خُرده روایت ۱: شب بارانی
آن موقع مهدی شهردار ارومیه بود و من هم معاونش. رفتیم تا رسیدیم به یک محله ی حلبی آباد، گفتم: «اینجا اومدی چیکار؟» گفت: «روی زمین رو نمی بینی چقدر آب جمع شده؟ ما شهردار این شهریم، باید جوابگو باشیم». از ماشین پیاده شد و ردّ آب را گرفت تا به در منزلی رسید. در زد. پیرمردی در را گشود. مهدی سلام کرد و گفت: «حاجآقا! این آب داره میره توی خونه ی شما، ما اومدیم... » پیرمرد که عصبانی بود، گفت: «اومدی اینجا که چی؟ اومدی بگی خونهام داره خراب میشه؟» و هرچه دلش خواست به شهردار و شهرداریچی ها گفت. بعد هم در را محکم بست و گفت: «برو خدا روزی تو رو یه جای دیگه بده». مردم با شنیدن صدای پیرمرد جمع شدند. مهدی از آنها خواست یک بیل بیاورند. بیل را که آوردند، همراه مهدی مسیری برای آبی که به داخل خانه ی پیرمرد میرفت باز کردیم و از ورود آب به منزل او جلوگیری کردیم. اینکار تا نزدیکی های اذان صبح طول کشید.
نمی توانست زنده بماند، خاطراتی از شهید مهدی باکری، انتشارات یا زهرا.