دست‌های فقر در چهارراه شهر

دیروز در خیابان صحنه‌ای غم‌انگیز رخ داد. کنار بلوار، پسر یا دختر خردسالی ایستاده بود. نقاب سیاه و بلندی بر چهره داشت تا کسی او را نشناسد. یکی از دست‌هایش را به‌نشانه‌ی گدایی کاسه کرده و در هوا نگه داشته بود. چنین اتفاقی در شهر کوچک ما بی‌سابقه بود! «فقر» تا روی چهارراه شهر خودش را کشانده بود و با زبان بی‌زبانی به همه اعلام حضور کرده بود.

ماشین‌ها بی‌توجّه به چشم‌های ملتمس کودک می‌آمدند و می‌رفتند. من هم رفتم امّا با دلی اندوهبار. در خیالم روی برج عاج نشسته بودم و از حال‌وروز فقیران بی‌خبر بودم. سوارشدن بر ماشین و داشتن خانه و زندگی معمولی را حقّ خود نمی‌دانستم. انگار با تولّد در خانه‌ی پدرم ظلمی ناخواسته به آن کودک بینوا روا داشته‌ام!

از کنارش گذشتم. نخواستم وجودش را به بوی پول‌های حقیرانه آلوده کنم. هرکس که یکبار مزّه‌ی پول مفتکی را بچشد، برای همیشه از کار و تلاش دست می‌کشد. او باید از این راه برگردد. باید درس بخواند و پلّه‌های ترقّی را یکی‌یکی طی کند! یعنی ممکن است؟

خانه و زندگی آن خردبچه را در ذهن آوردم. کوهی از بدبختی‌ها را تصوّر کردم که او را احاطه کرده و به این راه ناگزیر کشانده است. سؤال پشت سؤال در ذهنم می‌رویید: با پای خودش آمده یا مجبورش کرده‌اند؟ چقدر از دستمزد روزانه‌اش به خودش تعلّق دارد؟ روزهایی که نقاب از چهره می‌افکند و در میان مردم قدم برمی‌دارد، چه حال‌وهوایی دارد؟ چگونه تاب می‌آورد در چشم‌های دیگران نگاه کند؟ دیگران در نگاه او چقدر خوشبخت هستند! خوشا به حال دیگران که دست‌هایشان تنها به‌نشانه‌ی «سلام» بلند می‌شود!

سفر به ضمیر ناخودآگاه شهر

سفر به ضمیر ناخودآگاه شهر

دیشب رفتم قدم بزنم. حالم خوش نبود. همدم و هم‌نفسی نداشتم. به دو نفر از دوستانم زنگ زدم امّا جواب سربالا دادند. یک دوست دیگر هم داشتم که نامش حسن است. میدانستم اگر زنگ بزنم، دو دقیقه بعد توی خیابان است امّا این کار را نکردم. لابد اگر بیاید، دوباره باید به یادش بیندازم که آب دماغش را پاک کند. او هم که دستمال ندارد، با دست‌هایش این وظیفه‌ی خطیر را انجام می‌دهد. پس، تنها بروم بهتر است. بهتر نبود امّا چاره‌ای نبود. چیزی در سینه‌ام کم بود.

بله جانم، از ماست که بر ماست!

تا پنج روز دیگر باید متنی را برای نشریه‌ی دانشگاه آماده کنم و از همین الان کاسه‌ی «چه کنم» به دست گرفته‌ام. از اضطراب دارم می‌میرم. قلبم می‌آید تو حلقم. آخر پدرصلواتی! نانت نبود؟ آبت نبود؟ خودم و خودت را انداختی تو هچل که چه؟ حقّا که یک جو عقل نداری!

یادی از گذشته‌ها و مقداری حسرت و لذّت

من یک وبلاگ‌نویس سابقه‌دار هستم! یعنی هرآنچه تاکنون در این باغ کوچک کاشته‌ام، از باد و باران گزند ندیده است. گاهی که دلتنگ می‌شوم، راه گذشته‌ها را در پیش می‌گیرم. دشت‌ها و سرزمین‌های دروشده‌ی عمرم را پشت‌سر می‌گذارم. یادم می‌آید سال‌هاست که از این مسیر عابری نگذشته است. می‌رسم جلوی ورودی وبلاگ. چند کلمه در کنار هم نشسته و گل و چمنی به هم زده‌اند. این اوّلین کاشته‌ی من در وبلاگ است. 

