یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

تازه می فهمم...

دوشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۰۹ ب.ظ

در خیالم هنوز زنده ای؛ هنوز دوربین شکاری ات را به دست داری و در بیابان ها، برای گرگ ها کمین گرفته ای. صدای تیراندازی تو از پشت خاکریز های نبرد، در گوشم طنین انداخته. هنوز از قدم های گرم تو، خاک عراق و سوریه مثل تنور، داغ است. هنوز سرم را با آرامش خاطر به بالشت می گذارم و از حمله ی گراز ها هراسی ندارم؛ زیرا به خود می گویم: حاج قاسم، آن سوی مرز ها ایستاده و دارد دفاع می کند... . اما بعد، به خودم می‌آیم و از خواب بیدار می شوم. باز به خواب می روم و بعد، به خودم می آیم و بیدار می شوم. هروقت نگاهم به لبخند زیبای تو می افتد که بر روی بنر شهادتت نقش بسته و دارد بر دستان میلیون ها عاشق طواف داده می شود؛ از خواب بیدار می شوم. تازه می فهمم که دیگر آن لبخند زیبای تو بر جهان نمی تابد و قرار است روز ها خالی از خورشید باشند. ناگهان ته دلم از ترس خالی می شود و چهره ی زشت یک داعشی خون خوار برایم ترسیم. آه سردار... .

اشک های آقا

دوشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۰۷ ب.ظ

بمیرم الهی نبینم گریه ات را...

​​​​​​پس کی ما را آرام کند؟

درد عشق

يكشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۸، ۰۷:۱۴ ب.ظ

ای سردار دل ها! دلم را به سرِ دار بردی... ‌‌.

گوگل هم بیقرار شد

جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۸، ۰۹:۵۳ ق.ظ

گوگل هم خبر داره

 

 

حتی گوگل، تمام شهدا را از یاد برده و تنها تو را شهید می داند...

او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان

جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۸، ۰۹:۴۷ ق.ظ

گریه ام آن دم سرازیر شد که آقا گفت:

-ملت ایران! سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شد...

کی گفته سردار شهید شده؟!

جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۸، ۰۷:۳۹ ق.ظ

 صبح از خواب پا شدم. ده دقیقه مانده بود به طلوع آفتاب. بدو بدو شیر آب را باز کردم و شروع کردم به وضو گرفتن.

- علی؟

- جانم بابا؟

پدر بیدار شده بود.

- سلیمانی شهید شد.

-چی؟؟

یک لحظه ایستادم. چرا صدای پدر گرفته؟

- به دستور ترامپ، تو عراق سلیمانی شهید شد.

چیزی نگفتم. برایم تعجب نداشت. همانطور که وضویم را گرفتم، با خودم می گفتم:

- این هم لابد یکی از آن دروغ های شاخدار مجازی است.

از پله های پذیرایی که پایین آمدم و مهر نمازی گذاشتم، با خودم گفتم:

- خب شهید بشه اصلا! اون سالهاست شهید شده.‌.. خود آقا بهش گفتن: شهید زنده.

نمازم را با عجله خواندم.

-...عبده و رسوله. اللهم صل علی محمد و آل محمد. السلام علیکم و رحمه الله و برکاته. یعنی واقعا سردار شهید شد؟

برای پاسخ به خودم، گوگل را زدم که دیدم نوشته:

- شهادت سردارسرلشکر سلیمانی... سردار سلیمانی مزد چهار دهه مجاهدت خود را... صبح امروز به دستور ترامپ، کاروان حامل سردار... محسن رضایی: انتقام سختی خواهیم... و و و.

نه نمی توانستم باور کنم. الان هم باور نکرده ام و تا ابد هم باور نخواهم کرد. بیخود می گویند سردار شهید شده. چرت و پرت می گویند. هذیان می گویند. ترامپ احمق بیشعور اشتباهی زده. نه! باورش خیلی خیلی سخت است. آخر می دانید، سردار سلیمانی سالهاست شهید شده. سالهاست برای من فرقی با شهدا ندارد. آن وقت این خبرگزاری های خواب آلود، تازه آمده اند می گویند: به علت حمله ی ترامپ، سردار شهید شد. نه! ابدا باور نمی کنم. سردار سلیمانی سالهاست شهید شده و تا قیام قیامت هم نخواهد مرد... .

 

 

پ ن: وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ
هرگز خیال نکن کسانی که در راه خدا شهید شده‌اند، مرده‌اند! بلکه ‌به‌طور ویژه زنده‌اند و در حضور خدا به آنان روزیِ مخصوص می‌دهند. آل عمران، ۱۶۹

تابع قدرمطلقی

يكشنبه, ۸ دی ۱۳۹۸، ۰۷:۰۴ ب.ظ

«یا مَن یُبَدِّلَ السَّیّئات بِالحَسَنات¹»،

      دقیق یعنی چی؟
            یعنی خدا به ما میگه:
                  - نگران کارنامه ت نباش.
                          رو برگه پایانی ت خوب بگیر،
مستمر هات با من...

