مثلاً نامه‌های چهارشنبه

سلام

خلاصه‌اش این است که من تا الان به هیچ‌کس نامه ننوشته‌ام و از این حرف‌ها. پس عجیب نیست که بخواهم چرت‌وپرت بگویم. ها؟ بله. حتّی جالب است که تو، یعنی مخاطب نامه‌ام را هم نمی‌شناسم! نه تو را دیده‌ام و نه می‌دانم که اهل کجایی‌. شاید خنده‌ات بگیرد و بگویی: «عجب ابلهی!» خب، حق می‌دهم. 

از این گذشته، امیدوارم به‌مرور پیشرفت کنم تا بتوانم نامه‌های زیباتری برایت بنویسم. آخر، آدم تا تمرین نکند که چیزی یاد نمی‌گیرد؛ مگر نه؟ آنقدر می‌نویسم تا کاغذ تمام کنم. آن وقت از راه دور برایت شعر می‌خوانم. شاید هم آواز. 

گفتم که تو‌ را نمی‌شناسم و اگر احیاناً نامه‌ام به دستت رسید، بدان که قصد و غرضی در کار نبوده. من این نامه را به نامه‌رسان خیالم خواهم سپرد و با سلام و صلوات راهی‌اش خواهم کرد تا هرکجا دلی دید، به او هدیه دهد. اگر نامه‌رسان هم نبود، اشکالی ندارد. حرف، اگر حرف باشد، محتاج فرستنده نیست. خودش می‌رود و گیرنده‌اش را پیدا می‌کند.

دوست ناشناس من! می‌بینم که برخلاف چند لحظه پیش، نامه‌ام را با لذّت می‌خوانی. امیدوارم حالت خوب باشد. من فقط کمی خسته‌ام. شاید هم خیلی بیشتر. نه اینکه شکست عشقی خورده باشم یا عزیزی را از دست داده باشم یا خانه و املاکم را از من گرفته باشند یا کسی مرا رنجانده باشد یا پشت سرم بدگویی کرده باشند یا هزار «یا» و «امّا» و «اگر» دیگر. فقط خستگی. از آن خستگی‌ها که همه دارند و ندارند. از آن ملال‌ها که وقتی آدم دچارشان می‌شود، دست و دلش به هیچ کاری نمی‌رود. نمی داند چه کند، به کدام سو برود، چه گِلی بر سر بگیرد. از آن افسردگی‌ها که شیره‌ی جان آدم ‌را بی‌سروصدا می‌مکند. نوعی بی‌هدفی، پوچی، معلّق بودن، سر بر خاک و پا در هوا داشتن، از این و آن بریدن، از خود رفتن. یک جور علامت سؤال بزرگ که تمام قاب چشمت را بگیرد و هرلحظه، جز او نبینی.

دوست خوش‌قلبم، می‌دانی چه می‌گویم؟ آه! بدترین درد آن است که یک آدمِ تنها، با کسی درددل کند امّا نتواند مقصود خود را برساند. دردناک‌ترین لحظه، زمانی است که نویسنده احساس کند که یک جای کار می‌لنگد و هم‌زمان، کلمات هم او‌ را تنها گذاشته‌اند. پس به من بگو که توانستم مقصودم را به‌روشنی بیان کنم؟ اگر آری، آن‌وقت تو برایم بنویس و بگو که با این رنج‌ها چگونه کنار آمدی؟ بر این اندوه کُشنده، چگونه پیروز شدی؟

امّا دلم شور می‌زند. می‌ترسم که سرمست و بی‌مهابا، قهقهه سر بدهی و ریشخندم کنی! بگویی که این چرندیات چیست که به هم بافته‌ای؟ و بعد، مرا بی‌همه‌چیز خطاب کنی! و آن‌گاه، فریاد برآوری که اینها همه سزاوار توست. سزای تو و اعمال توست. و سپس، یکایک اعمال شنیعم را بشمری و به رُخم بکشی و مرا مجازات کنی. آن وقت، من از تو، دوست نازنینم، خواهم پرسید که تو این‌ها را از کجا می‌دانی؟ مگر تو ناشناخته نبودی؟

