بحرانِ عمیقِ وجودی!
امروز صبح، یک اتّفاقی برایم افتاد که باعث شد، پاک ناامید شوم از ادامهی زندگی...
امروز صبح، یک اتّفاقی برایم افتاد که باعث شد، پاک ناامید شوم از ادامهی زندگی...
دیوار یا تکیهگاه آدم باید راست و محکم باشد و بدون ترک. البته اگر ترک آن جزیی باشد، میتوان ازش چشم پوشید ولی وای اگر آنقدر گشاد باشد که تمام پهنای دیوار را بپوشاند! که در آنصورت، باید ترسید و چارهای اندیشید.
مدتی بود که میخواستم عنوان بیمسمّای «سطرهای روشن» رو بردارم، چون خودم هم هیچی ازش نمیفهمیدم! به خاطر همین، جرقهطور و ناگهانی، بعد از خواندن یک دعایی، به سرم زد که اسم اینجا رو بزارم «یاکریـم». یاکریم، یه واژهی دوپهلوه و هرکی بتونه هردو معناش رو پیداکنه، جایزه داره. قالب وبلاگ هم که طبق روحیهی تجدّدگرایی و تنوّعطلبی افراطی، باید عوض میشد (چی گفتم اصن؟!). این شد که پس از بارها کلنجاررفتن و قالبعوضکردن، این قالب متفاوت رو برگزیدم. البته کمی ریزهکاری داره و بعضی از مطالب رو به خوبی نمایش نمیده که باید برطرف بشن. به هرحال، امیدوارم که این، تغییر خوب و ماندگاری باشه و به دل شماهم بشینه :)
پن: ببخشید، مدتیه که روزانهنویس شدم. باید فکری کرد...
پن2: بازم قالبو عوض کردم ؛)
صبر بر خشم... چه سخت و جانکاه! موقعی که خواهر کوچکتر مدام غُر میزند و شاید هم حق دارد، سرخ میشوم اما نباید چیزی بگویم. موقعی که باید بیشتر اتاق را به او بدهم و حتی قفسهی کتابهای مدرسهام را در بیرون بچینم، باید صبر کنم و چیزی نگویم. موقعی که از بعضی حرفها، خون در چشمانم میدود، باید صبر کنم و چیزی نگویم. موقعی که خشمگین میشوم و دلم میخواهد که دستانم را رها کنم تا بزنند همه چیز را خُرد و خاکشیر کنند، باید صبر کنم و کاری نکنم. موقعی که... باید... . اصلاً خدایا! به من، این بنده ی کمصبرت، دو تا صبر بده: یک صبر برای زندگی و یک صبر برای ادامهی صبر!
...و نه از زلزله ها ترسناک، و نه از فریادهاى سخت هراسى دارند. غائب شدگانى که کسى انتظار آنان را نمى کشد، و حاضرانى که حضور نمى یابند، اجتماعى داشتند و پراکنده شدند، با یکدیگر مهربان بودند و جدا گردیدند، اگر یادشان فراموش گشت، یا دیارشان ساکت شد، براى طولانى شدن زمان یا دورى مکان نیست، بلکه جام مرگ نوشیدند. گویا بودند و لال شدند، شنوا بودند و کر گشتند، و حرکاتشان به سکون تبدیل شد، چنان آرمیدند که گویا بیهوش بر خاک افتاده و در خواب فرو رفته اند. همسایگانى هستند که با یکدیگر انس نمى گیرند و دوستانى اند که به دیدار یکدیگر نمى روند. پیوندهاى شناسایى در میانشان پوسیده، و اسباب برادرى قطع گردیده است. با اینکه در یک جا گرد آمده اند تنهایند، رفیقان یکدیگرند و از هم دورند، نه براى شب صبحگاهى مى شناسند، و نه براى روز شامگاهى. شب، یا روزى که به سفر مرگ رفته اند براى آنها جاویدان است. خطرات آن جهان را وحشتناک تر از آنچه مى ترسیدند یافتند، و نشانه هاى آن را بزرگ تر از آنچه مى پنداشتند مشاهده کردند. براى رسیدن به بهشت یا جهنّم، تا قرارگاه اصلى شان مهلت داده شدند، و جهانى از بیم و امید برایشان فراهم آمد. اگر مى خواستند آنچه را که دیدند توصیف کنند، زبانشان عاجز مى شد.
