های بیگانه از هم جدا شدند. داستان از این قرار است که سلسله ی گوریو در حالی با تغییر پادشاه رو به رو می شود که چشم بادامی های چینی با لشکری پر ساز و برگ به سمت پایتخت گوریو در حرکت هستند. (از اینجا تا آخر همین بند داستانش کمی فاش می شود) همه ی تدبیر ها و جان فشانی ها به کار گرفته می شود تا آنها این آرزو را به گور ببرند و تا حدودی موفق می شوند. تا اینجای کار یعنی قسمت بیست و سوم از شبکه کی بی اس پخش شده و حدوداً ده قسمت دیگر هم دارد. تا مدت ها دلبسته ی ژنرال یانگ کیو بودم که با دست خالی از دژ هوانگ هوا جین دفاع کرد و بارها برای آزادی اسرا به لشکر دشمن شبیخون زد و در آخر در نبردی نابرابر جانش را فدا کرد.

آها. خواندن کتاب دید اقتصادی هم در اینکه بروم سراغ این بازی ها تأثیر داشت. در این کتاب سه نفر به تنهایی در یک جزیره زندگی می کنند و با گرفتن روزانه ی یک ماهی خود را سیر می کنند. کم کم یکی از آنها دست به یک ابتکار تازه می زند و با ساختن یک ابزار به نام تور ماهیگیری به جای یک ماهی دو ماهی در روز صید می کند. به این ترتیب می تواند یک روز کار کند و یک روز را برای خود نگه دارد. همین تغییر کوچک سرآغاز راه افتادن یک اقتصاد بزرگ می شود و پای بقیه جزیره ها را به آنجا می کشاند. یک جور هایی داستان پیدایش قدرتی به نام ایالات متحده است. همان استکبار جهانی خودمان.

خلاصه این حال و هوای حماسی و اقتصادی که از فیلم ها و مستند ها و کتاب ها به دست آورده بودم، هنوز هم در من پابرجاست. البته به جای هر کار مفید دیگری، فعلاً دارم تمدن روم را برپا می کنم، آن هم توی لپ تاپم. اگر خواستید یک بازی خوب و کم‌ حجم را در این زمینه تجربه کنید، Grand age of Rome را بجویید. یک جایی در بازی این جمله ی طلایی برای اداره ی شهر گفته می شود: «شهروندان اگر به میزان کافی اشتغال داشته باشند، کمتر دست به جرم و جنایت می زنند».

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۰۲ ، ۱۹:۳۲
علیرضا

می دانستید که صنعت خودروسازی در کره جنوبی همزمان با ایران پایه گذاری شد؟ امّا پس از گذشت هفتاد سال، آنها کجا رفتند و ما کجاییم! برای دانستن دلیل این تفاوت پیشنهاد میکنم این مستند نه قسمتی را در عمّاریار یا فیلیمو تماشا کنید.

(من اگر توانش را داشتم، مدیر عامل های سایپا و ایران خودرو را گردن می زدم!)


۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱ ۱۶ بهمن ۰۲ ، ۱۸:۱۹
علیرضا

تو ذهنم هزارتا فکر هست. هزار تا ایده. هزار تا کار برای انجام دادن بدون اینکه برنامه خاصی برای انجام دادنشون داشته باشم. به هزارتا راه نرفته فکر می کنم و هزارتا «منِ» دیگه ای که بیست سال آینده ممکنه از «من» وجود داشته باشه. یکی از من ها یه علیرضای چهل ساله جا افتاده است که در حالیکه سیگاری گوشه ی لبشه پشت یه میز نشسته و داره با مسئول بازرگانی فلان کشور معامله می کنه برای معامله آخرین محصول تولیدیش! خیلی رویاییه نه؟ یه کم اونورتر یه علیرضای دیگه هست که داره با حقوق بخور و نمیر معلمی روز رو به شب میرسونه و به فکر اینه که چرا با گذشت بیست سال از تدریس در مدرسه و سر کله زدن با دانش آموزان هنوز هم چیزی نمیدونه؟ هنوز هم اضطرابی که روز اوّل پا گذاشتن به مدرسه رو داشت و مهار کردن دانش آموزان یه دنده و یغور براش یه چیز عجیب بود، همراهشه؟ یه علیرضای دیگه داره به نحوه ی نوشتن کتابش فکر می کنه و یه علیرضای دیگه به دنبال جذب سرمایه برای تولید مستند جدیدشه. یه علیرضا داره با تنهایی ها و شجریان گوش دادن ها و قدم زدن تو خیابونای خلوت خودشو سرگرم می کنه و یه علیرضا درحالیکه دور و برش کلّی آدم و کار و وظیفه و کاغذپاره و مسئولیت هست، دست و پا میزنه. میون این همه من، که هرکدوم ادّعا دارن به من واقعی علیرضا نزدیکتر هستن و رو سر و کلّه هم میزنن و می خوان واقعاً من باشن، یه من تنها و درب و داغون و ورپلاسیده و یه لا قبا و آسمان جل هست که از زمین و آسمون براش میباره و پشت هم امتحاناش رو خراب میکنه و حتّی تجدید میشه و در آستانه ی دهه سوم عمرش حیرون و سیرون (یا سیلون؟) به سر میبره. بیخیال بابا. پاشو برو حموم.


