نه به خرید کتاب، تا اطلاع ثانوی!
۱. تازگیها به بلوغی در خرید کتاب رسیدهام. شاید هم دارم میرسم. شعارم این است: «خواندن، بهجای خریدن!» تا کتابهای قبلیات را نخواندهای، کتاب جدید نخر. امانت هم نگیر. مربوط است به همان عهدی که ماجرایش را خواندهاید. نوعی تحریم علیه کتابهای خارج از خانه. کتابهای داخلی از وقتی خبر این تحریم را شنیدهاند، یکییکی جلو میآیند و در حالیکه در جلد خود نمیگنجند، از من تمنّا میکنند که بخوانمشان! من هم قصد ندارم دلشان را بشکنم. حتّی امروز برای اوّلین بار در تاریخ زندگانیام، دستخالی از کتابفروشی بیرون آمدم و در برابر تمام وسوسههای شیطان کاغذی ایستادگی کردم.
۲. یکی دو ماه از اینستا دور بودم و چه روزهای خوبی داشتم! یک بار دوست همخوابگاهیام -که خدا عقلش بدهد- گفت: «اینستا نداری؟» لحنش طوری بود که احساس عقبماندگی بهم دست داد. وقتی گفتم: «نه» بیکار ننشست. از سر خیرخواهی برایم نصبش کرد و روزگارم را به هم زد. بعد از خواندن کتاب در ستایش سکوت تصمیم گرفتم بیشتر سکوت کنم. هرچند اگر این کتاب را نمیخواندم، باز هم موجود ساکتی بودم. در هر صورت، لایککردن و استوریگذاشتن هم نوعی سروصداست. بنابراین بیآنکه با خودم کلنجار زیادی بروم، اینستا را از روی گوشیام پاک کردم. میدانم که بارها این کار را کردهام ولی پشیمان نیستم. فعلاً سکوت مهمتر است.
۳. حالا که این متن را ویرایش میکنم و میخواهم دکمه ذخیره را بزنم، فقط من بیدارم و اجنّهای که منتظرند لامپها را خاموش کنم تا دخلم را بیاورند! باران هم از چند ساعت پیش بیوقفه میبارد. عصری پدر با هیجان میگفت: «خدا را شکر... خدا را شکر... جوی آبها پر میشود». جوی آب نزدیک باغمان را میگفت. راستی چرا دوست ندارم موقعی که باران میبارد، بخوابم؟ دلم میخواهد همینطور بیدار باشم تا سحر و باران ببارد و ببارد و ببارد. خدایا شکرت.