معلّمِ جان، سلام!
فارسی شیرین است و با شما شیرینتر. آدم، سر کلاس شما دلزده نمیشود. شما حرفهای مارا میشنوید، با صبوری به پرسشهای ما پاسخ میدهید و شعرها و متنها را با نوای خوش برای ما میخوانید. سختگیر هستید و در عین حال، خوشخنده و خوشرو. در کار خود آنقدر تعهد دارید که من به یاد ندارم سر کلاس درس، حتی یکبار حواستان پرت شدهباشد یا گوشیبهدست، فرو رفتهباشید توی لاک خودتان. از اینها که بگذریم، آنچه شما را برای من یگانهتر میسازد، کوشش و تلاش شماست در راه پرورش ذوق ادبی ما. بارها ثابت کردهاید که حاضرید تا پای جان، دانشآموز را در آفریدن نوشتههای زیبا یاری دهید. مثلا یکبار، نوشتههای سادهی مارا بردید به خانه، بازنویسی کردید و سر کلاس دوباره برایمان خواندید. من آن روز دیدم که چگونه قلم هنرمند شما، قد و قامت ناموزون نوشتههای مارا زیبا کرد و راست. یکبار هم خود من، نوشتهای دربارهی «مادر» دادم به شما تا آن را بخوانید. یقین داشتم که میخوانید. دو روز بعد، وقتی تشویقهای بزرگوارانهی شما را شنیدم انگار دنیا را به من بخشیدند. بی اغراق، حرف های شما باعث شد که بهآرامی در دنیای قشنگ نوشتن قدم بردارم. یک روز، به محض اینکه زنگ کلاس خورد، به بیرون دویدم و شما را در میان انبوه شاگردان یافتم. خوشبختانه موفق شدم که چند لحظهای کوتاه با شما همکلام شوم. در آن چند ثانیه که میدانم ذهنتان درگیر بود، فقط شما را به وبلاگم دعوت کردم و رفتم. مدتی گذشت. نمیدانستم که چقدر برایتان مهم بودهام و آیا به وبلاگم سر زدهاید یا نه. از سر خجالت یا هرچه که بود، دیگر سراغ آن موضوع را نگرفتم تا اینکه یک روز در دفتر، بعد از سلام و علیک به من گفتید:
-راستی آقاعلیرضا! شما یک چیزی داشتید که قبلا به من گفتید؛ یک...
-وبلاگ؟
-آره آره وبلاگ! ببخشید من آنقدر سرم شلوغ بود که یادم رفت به وبلاگت سر بزنم.
در آن لحظه گل از گل من وا شدهبود. فقط همین پیجویی سادهی شما برایم یک دنیا عزیز بود.
خلاصه، سرتان را به درد نیاورم! تا الان، معلمان بزرگوار و عزیزی داشتهام که بعضیهایشان برایم یک قاعده و قانون جدا هستند، ازجمله همین معلم عاشقپیشهی ما، یعنی شما! زیرا هستند کسانی – هرچند انگشتشمار- که اساسا با کلاس و درس و دانش آموز بیگانهاند و فقط، به فکر لقمهای نان بی دردسرند. پر واضح که چنین کلاس درسهایی، گورستان مهارت هاست و شورها و ذوقها.
خلاصه، باور دارم که شما عاشق ادبیات فارسی هستید و حقّا که پرودگار، شما را برای آموزگاری درس فارسی آفریده. همچنین اعتراف می کنم که حتی یک خط از این گفتار را از خودم ننوشتم؛ بل قلم را به قلبم سپردم و هرچه که بر روی این نامه جاری شده، از زبان اوست... .
