خواهرم سراسیمه به سوی من دوید و با خنده گفت:
-داخل اتاق نری ها!
-چرا؟
-میخواهم غافلگیرت کنم!
من هم با تعجب و خنده ای کوچک، چند قدمی برگشتم.
-حالا بیا!
رفتم داخل. یک کاغذ قرمز داد به من و خودش یواشکی در رفت. گل از گلم وا شد. داخل کاغذ نوشته بود:
-برادر جان! به خاطر اتفاق هایی که می افتد مرا ببخش. دوستت دارم.