یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

۵ مطلب با موضوع «قطعه‌ی‎ ادبی» ثبت شده است

در حیاطِ خانه‌‌ای نشسته بودیم. دایی‌ام از در آمد داخل. کاغذی در دستش بود. اعلامیه‌ی «هفتمین روز وفات» بود. آن را نشان بقیه داد و نظرشان را پرسید. پدرم و عموها چند بار وارسی‌اش کردند و هرکدام چیزی گفتند. یکی گفت از اعلامیه‌ی روز اوّل زیباتر است. یکی گفت نام فلان خانواده‌ را در کنار خانواده‌های عزادار ننوشته‌اند. یکی گفت نام او را دوبار تکرار کرده‌اند. 

امّا من چیزی برای گفتن نداشتم. افکارم مرا آزار می‌داد. به آن مرحوم می‌اندیشیدم که دیگر، دستش از دنیا کوتاه بود. نمی‌توانست درباره‌ی اعلامیه‌‌اش نظر بدهد یا سنگ قبر‌ش را خودش انتخاب کند. دیگران برایش تصمیم می‌گرفتند و می‌گیرند. آن‌ها با این اندوه کنار آمده‌اند و بی‌هیچ غصّه‌ای، درباره‌ی سنگ قبر و محلّ دفن و برگزاری مراسم و نحوه‌ی پذیرایی حرف می‌زنند. انگار درباره پدیده‌ای عادی سخن می‌گویند. انگار آن مرحوم، اوّلین و آخرین کسی بوده که از دنیا رفته و مرگ، دیگر سراغ هیچ‌کدام از آنان نخواهد آمد. انگار جرعه‌ای از آب زندگانی نوشیده‌‌ و حیاتِ جاودان خریده‌اند.

آه! این آسودگی‌شان مرا می‌رنجانَد؛ این رضایت، این اظهارنظرهای کارشناسانه. چرا مرگ انسان‌ها برایشان جانسوز نیست؟ آیا به‌این دلیل است که کاری از ایشان ساخته نیست؟ بله... افسوس! 

کاش می‌شد مرده‌ها را زنده کرد. کاش می‌شد با خلقت جنگید و مرگ را به‌تعویق انداخت. ولی نمی‌شود. هر تلاشی در این راه، بی‌حاصل است. مرده‌ها را نمی‌شود بازگرداند. خاطره‌ها را نمی‌شود تا ابد به‌یاد داشت. چهره‌ها و صداها در ذهن‌های ما کم‌کم رنگ می‌بازند و برای همیشه، بر‌ باد می‌روند. تا بوده، همین بوده. مگر نمی‌دانی که دنیا سنگ‌دل و بی‌ایمان است؟ می‌کُشد و حیا ندارد. ظالم است و از خدا پروا ندارد.

دنیا بی‌رحم است امّا اهالی دنیا بی‌رحم‌تر. آدم‌ها با مرگ دیگران شکم خود را سیر می‌کنند و بس. ندیده‌ای که چگونه بر سر سفره‌ی عزا می‌نشینند و با خاطرِ جمع، لقمه‌ها می‌بلعند؟ شاید فقط اظهارنظر عالمانه‌ای بکنند و مثلاً درباره‌ی رنگ سنگ قبر نظری بدهند. نه بیشتر. آه!

«چه کج‌رفتاری ای چرخ! چه بدکرداری ای چرخ!»

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۱۰
علیرضا

ما آدم‌ها برای آنکه با همدیگر به‌راحتی ارتباط برقرار کنیم، قراردادی وضع کرده‌ایم به نام زبان. هر زبان از کلماتی ساخته می‌شود و با زبان‌های دیگر اشتراکات و تفاوت‌هایی دارد‌.

البته زبان را لزوماً کلمات نمی‌سازند. به عنوان مثال، حکّاکی‌هایی که از گذشته تا حال بر دیوار غارها به‌جا مانده، نشان می‌دهد که مردم در گذشته به چه روشی ارتباط می‌گرفته‌اند؛ بی‌آنکه سخن یا چیزِ معناداری به‌زبان آورند. علاوه بر آن، زبان بدن هم مثال دیگری از زبان‌های فاقد کلمه است: حرکات دست‌وچشم‌وابرو، هرگاه به قصد خاصّی ادا شوند و پیامی را منتقل کنند. بنابراین همواره خودِ پیام مهم است؛ خواه به هر روشی که انتقال یابد.