امیدوارم خداوند مهربان، شما را عاقبت به خیر بگرداند و تا آخرین نفس، سالم و سرحال و شکرگزار.
شاگرد شما
پانوشت:
1. آنچه خواندید، نامهای بود به یکی از معلمان دوست داشتنیام، به مناسبت هفتهی معلّم. شما هم اگر دلتان خواست، چند کلمهای را خطاب به معلمتان بنویسید. کار سختی نیست! فقط کمی به احساسات مجال دهید؛ خودش جفت و جور می شود.
2. بنا به سنت دیرینه ی اهل قلم مجازی، دعوت می کنم از... راستش از شخص خاصی دعوت نمیکنم که خدای نکرده در رودروایسی گیر نکند. نمیدانم، شاید هم میترسم که کسی اجابت نکند!! خلاصه هر عزیزی که دلش خواست و بر من منّت گذاشت، در این چالش شرکت کند.
3. کل ایده ی این پست، پس از خواندن مطلب آقا محمدحسین قربانی به ذهنم خورد. برای خواندن آن کلیک کنید.
:)
میپرسم:
- اگه بقیه بگن چرا نرفتی رشتهی پزشکی تا هم پول در بیاری و هم به فقرا کمک کنی، اونوقت چی؟!
رک و پوست کنده میگوید:
- خدا مهمه یا بقیه؟! مسئله اینه [یک شکلک قلب].
در برابر حرفش جوابی ندارم. مرا زمین میکوبد و دهانم را می بندد؛ هرچند که ته دلم یک «امّا آخه» ی اعتراضی باقی بماند.
- من تنها پسر خانواده م. اونا در آینده بهم حتماً نیاز دارند. دانشگاه امام صادق(ع) خوبه، هم آرمانهاش خوبه، هم کتابهای درسیاش خوبه، هم فضای معنویاش خوبه، هم امکانات تفریحیاش خوبه، هم... امّا آخه من نمیخوام در آینده سربار خونواده م باشم! میدونی؟! دوست دارم یه باری رو از روی دوش پدرم بردارم نه اینکه اونو خمیدهتر کنم... دوست ندارم بعد از یک عمر درس خوندن، اونم توی یه دیار غریب، دست از پا درازتر و بیکار برگردم ور دل خونواده... نظرت آقا یدالله؟!
نه می گذارد و نه بر میدارد.
- نترس داداش! رزق دست خداست. ما فقط مأمور به تقواییم.
همین! فقط همین. راستش از او لجم میگیرد. از او که اینقدر با ایمان است، لجم می گیرد. شاید زیادی دارد زیاده روی میکند؛ شاید زیادی دارد از پول و مادیات حرف نمی زند؛ شاید زیادی آرمان طلب است و اصلا در این دنیا نیست؛ شاید زیادی به لبش لبخند دارد! گرچه آدم خوب و دست به خیری است اما تنها مشکلش این است که زیادی رفته بالا. زیادی اوج گرفته. زیادی با آدم های معمولی مثل من فاصله دارد - پس من هم معمولی ام؟! - . نمیتوانم درکش کنم. باورش برایم سخت است. مگر تا این حد آرمانی بودن هم واقعیت دارد؟
پانوشت:
۱. انشاءالله در روزهای آینده، نتیجه ی کارهایم را قرار خواهم داد. کدام کارها؟ این پست را بخوانید. :)
شنیدهای که میگویند: نویسندگی باید ندارد؟! یعنی امکان ندارد که فقط یک قلم باشد و یک دفتر و تمام! دیگر میتوانی بنویسی! بلکه برای نوشتن، باید یک حرف نگفتهای نیز در نوک زبانت داشته باشی. باید ذهنت آماس کند، ورم بردارد؛ طوری که مجبور شوی با چند سطر نوشتن و قلمزدن، دستمال خنکی بر رویش قرار دهی و درمانش کنی؛ درست عین کسی که لقمهای داغ در دهان دارد و مدام آن را در داخل فضای دهان می چرخاند تا اینکه آن را میبلعد و خلاص میشود. برای قلمزدن هم باید احساس کنی که در داخل ذهنت یکی از آن لقمههای داغ را داری و باید فوراٌ یکیدو سطر قلم بزنی تا از شر این لقمه ی داغ خلاص شوی. حالا این لقمهی داغ چه باشد؟ یک نگاه ناب، یک افق تازه، یک زاویه دید متفاوت، یک شعلهی آتش از ته دل، یک فریاد، یک خاطرهی شیرین؛ خلاصه یک چیز خاصّی باید باشد، وگرنه با خشاب خالی از کلمات که نمیتوان کاغذ را به رگبار بست!