* که من خموشم و او در فغان و در غوغاست (حافظ)

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۰۲ ، ۱۸:۲۳
علیرضا

دیروز که خبر حادثه همه‌جا پیچید، گوشی‌ام تا شب چند بار زنگ خورد. دوستان دور و نزدیک تماس می‌گرفتند و حالم را می‌پرسیدند، چون از طرف دانشگاه به اردوی راهیان مقاومت در‌ کرمان رفته بودم. با این حال خیلی زودتر از آن اتفاق به خانه برگشتم. مادرم که خبر فاجعه را شنید، لبخند تلخی زد و گفت: «چیزی نمانده بود کار دست خودت بدهی!» هرچند هنوز آماری از شهدای دانشجو به دست نیامده بود. وقتی خبر شهادت خانم رحیمی را شنیدم، جا خوردم. من خادم شهدای دانشجومعلّم بودم، در دانشگاه خودمان. مفهوم «شهید دانشجومعلّم» جایی در سال‌های دور تاریخ خاک می‌خورد و حالا درخشش تازه‌ای به خود گرفته بود. شهید نسل سوم انقلاب. شهیدی که بار دیگر ما را از خواب غفلت بیدار کرد. گلایه‌هایم از مسئولان و کم‌کاری‌هایشان سر جایش باقی است، امّا به حساب و کتاب خدا خیلی فکر می‌کنم. من هم می‌توانستم آنجا باشم. گلزار شهدای کرمان. در حال خوردن نذری، در حال پخش‌کردن بسته‌های فرهنگی، گرم گفت‌وگو با یک رفیق هیئتی، یا شاید خیره به عکس شهیدی... چه می‌شد اگر شهادت مرا قابل می‌دانست و به آغوش گرم و سرخ خویش فرا می‌خواند؟ نه... باز هم جا ماندیم...

۶ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۰۲ ، ۲۲:۲۲
علیرضا

می‌خواهم یک اعتراف کوچک بکنم: من هیچوقت دوست نداشتم معلّم بشوم، چون می‌ترسیدم. از ایستادن جلوی بقیه می‌ترسیدم. از اینکه مبادا صدایم بلرزد یا چیزی را اشتباه بگویم. من از کارهای تنهایی و فردی بیشتر خوشم می‌آمد تا شغل‌هایی که نیازمند توجّه و تعامل است. امّا قانون نانوشته‌ای در دنیا هست که از هرچه بگریزی، در نهایت به آن باز خواهی گشت. من از میان تمام چیزی شدن‌ها، «آموزگار» شدم. حالا هرچند ترس‌هایم سر جای خودش هست امّا در کنارش ایمان هم اضافه شده، ایمانی که به خودم و توانایی‌هایم دارم. من بر این باورم که معلّم واقعی همیشه در پی آموختن است، حتّی هنگام تدریس!

۸ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۰۲ ، ۲۰:۳۹
علیرضا

هر بار که مادربزرگم به من زنگ می‌زند، از من گلایه می‌کند که «چرا بهم زنگ نمی‌زنی؟» و من درس‌خواندن را بهانه می‌کنم و قول می‌دهم که از این به بعد به او زنگ خواهم زد. مدّت زیادی می‌گذرد و مادربزرگم دوباره زنگ می‌زند و گلایه می‌کند که «چی شد؟ گفتی که بهت زنگ میزنم». و من کارداشتن را بهانه می‌کنم و قول می‌دهم که خیلی زود به او زنگ خواهم زد. دوباره مدّتی می‌گذرد و گوشی‌ام زنگ می‌خورد. یادم می آید که باز هم فراموش کرده‌ام به قولم عمل کنم. مادربزرگ دوباره پیش‌قدم شده است.

۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۲۵ آبان ۰۲ ، ۲۰:۱۱
علیرضا

انسان‌های جاودانه در تاریخ زندگانی مشابهی داشته‌اند، از جمله حاج قاسم سلیمانی. مدت‌ها بود که زندگینامه خودنوشت او را خریده بودم امّا دست و دلم به خواندنش رضایت نمی‌داد. شاید انتظار داشتم کتاب خسته‌کننده‌ای باشد. امروز بر حسب اتفاق، شروع به خواندنش کردم. هرچه جلوتر می‌رفتم، بر حیرتم افزوده می‌شد. مگر غیر از این است؟ داستان زندگی مردی که با فقر بزرگ شد امّا خودش را پیش کسی کوچک نکرد. همان که با وجود سن کم، تنگ‌دستی پدر را درک کرد و برای کار راهی دیار غربت شد. پایان دادن به کابوس داعش، سال‌ها بعد با دستان پرتوان مردی رقم خورد که در نوجوانی به پاسبانی بی‌حیا و نادان سیلی زده بود. از آن زمان بود که به گفته‌ی خویش، دیگر از چیزی نمی‌ترسید.