 

شایدم یعنی:

      - بیخیال که همش منفی زدی،

            از همشون قدر مطلق² می گیرم برات :)

 

 

 

۱.ای کسی که گناهان مارا به ثواب تبدیل می کنی.

۲.قدر مطلق اعداد منفی، می شود مثبت همان عدد؛ مثلا: ۲ = |۲-|

مزه ی محبت

يكشنبه, ۸ دی ۱۳۹۸، ۰۵:۴۰ ب.ظ

خواهرم با یک بشقاب شیربرنج آمد داخل اتاق. یکی دو ساعت پیش هم یک بشقاب دیگر شیربرنج خورده بودم؛ اما مادر بقیه اش را دور نریخته بود. گاهی در هفته، شام مان می‌شود شیربرنج. خلاصه، قاشق اول را که در دهان گذاشتم، دیدم مثل همان قبلی بی مزه است و تازه، کمی هم سرد شده. خواستم پیش خودم نق بزنم و از شیربرنج تکراری مادر گله کنم که یک آن، چشم های مادر از درِ ذهنم آمدند تو؛ دست های خسته ی او نیز. پیش آنها خجالت کشیدم گله کنم و نق بزنم. با خودم گفتم طور دیگری باید نگاه کنم. به همین خاطر، چشم هایم را با آب معرفت شستم و به زبانم مزه ای نو آموختم: مزه ی محبت. به مزه ای که در دستپخت مادر ها یافت می شود، مزه ی محبت می گویند. قاشق دوم را که در دهان گذاشتم، دیدم به! چه خوشمزه شد. عطر شیربرنج سرد و بی مزه در داخل اتاق پیچید.

 

«چشم ها را باید شست، 

      جور دیگر باید دید».

                         سهراب

گریه ی دل

يكشنبه, ۸ دی ۱۳۹۸، ۰۵:۳۵ ب.ظ

دم غروب، داشتم به خانه بر می گشتم که ناگهان کسی صدایم زد:
- علیرضا!
برگشتم سوی صدا، تعجب کردم. مسجد ثامن الائمه بود که با لبخندی، در آن سوی خیابان ایستاده بود و مرا صدا میزد. یعنی بروم پیشش؟ چقدر دلم برایش تنگ شده. مدتی است که الکی الکی درس را بهانه کرده ام و مسجد نرفته ام. چه می شود اگر فقط چند دقیقه بروم پیش مسجد و زود زود برگردم کنار درس ها؟ در این فکر ها بودم که عقل‌ با گستاخی به حرف آمد که: 
- بیخیال بابا! دلت خوش است! برگرد خانه درس هایت را بخوان، وقت زیاد است برای اینجور کار ها.
 تا خواستم جواب عقل را بدهم، پاهایم دستور عقل را به گردن نهادند و مرا به سوی خانه هُل دادند؛ جوری که انگار اسیر می بردند! دیدم چاره ای نیست. هرچه باشد درس از همه چیز واجب تر است. از خیر مسجد گذشتم که گذشتم. اما مگر او دست بردار بود؟ دوباره صدایم زد، دوباره و دوباره، با همان لبخند ملیح. ناگهان دل‌ام که تا الان مثل بچه ننه ها، لب و لوچه اش را غنچه کرده بود و ناراضی بود، بهم گفت: 
- حالا می‌میری یکم دیرتر بخونی؟ این همه از صبح تا شب بیهوده وول میخوری و وقتت را هدر می دهی، نوبت مسجد که رسید، رویش را می اندازی زمین؟ حداقل دلت به حال من نمی سوزد که...؟
 به اینجا که رسید، زد زیر گریه. صدای گریه ی دل در وجودم پیچید... .

اذان

يكشنبه, ۸ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۵۵ ب.ظ

آسمان رو به تاریکی می رفت. چراغ پشتی قرمز رنگ‌ِ ماشین ها، روشن شده بود و جاده ها هم پر از ازدحام. تنها صدایی که در داخل تاکسی می آمد، صدای ترانه ای شاد بود و من، در عالم هپروتی بودم که ناگهان، مؤذن زاده ی اردبیلی، از گلدسته ی گوشی یک مسافر، بانگ اذان مغرب را سر داد. نوای اذان، همراه با آن ترانه ی شاد، وصله ی ناجوری بود. به خاطر همین، مسافر با عجله گوشی اش را خاموش کرد و مؤذن زاده هم دیگر نخواند. شاید هم مسافر، از آشکار شدن باور هایش شرم داشت. از آن طرف، راننده تاکسی که فکر میکرد مؤذن زاده هنوز دارد اذان می‌دهد، به احترام آن نوای آسمانی، ترانه ی زمینی ماشینش را خاموش کرد. حالا علاوه بر مؤذن زاده، خواننده هم دیگر نمی خواند. نه نوایی از آسمان می آمد و نه ترانه ای از زمین. در دل خندیدم. چند ثانیه با سکوت گذشت که ناگهان مؤذن زاده، اینبار از گلدسته ی گوشی خود راننده، شروع کرد به اذان دادن. بعد از آن نیز از گلدسته ی مسجد ها... .