درباره پاک‌کُن

نگاهی انداختم به پیش‌نویس‌هایم. یکی از یکی مزخرف‌تر! از جمله، این:

«پاک‌کن وسیله‌ای ‌است که با آن نوشته‌هایمان را اصلاح می‌کنیم. پاک‌کن تنها نوشته‌های مداد را پاک می‌کند. از آنجا که ما آدم‌ها معمولا خطا می‌کنیم به پاک‌کن نیاز داریم. گاهی هم خطا نکرده‌ایم امّا از نوشته‌ی خود پشیمانیم و می‌خواهیم اصلاحش کنیم.

آیا می‌توان از پاک‌کن بی‌نیاز شد؟ آیا می‌شود حین نوشتن آنقدر دقت کرد که مداد نلغزد؟ ‌یا جمله‌ی نامناسبی ننویسد؟ ‌خیر! چنین میزانی از دقت وجود ندارد. کسی که حین نوشتن مدام مواظب باشد اشتباه نکند، سرانجام به بُن‌بست خواهد خورد. مثل راننده‌ای که به جای گاز، پدال ترمز را فشار بدهد. با این حال اگر هم چنین اتفاقی بیفتد و دقّتمان به حدّ اعلا برسد، باز هم از داشتن پاک‌کن بی‌نیاز نخواهیم بود؛ زیرا همیشه که تقصیر ما نیست! ممکن است مثلاً کسی به ما تنه بزند و نوشته‌مان را دچار خط‌خوردگی بکند! پس برای جبران ندانم‌کاری دیگران هم که شده، پاک‌کن لازم است.

البته پاک‌کن نوشته‌ها را پاک می‌کند، نه گفته‌ها را. سخنی که به زبان می‌آید، مثل تیر از کمان جَسته است. بارها در زندگی آرزو کرده‌ام که ای کاش فلان حرف را نمی‌زدم، ولی چه سود! سخن وقتی روی دلی نگاشته شود، گاه با هیچ پاک‌کن و غلط‌گیری زدوده نمی‌شود.

پاک‌کن فقط لغزیدن‌ها را می‌بیند. درست مثل ناظم مدرسه که دائم مراقب است بچه‌ها شاخه‌ی درختی را نشکنند یا از حیاط مدرسه خارج نشوند. بهتر این است که ناظم، دانش‌آموزان را تشویق هم بکند. ای کاش پاک کن هم فقط به اشتباهات نگارشی گیر نمی‌داد. ای کاش در زندگی، پاک‌کنی باشد که...»

یادم آمد که هرچه فکر کرده بودم، نتوانسته بودم آخرش را بنویسم! خیلی مسخره بود دیگر. خلاصه، نیمه‌تمام ماند.

شادی امروز آقای الف

آخر شب است. آقای الف، استوری‌ها را یکی‌یکی رد می‌کند؛ دیده یا ندیده. یکی از آنها را نگه می‌دارد و به آن خیره می‌شود. تصویر، گربه‌ای را نشان می‌دهد که در زمینه‌‌ای رنگارنگ قرار گرفته و صورتش خندان است. کمی پایین‌تر نوشته‌اند: «امروز شاد بودی؟ آره، نه». چند لحظه با تردید به گربه و سؤال نگاه می‌کند. دستش می‌لرزد. انگشتش در هوا، بین «آره» و «نه» پرپر می‌زند. برای آنکه جواب مناسبی به سؤال بدهد، تمام اتّفاقات ریزودرشت امروز را در کسری از ثانیه به خاطر می‌آورد‌. ترجیحاً به دنبال لحظات شاد می‌گردد و حتّی لحظات غمگین را هم به کمک تخیّل، شاد جلوه می‌دهد. امّا کافی نیست. قانع نمی‌شود. می‌خواهد «نه» را بزند امّا تصویر گربه مانع می‌شود‌. گربه، با آن لبخند نمکین و آن رنگ‌های دلفریب پشت سرش، فقط «آره» می‌طلبد؛ حتّی اگر دروغ باشد. آقای الف احساس می‌کند که اگر «نه» بزند، به آن منظره‌ی زیبا خیانت کرده است. بنابراین، انگشتش را در یک حرکت بسیار تند، با وجود غم بزرگی که در سینه دارد، به «آره» می‌کوبد و رد می‌شود.