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۰۲ ، ۱۵:۰۲
علیرضا
این نامه را امروز به طور اتفاقی در یکی از پوشه‌های رایانه‌ام پیدا کردم. آن را یک سال پیش، با هدف تمرین نامه‌نگاری نوشته بودم. با اینکه حال و هوای آن عاشقانه است، در نهایت حالتی طنزگونه به خود می‌گیرد! همیشه به سوژه‌هایم گند می‌زنم.

سلام بر عزیزترینم
اینجا دیگر رمقی نمانده است. آب و غذا رو به اتمام است. همه ی دوستانم در خاک و خون غلتیده اند. الان که دارم این نامه را می نویسم شب است و مهتاب از همیشه روشن تر است. یادت هست آن شب در خانه ی خودتان وقتی روی تاب تاب نشسته بودی و تو را تکان می دادم و هر بار که سرعتم را بیشتر می کردم جیغ آرامی می زدی در گوشت چه گفتم؟‌ گفتم:‌ هیچوقت تو را رها نخواهم کرد. حتی به قیمت جانم. تو برگشتی و تو صورتم نگاه کردی. شال سفیدت را راست کردی و درست خیره شدی به چشمانم. چقدر چشمانت زیبا بود. انگار داشت نمناک می شد و می توانستم ردّ غمی را که دارد ببینم. پیشانی زلالت چین چین شد و گفتی:‌ بگو به جان زهره؟ من دست های نرمت را گرفتم و چسباندم به لب هایم. بوی خوش دارچین و گل محمّدی در مشامم پیچید. چشم هایم ناگهان جوشیدند و اشک پشت اشک. نمی دانستم چرا دارم گریه می کنم. قرار نبود گریه کنم. قرار بود مرد باشم و استوار. رویم نشد سرم را بلند کنم و به چهره ی آرام و مصمّم تو نگاه کنم که پرسان بود و جواب سؤالش را می خواست. به هر جان کندنی بود زبان در کامم چرخید و در حالیکه صدایم شکسته بود و به جای اینکه بگویم به جان زهره که هرگز ترکت نمی کنم به جان زهره تا آخرین لحظه ی عمرم تا زمانی که تمام استخوان هایم ریز ریز شوند و در خاکم بگذارند پای عشق تو می مانم و به جای همه ی این حرف های عاشقانه و پرسوز و گداز که منتظر اجازه برای پرواز از لب هایم بودند گفتم: چه لباست بهت میاد.

۵خرداد۱۴۰۱
۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۰۲ ، ۲۱:۵۰
علیرضا

مادرم از آن زن‌هایی نیست که احساساتش را بروز بدهد. در طول روز کلمات محبت‌آمیز چندانی از زبانش بیرون نمی‌آید. از آن مادرهایی نیست که مثل فیلم‌ها سرت را در آغوش بگیرد و برایت لالایی بخواند. یا برایت حرف‌های قشنگ‌قشنگ بزند تا خوابت ببرد. تو گویی سرد و بی‌احساس است. سنگ است. آدم آهنی است.

زن دیگری را می‌شناسم که هوای پسرش را زیاد دارد. وقتی پسرش حمّام می‌کند، مدام می‌پرسد که سرت را خشک کردی یا نه؟ در همین حال اگر پسرش بخواهد از خانه بزند بیرون، می‌گوید: «اگر شال و کلاه نبری، حق نداری پایت را چهارچوب در بگذاری آن‌طرف». وقتی پسرش می‌خواهد به خوابگاه برود، همه‌چیز را برایش فراهم می‌کند. حتّی اگر فقط چند روز طول بکشد و آخر هفته به خانه برگردد، کوله‌ی وسایلش را پر از میوه می‌کند. این زن که می‌گویم، جانش به جان پسرش بسته است.

اگر بگویم این زن همان زنی است که مرا به دنیا آورده، با همان اوصافی که در ابتدا گفتم،‌ تعجّب می‌کنید؟‌


۳ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۰۲ ، ۰۰:۲۵
علیرضا

از خودم عصبانی‌ام. از اینکه قاطعیت ندارم. از اینکه توی باورهام به یقین نرسیدم و بهشون پافشاری نمی‌کنم. از اینکه جهاد تبیینم در حدّ صفره. از اینکه در برابر حرفای بقیه لام تا کام حرف نمی‌زنم. از اینکه دخترخاله‌هام هیچ حجابی روی سر ندارند و منِ مثلاً بچه مسلمون جیکم در نمیاد. از اینکه نمیتونم از فلسطین دفاع کنم. از آرمان قدس، از جمهوری اسلامی، از دین، از همه چی.

۶ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۰۲ ، ۲۲:۱۲
علیرضا