زبان همدلی می‌آفریند و انسان‌ها را به‌هم پیوند می‌زند. هرگاه دو نفر برای نخستین‌بار با هم گفت‌و‌گو می‌کنند، از همان آغاز یک ویژگی مشترک در خودشان یافته‌اند: زبان. به همین دلیل، دوستیِ بینِ دو فرد فارسی‌زبان ساده‌تر و پایدارتر است از دوستیِ بینِ یک فارسی‌زبان و یک اسپانیایی‌زبان.

البته زبان همانگونه که همدلی می‌آفریند، غریبگی هم به‌بار می‌آورد. مثلاً هرگاه در جمعی حضور یابیم که در آن به زبانی غیر از زبان ما سخن بگویند، غریبانه در خود فرو می‌رویم. انگار بین ما و ایشان دیواری به عظمتِ دیوارِ چین است که هیچ راه نفوذی ندارد. انگار از خنده‌ها و شوخی‌هایشان بهره‌ای نداریم و دنیای ایشان برای ما تنگ است. 

گاه قضیه از این هم دردناک‌تر می شود: هنگامی که در میان دوستان خود غریبه‌ایم. هنگامی که  یک زن‌و‌شوهر به زبانِ گویایِ دری سخن می‌گویند امّا گره‌شان وا نمی‌شود و سرانجام به جدایی می‌انجامد. گویی زبان از کار می‌افتد و واژه‌ها از معنا تهی می‌شوند.

گاه زبان سنگی می‌شود برای دل‌شکستن و گاه تیشه‌ای برای ریشه‌کن‌ساختنِ دوستی‌های چند ساله.

مراقب باشیم! هرگاه با زبان - به ویژه زبان مادری - ناسزایی می‌گوییم، حرف درشتی می‌زنیم یا کسی را از خود می‌رنجانیم، این نعمت الهی را به نقمت تبدیل کرده‌ایم. زبان آیت خدا و نشانه‌ی توحید است. نباید این تحفه را با سخنان بد آلوده کنیم؛ زیرا خداوند بارها در کتابش از زبان یاد کرده‌است: «الرّحمان. علّم القرآن. علّمه البیان».


پی‌نوشت: امشب که سریال پایتخت را می‌دیدم، متوجّه شدم که زن داعشیِ انگلیسی‌زبان چه‌قدر غریب است در میان خانواده‌ی نقی. به خاطر همین، من که با دیدن هرچیزی به یاد نوشتن می‌افتم و به قول معروف: «با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها» فوری از جا پریدم و شروع کردم به نوشتن. :))
۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۱۷
علیرضا

بعضی کتاب‌ها قطره‌ی چشمی‌اند، بعضی کتاب‌ها برای درد کمر خوبند و بعضی برای فشار خون. 

بعضی کتاب‌ها را باید هر هشت ساعت یکبار مصرف کرد؛ بعضی کتاب‌ها را هر روز و بعضی هم ماهی یکبار. 

بعضی کتاب‌ها درمان موقّت دارند و بعضی کتاب‌ها درمان دائمی دارند.

بعضی کتاب‌ها مثل آمپول هستند؛ درد دارند ولی زود نتیجه می‌دهند. بعضی کتاب‌ها شربت‌ سرماخوردگی‌اند؛ هم تلخ‌‌اند و هم دیر نتیجه می‌دهند. بعضی کتاب‌ها هم چای‌نبات هستند.

بعضی کتاب‌ها را نباید با بعضی دیگر مصرف کرد، چون تأثیر هم را خنثی می‌کنند.

بعضی کتاب‌ها سنگین‌اند و باید به همراهشان آبِ زیاد نوشید‌. بعضی کتاب‌ها زیرزبانی‌اند و بعضی‌ جویدنی. بعضی کتاب‌ها را هم فقط باید غرغره کرد.

بعضی کتاب‌ها پنی‌سیلین هستند و بعضی کتاب‌ها واکسن. بعضی کتاب‌ها اصلاً خودِ زهرند و یک صفحه نوشیدن از آنها مساوی است با مرگ.

بعضی کتاب‌ها برای افراد زیر فلان سن‌ّو‌سال ممنوع‌ هستند و بعضی کتاب‌ها را باید با مجوّز پزشک مصرف کرد. 

