هشت لبخند نود و هشتی
۱. یکی دو روز پیش، صبحدم لب پنجره بودم و باران بی امان می بارید...
۲. ریا نباشد ها! ولی لبخند غرورآمیزی به لبم نشست وقتی که یک عزیزی در پیامرسان ایتا بهم گفت: تو استعداد فلسفه داری. همان عزیزی که شاید الان اینجاست و دارد لبخند میزند.
۳. پیشتر هم این را نوشته ام در وبلاگ. داشتم میرفتم داخل اتاقم که خواهر کوچکم مثل گلوله دوید و دستانش را لای چارچوبِ در گذاشت و خنده کنان گفت:
- هنوز نیا! میخوام غافلگیرت کنم!
و من تعجب کنان، چند گام رفتم عقب. از اینکه تقریباً حدس زده بودم می خواهد چه کار بکند، خنده ام گرفت. بعد از چند ثانیه که صدایم زد، رفتم داخل و خودش یواشکی در رفت. کاغذ قرمزی را جا گذاشته بود که رویش چیزی نوشته بود. وقتی آن را گرفتم جلوی چشمانم، گل از گلم وا شد:
- برادر جان! به خاطر اتفاق هایی که می افتد مرا ببخش. دوستت دارم.
۴. وقتی لب خندان او را می دیدم ناخودآگاه خنده ام میگرفت. امکان ندارد که سیمای سحرآمیز او را ببینی و لبخند نزنی. اینجور آدم ها اصلاً عادی نیستند و اگر به هر دلیلی، لبخند آنها را از دنیا دریغ کنند؛ روزگار دنیا سیاه می شود. پس حاج قاسم! لبخند بزن!
۵. همین چند دقیقه پیش یک لطیفه خواندم و ترکیدم از خنده. البته نمیدانم قابل گفتن است یا نه! شما خودتان، نخوانده بخندید!
۶. امسال در روز تولدم به شدت غافلگیر شدم. همه چیز تا دم غروب، روال کاملا عادی خود را داشت و هیچ خبری از تولد و این حرفها نبود تا اینکه یکهو خودم را وسط جشن تولدم دیدم! درست مثل نقطه ی اوج فیلم های سینمایی. اول که مادر و خاله ها برایم کیک تولد آوردند و دوم، پدرم یک هدیه ی ارزشمند.
۷. وقتی معلم نگارش مان، برگه ی انشایم را خواند و تشویقم کرد به نوشتن، خیلی ذوق مرگ شدم! همچنین وقتی که یکی از بلاگر ها آمد اینجا و پای آن پست داستانی ام، نظری امیدوار کننده نوشت.
۸. هشتمی اش هم این است که امروز تا قبل از ساعت هفت، هشت ساعت درس خواندم! برای اولین بار در طول تاریخ! هرچند خیلی خسته شدم اما خوشا به این خستگی ها.
سلام.
مرسی که شرکت کردید.
منم با لبخندهاتون لبخند زدم.
همیشه شاد باشید.