دلم برای خودم تنگ می‌شود

چقدر خوب بودم در گذشته. سرم به کار خودم بود. شاید هم نبود امّا کلّی چیزمیز داشتم برای نوشتن، برای چرت و پرت بافتن. کلّی تصویر و رنگ و حادثه. هیچ چیز را از قلم نمی‌انداختم. سطرها را نوشته‌ها را نیمه‌تمام


شاعر بشوم یا نویسنده؟

زندگی مثل نگه‌داشتن ماهی است. تا به خود بیایی، لیز می‌خورد و از کف می‌رود! در این فرصت کوتاه که چند روز بیشتر نیست، باید برای یک عمر زندگی برنامه‌ریزی کنیم. در چند ثانیه چگونه میشود نقشه‌ی ابد را رسم کرد؟ ما ابد در پیش داریم، چند ثانیه بیشتر مهلت می‌خواهم!

قصّه‌ی ناتمام دیلاق و دخترک!

به نام خدا


روزی روزگاری در قصری در دل جنگل دختری زندگی می کرد که از خواست خدا تمام موهایش سفید بود. دخترک موهای بلندی داشت آنقدر بلند که هر جای قصر در هر سوراخ و سنبه ای طره ای از موهای سفید درخشان او ریخته بود و باز هم جا نمی شد. در آن قصر جادوگری زندگی میکرد که نامادری دخترک بود. نامادری موهای دخترک را کوتاه می کرد و با آن لباس های سفید گرم و نرم می بافت فرش های پر نقش و نگار پرده های بلند درخشان شال و کلاه و هزارجور بافتنی زیبای دیگر. جادوگر دخترک را وادار می کرد که هرروز از موهایش مراقبت کند. او نباید جلوی آفتاب می نشست زیرا رنگ زیبای موهایش از بین می رفت و سیاه و تیره می شد. نباید با بچه ها بازی می کرد زیرا موهای او را کثیف و وزوزی و شلخته می کردند. نباید حتّی دست به موهایش می زد و آن را کوتاه می کرد زیرا اندازه اش را فقط جادوگر تعیین می کرد. 

فقیر کسی‌ست که سهمی از واژه‌ها ندارد!

اجازه بده اعتراف کنم: هرگاه می‌گویم «می‌خواهم ساده بنویسم» یا «استعداد ادبی ندارم» خیلی راست نگفته‌ام. نه راست راست، نه دروغ دروغ. ما هروقت که متن نه‌چندان زیبایی می‌نویسیم، دم از سادگی می‌زنیم و چندتا آرایه‌ی ادبی را هم یواشکی در کلاممان می‌گنجانیم. حاشا و کلّا!

محبوب من! با تو ساده سخن می‌گویم امّا چند آرایه‌ی ادبی را هم مهمان نوشته‌ام می‌کنم. من نه ساده‌‌ی ساده می‌نویسم، نه شاهکار شاهکار. ببخش اگر حرف‌هایم خیلی معمولی نیست و ببخش اگر پیچیده و ادبی نیست!

راستش را بگویم؟ نگاه تو جاذبه‌ای دارد که قلبم را از جا می‌کند؛ مثل نور ماه و جزرومد دریا. همان‌قدر بی‌تابانه، همان‌قدر ناممکن. 

نگاهت را از من دریغ نکن. قلب من می‌ایستد. دریا بدون جزرومد عشق مرداب است. مرده است. نگاه تو شراب زندگانی‌ست. جرعه‌ای از چشم‌هایت را چند می‌فروشی؟ جان ناقابلم را می‌پذیری؟

یک سفر چنددقیقه‌ای به جنوب

دیشب رفته بودم جنوب. بندرعبّاس؟ بوشهر؟ بندر گناوه؟ آبادان؟ یادم نیست کجا امّا هر چه بود، جنوب بود. شهرشان آنقدر قشنگ بود که نگو! لباس‌های رنگی‌رنگی، درهای چوبی و دولنگه‌ای، کوچه‌های سقف‌دار و گچی. مثل یک شهر زیرزمینی بود. اسرار آمیز و خیالی!