بعضی کتاب‌ها ظاهرِ عجیبی دارند، بعضی کتاب‌ها در آزمایشگاه‌های غیررسمی ساخته می‌شوند و بعضی هم نشان استاندارد ندارند.

بعضی کتاب‌ها نسخه‌ی تقلّبی کتاب‌های دیگرند و بعضی کتاب‌ها نسخه‌ی اصلاح شده.

بعضی کتاب‌ها تراریخته‌اند و بعضی کتاب‌ها فاسد شده‌اند. بعضی کتاب‌ها را از زباله‌ها و افکار دورریختنی می‌سازند.

بعضی کتاب ها زخم آدم را می‌بندند و بعضی کتاب‌ها پماد سوختگی‌اند.

بعضی کتاب‌ها اگر درست و به موقع مصرف شوند، ما را از عمل جرّاحی بی‌نیاز خواهند کرد.

بعضی کتاب‌ها را همیشه باید مصرف کنیم تا پوکی استخوان نگیریم‌.

بعضی کتاب‌ها را همیشه باید استفاده کنیم تا به کمبود ویتامین دچار نشویم.


پی‌نوشت: این متن، به تقلید از کتاب «‌بی‌بال پریدن»، اثر زنده‌یاد قیصر امین‌پور، نوشته شده‌است.
پی‌نوشت۲: نظرات در روز جمعه تأیید خواهند شد.
۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۵۱
علیرضا

همه خیال می‌کنند که غزل از حماسه جداست و عشق با جنگ بیگانه است. خیال می‌کنند معشوق حتماً باید ابروی پیوسته داشته باشد و گیسوی شب‌رنگ و قامتِ سرو و دهانِ تنگ و میانِ تنگ‌تر. غافل از اینکه عشق، ممکن است حماسی باشد و غافل‌تر اینکه، غزل ممکن است در وزن مثنوی سروده شود. نمی‌دانند در مکانی که نعره‌ی جان‌خراشِ خمپاره‌ها خواب از سر می‌پراند و نارنجک‌ها موذیانه به هر سوراخ سرک می‌کشند، راه شیدایی بسته نیست.

در واقع جنگ را برایمان بد تعریف کرده‌اند، زیرا رزمنده‌ها در جنگ با تفنگ، چنگ می‌زنند و رقصان از باده‌ی بلا می‌نوشند. البته بلا باد‌ه‌ای است که به هوش می‌آورد، نه آنکه از هوش ببرد! باده‌ی بلا تلخ است ولی کام را شیرین می‌کند! باده‌ی بلا در مذهب بی‌خبران حرام است و نوشیدنش حدّ شرعی دارد! باده‌ی بلا حتّی در جنّت هم یافت نمی‌شود.

جنگ را بد تصویر کرده‌اند، زیرا گلوله‌ای که آوازخوان، بر لب و پیشانی و شانه‌ی رزمنده‌ها می‌نشیند، بوسه‌ای بیش نیست از سوی معشوق! که از شوق آن، سرها و دست‌ها و پاها از تن فرار می‌کنند! و چه افسرها به خاک می‌افتند، در طمع این بوسه‌ی آب‌دار و داغ.

رزمنده‌ها چکمه می‌پوشند تا در این بزم، چکامه‌ها بسرایند. آخر آنها هم دل دارند! کی گفته جنگجویان وطن، سرد و بی‌مهر و بی‌عاطفه‌اند؟ مگر ندیده‌ای که از خاک سرخ‌شان لاله‌ها می‌روید؟


1. منبع عکس: اینجا.

۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۹ ، ۲۰:۲۵
علیرضا

همین دیشب1 بود که آبان جُل و پلاسش را جمع کرد و رفت. حالا که پشت میزم نشسته‌ام و به آسمان صبحگاهی نگاه میکنم، سپیده‌ی آذر ماه را می‌بینم که کم‌کم دمیده می‌شود. کنکور به اندازه‌ی یک ماه جلو می‌آید. مرگ هم همینطور.

البته مرگ همیشه به آدم نزدیک می‌شود اما سرعت نزدیک‌شدنش به آدم‌های مختلف فرق میکند. گرچه، کسی از معادلات حرکت مرگ سر در نمی‌آورد و لحظه‌ی برخورد مرگ با جسم را هیچ فیزیک‌د‌انی نمی‌تواند محاسبه کند. 