پانوشت:
1. البته همیشه هم نباید منتظر بنشینیم که بارانی ببارد و ذهنمان را بارور کند و آمادهی نگاشتن. شاید بهتر آن باشد که خودمان این توانایی بارش فکری را در ذهنمان ایجاد کنیم تا هر زمان که دلمان خواست، با خیال راحت دست به قلم شویم.
کتاب رایگان «بیایید برای میهمانی خدا آماده شویم» را که چکیدهای است از کتاب «شهر خدا»، میتوانید از اپلیکیشن اندرویدی طاقچه دریافت نمایید. کتابی است زیبا و خوشقلم و پر رمز و راز از حاجآقا پناهیان که به نادیدهها و ناگفتههای رمضان، این ضیافت الهی پرداخته است.
لینک دریافت طاقچه:
https://app.adtrace.io/ca40zbi
شاید او هم وقتی که دلش میگیرد، پیاده، تک و تنها، دوشادوش مردم، راه می افتد سمت حرم. شاید در هزاهز و هیاهوی مردمِ جلوی ضریح، نتواند آنرا لمس کند. حتی شاید زائری ناآگاه، بی محابا به او تنه بزند. شاید هم اگر ضریح را لمس کند و پنجه در آن بیافکند، اشک در چشمانش پرده بیاندازد. اصلا شاید همان دم در، دست به سینه، سلامی بدهد و دیگر جلو نرود؛ سپس، آهسته و بی صدا، بنشیند گوشه ای و لای قرآنی را وا کند و بخواند و های های بگرید. هیچکس هم نمی فهمد. شاید هم از آن گوشه، نگاهش را بدوزد به دخترکی که بر شانه ی پدرش ایستاده و دستش را به سمت ضریح دراز کرده؛ به پیرمردی که هاج و واج نگاه میکند و میترسد از گام نهادن در این دریای متلاطم؛ به جوانی با ریش تُنُک که دو بال سپید یک قرآن را گشوده و شانه هایش همزمان با خواندن آن می لرزند؛ به مردی تنومند که موفق شده ضریح را بگیرد و حالا، خوشحال و عرق ریزان از سیل جمعیت به در آمده؛ به دو تا نوجوان با مدل موی امروزی که دم در، پشت به ضریح، سیخ و دست به سینه ایستاده اند تا شخصی از آنها عکس بگیرد؛ به این یکی، به آن یکی. راستی او کجای قلب زائران است؟ حاجت کدام درمانده؟ درخواست کدام دست لرزان گدایی؟ جاری در اشکهای کدام دلخسته؟ ورد و ذکر دهان کدام بیقرار؟ فوران شده از کدام قلب آتشین و شکسته؟ کیست که به جای شفای بیماری مادر، جور شدن وام، به دنیا آمدن فرزند، رهایی از افسردگی، پیروزی در دادگاه، آزاد شدن برادر زندانی و ردیف شدن کسب و کارش، دخیل بسته به حرم و اشک ریزان، آمدن او را از خدا میخواهد؟ کیست؟ البته او تمام این قلب ها را می بیند و شاید دردمندانه غصه بخورد؛ شاید از ته دل بخندد؛ شاید بر سر کسی پدرانه دست بکشد؛ شاید دعا کند و شاید هم صلوات بفرستد، آن هنگام که فریادی از کناری برمیخیزد: سلامتی آقا امام زمان (عج) بلند صلوات!