قدم‌زنان به یک کوچه‌ی بُن‌بست رسیدم. دریچه‌ای روی دیوار بود. آن‌سوی دریچه، زنی با صورت آفتاب‌سوخته جلوی خانه‌اش نشسته بود. خسته بود و شاید هم غمگین. توی دریچه، چیزی توجّهم را جلب کرد. خدای من! باورتان می‌شود؟ یک دختر کوچولو با روسریِ جنوبیِ سفید! دخترک به من سلام کرد، صمیمی و شاد. دوست داشتم باهاش بیشتر حرف بزنم. تازگی‌ها سعی می‌کردم با بچّه‌ها خودمانی باشم تا در آینده معلّم موفّقی بشوم. نمی‌دانم به دخترک چی گفتم. ای کاش این شعر را برایش می‌خواندم: «دو چشم دارم، دو تا گوش، دماغ و دهن یه گردو!» 

دوست داشتم از آن دریچه عکس بگیرم امّا ترسیدم مرا با جاسوس اشتباه بگیرند!

شهدا ستارگان آسمان بشریت نیستند!

در کتاب شیمی دهم دبیرستان نوشته‌اند: «مرگ ستاره‌ها با یک انفجار بزرگ همراه است که سبب می‌شود عنصر‌های تشکیل‌دهنده‌ی آن در فضا پراکنده شوند».

شاید این نکته، تنها شباهت میان شهدا و ستاره‌ها باشد. شهدا هم وقتی شهید می‌شوند، عنصرهای تشکیل‌دهنده‌ی تفکّرشان را در فضای انسانی رها می‌کنند و به‌این ترتیب، بر پایان زندگی خود، آغازی دوباره می‌نویسند.

غیر از این، هیچ شباهتی میان شهدا و ستاره‌ها نیست!

دقّت کرده‌اید؟ ستاره‌ها خیال می‌کنند از دماغ فیل افتاده‌اند! از آنجا که دوست ندارند با ما آدم‌های معمولی رو‌به‌رو شوند، خانه‌هایشان را دور از دسترس ما بنا کرده‌اند؛ با فاصله‌ی چند میلیون سال نوری!

شاید ندانید امّا ستاره‌ها حسود هم هستند. آن‌ها وقتی که رو به قبله می‌افتند و اَشهد خود را می‌خوانند، با تمام بیچارگی‌شان فریاد می‌زنند: «گرمای جهان را بزنید بالا! تا آخر! بگذارید همه بمیرند!» تازه در برگه‌ی وصیّت هم یک سیاهچاله‌ی گنده و گرسنه را جانشین خود می‌کنند و لابد می‌دانید که بعدش چه خواهد شد.

هنوز هم فکر می‌کنید شهدا ستاره‌اند؟ شهدایی که با ما رفت‌و‌آمد می‌کنند، میوه‌ و ‌سبزی می‌خرند، نماز جماعت می‌خوانند و به تفریح می‌آیند؛ هیچ شباهتی به ستاره‌ها ندارند!

شهدا وقتی می‌میرند، نظم عالم را به هم نمی‌ریزند؛ زیرا شهادت، یک انفجار نظم‌آفرین است. شهادت، همه را یک‌دل و یک‌صدا می‌کند. شهادت، دل‌های شکسته را به هم پیوند می‌زند. شهادت، آتش دشمنی‌ را فرو می‌نشاند و گلستان دوستی را می‌آفریند.

شهدا شاید ستاره نباشند امّا انسان‌های خوبی هستند. شهدا همه را دوست دارند و بین آدم‌ها فرق نمی‌گذارند. شهدا «سردار دل‌ها» هم که باشند، ترجیح می‌دهند همان «سرباز ساده» باقی بمانند.