اذان
آسمان رو به تاریکی می رفت. چراغ پشتی قرمز رنگِ ماشین ها، روشن شده بود و جاده ها هم پر از ازدحام. تنها صدایی که در داخل تاکسی می آمد، صدای ترانه ای شاد بود و من، در عالم هپروتی بودم که ناگهان، مؤذن زاده ی اردبیلی، از گلدسته ی گوشی یک مسافر، بانگ اذان مغرب را سر داد. نوای اذان، همراه با آن ترانه ی شاد، وصله ی ناجوری بود. به خاطر همین، مسافر با عجله گوشی اش را خاموش کرد و مؤذن زاده هم دیگر نخواند. شاید هم مسافر، از آشکار شدن باور هایش شرم داشت. از آن طرف، راننده تاکسی که فکر میکرد مؤذن زاده هنوز دارد اذان میدهد، به احترام آن نوای آسمانی، ترانه ی زمینی ماشینش را خاموش کرد. حالا علاوه بر مؤذن زاده، خواننده هم دیگر نمی خواند. نه نوایی از آسمان می آمد و نه ترانه ای از زمین. در دل خندیدم. چند ثانیه با سکوت گذشت که ناگهان مؤذن زاده، اینبار از گلدسته ی گوشی خود راننده، شروع کرد به اذان دادن. بعد از آن نیز از گلدسته ی مسجد ها... .
- ۹۸/۱۰/۰۸