من تازگی‌ها فهمیده‌ام که مرگ یک راننده است. راننده‌ی یک اتوبوس. او همه را سوار می‌کند، چه آنها که در ایستگاه اتوبوس به انتظار نشسته‌اند و چه آنها که دارند در جهت مخالف خیابان می‌دوند. چه آنها که بلیط سوارشدن دارند و چه آنها که بی‌پول هستد. او همه را به زور میکشاند بالا، آخر دست‌و‌پنچه‌ی نیرومندی هم دارد. بعضی‌هایشان را دم در بهشت پیاده می‌کند و بعضی را دم در جهنّم.

مرگ راننده‌ی پایه یک است. همه نوع سواری‌ای را می‌تواند براند؛ هم ماشین سبک و هم ماشین سنگین. برای بعضی‌ها یک تاکسی ساده کفایت می‌کند. همان‌ها که کلّ زندگی‌شان در یک چمدان جا می‌شود. امّا برای بعضی‌ دیگر باید کامیونی بزرگ آماده کرد. مرگ ماشین‌هایی دارد که می‌تواند کاخ فرعون و تمدّن بزرگ مصر را هم در خود جا بدهد.

با این همه مرگ در جادّه‌ی رسیدن به آن دنیا یکّه‌تاز نیست. رقیبی دارد که هرازگاهی برای برای مرگ لایی می‌کشد و بوق‌زنان و گردوخاک‌کنان از کنارش رد می‌شود. رقیبی که حرص مرگ را در می‌آورد. مرگ در برابر او، چون لاک پشت است در برابر خرگوش.

مرگ دست‌ودل‌باز است و همه‌ی مسافران از عام گرفته تا خاص - یا به قول آن‌ورِآبی‌ها: وی‌آی‌پی - را سوار می‌کند اما رقیبش اصلاً اینطوری نیست. او برخلاف مرگ بسیار وسواس به خرج می‌دهد در گزینش مسافرانش. چون بازده ماشین این راننده خیلی بالاست و سرعتش باورنکردنی. به طور مثال، راهی که مسافرانِ وی‌آی‌پیِ مرگ از جمله عرفا آن را در صد سال طی می‌کنند، برای مسافران این راننده‌ی عجیب، شبی بیشتر طول نمی‌کشد.

به گمانم فهمیده‌اید که این راننده کیست. آری! درست حدس زده‌اید. همان کسی که اگر مرگ پایه یک دارد و تمام راه‌های رسیدن به بهشت و جهنّم را می‌داند، او از بس درجه‌یک است که فقط راه بهشت را بلد است. آن هم راه خانه‌های بالاشهر بهشت را‌. همانجا که ازمابهتران مینشینند و در آن، کوچه‌کوچه، پیامبر و عارف و شهید و صدّیق سکنی گزیده‌اند.

او تنها راننده‌ای است که مسافرانش را از برف‌وبوران راه و درّه‌های مرگ‌بار آن به سلامت عبور می‌دهد. او حتّی مسافران بی‌مقصد را هم به مقصد می‌رساند.

آری! او کسی نیست جز شهادت. شهادت بهترین راننده‌ای است که می‌تواند ما را راحت و بی‌دردسر به خدا برساند. امّا... نه! او بهترین نیست. تازه یادم آمد. در گاراژ الهی یک راننده‌ی دیگر هم هست که با دوتای قبلی فرق دارد. چون که او اصلاً راننده نیست، خلبانی است در فرودگاهی بی‌نام‌ونشان به وسعت عالم. او در تمام دنیا فرودگاه ساخته‌است امّا مکانش در هیچ نقشه‌ای ثبت نشده و باند پروازش، از دید تمام رادارها و ناظران هوایی پنهان مانده است. مقصد پرواز او جلسه‌ای خصوصی در آسمان هفتم است؛ جلسه‌ای به میزبانی شخصِ شخیصِ خدا. جاده‌ی پرواز او سر از کهکشان‌ها در می آورد.

گرچه در هیچ دفتر هواپیمایی نمی‌توانید بلیط پرواز او را تهیّه کنید، امّا اگر جایی، پای‌تان به پلاکی فلزی خورد و دیدید که رویش نوشته: شهید گمنام، شاد باشید که به آن فرودگاهِ مخفی راه یافته‌اید.


1. این یادداشت مربوط به چند روز پیش است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۹ ، ۲۱:۵۰
علیرضا