دا؛ یعنی مادر
پنجشنبه, ۸ شهریور ۱۴۰۳، ۰۱:۴۹ ق.ظ
عمویی داشتم - و هنوز دارم! - که سالی یکبار به بهانه عیددیدنی به خانهشان سر میزدیم. در همان سالی یکبار وقتی یواشکی پایم به یکی از اتاقها باز میشد، کتابی درشت را روی طاقچه میدیدم که زیر پارچهی توری گلداری در انتظار خوانده شدن بود. شکل و شمایل کتاب همانی بود که در تلویزیون آن را تبلیغ میکردند و نامش در گویش محلّی من بسیار آشنا بود: «دا». دخترعمویم وقتی دید که زیاد کنار این کتاب میپلکم، با خوشرویی آن را به من امانت داد، امانتی که هیچگاه پس داده نشد. من در عالم بچّگی خوشحال بودم که وقتی تبلیغها را نشان میدهند، کتاب هم دم دستم حاضر است. چند سالی گذشت و بالغتر که شدم، نگاه ویترینی قبلی را کنار گذاشتم و شروع کردم به خواندن. شروعی کوبنده بود: «سه ماه بود که از پدر خبری نداشتیم...» تا به خودم بیایم، دیدم که شبها با این کتاب میخوابم و روزها در میان کوچههای گلولهخوردهی خرمشهر و اجساد مظلوم روی هم تلنبار شده در سردخانه خودم را مییابم. همپای «سیّده زهرا» بزرگ میشدم و از رفتن به خانه ویلایی جدید ذوق میکردم. در برگههای پایانی، جنگ تمام شده و خاطرههایش باقی مانده بود و «دا» که یعنی مادر، یعنی سرزمین مادری، نیاز به زمانی برای استراحت داشت، یک استراحت عمیق... «دا»، شاید بزرگترین تجربهی کتابخوانی من باشد و البته دردناکترین، در سالهای آغاز نوجوانیام.
+ یادداشتهای مرتبط با کتاب را در بهخوان مینویسم. هنوز عضو نشدهاید؟ :)