داستانک ۲

تلویزیون روشن بود. دخترک گفت: «مامان! مشهد!» مادر گریست.

داستانک

قرار بود اعدامش کنند. وقتی آزاد شد، فقط گفت: «یا امام‌رضا».

سؤالِ نمی‌دانم چندم

حالا که انتخابات تمام شد، اجازه هست چیزی بپرسم؟ سؤالی ذهنم را درگیر کرده بود. صبر کردم تا موقعیتش جور شود، بعد بپرسم؛ زیرا «هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد».

اوّل، بگذارید که عکسی را نشانتان بدهم: این.

همه این عکس را دیده‌ایم. خیلی از طرفداران حجت‌الاسلام رئیسی، در ایّام انتخابات، آن را در صفحه‌هایشان بازنشر کردند. غالباً منظورشان این بود که «اگر حاج قاسم زنده بود، به رئیسی رأی می‌داد». البته کاری به درست یا غلطش ندارم.

می‌خواهم این‌ را بپرسم که آیا خود این کار عقلانی است؟ آیا رواست که حاج قاسم‌ را بیاوریم در نزاع‌های انتخاباتی؟ 

می‌دانید که انتخابات رقابت است. در رقابت هم دعوا و درگیری وجود دارد. این را هم می‌دانید که حاج قاسم نماد وحدت کشور ما بود. همه او را دوست داشتند؛ چه اصولگرا، چه اصلاح‌‌طلب، چه مردم عادّی. در تشییع حاج قاسم هم همه‌جور آدمی حضور داشت؛ باحجاب یا بی‌حجاب‌، ریشو یا بی‌ریش. آیا درست است که این ریسمان وحدت را به‌بهانه‌ی انتخابات پاره کنیم؟

اصلاً فرض کنیم که رهبر و حاج قاسم و تمام خوبان به آقای رئیسی رأی می‌دهند. باشد. امّا رهبر که رأی خود را اعلام نمی‌کند. دور از مرام ایشان است. اگر حاج قاسم هم در میان ما بود، آیا علناً می‌گفت که من به آقای رئیسی رأی می‌دهم؟ یا می‌گذاشت خودمان فکر کنیم، استدلال کنیم و به نتیجه‌ای برسیم؟ آیا این عاقلانه‌تر و انقلابی‌تر نیست؟

رأی دادم، پس بزرگ شده‌ام!

دو سال پیش، انتخابات مجلس بود. امسال هم انتخابات ریاست‌جمهوری و انتخابات شورای شهر بود. در هر سه شرکت کردم و اولین رأی‌ام‌ را برای هرکدام در صندوق انداختم. 

می‌دانی، آدم احساس می‌کند بزرگ‌ شده است! آخر، آدم‌ها تا چند کار را نکنند، بزرگ نمی‌شوند. دنیای ما این‌شکلی است دیگر. مثلاً رانندگی‌کردن یکی از آن کارهاست. داشتن کارت ملی و گواهینامه هم دوتا از مدارک مهم برای اثبات بزرگسالی است. ریش بلند و سبیل کلفت هم که به‌جای خود؛ البته برای پسرها.

با این‌ حال، شما بهتر می‌دانید که این‌ها فقط پوسته است. ممکن است خیلی‌هامان کارت ملی و سبیل کلفت داشته باشیم، رانندگی بدانیم و مدرکمان هم دکترا باشد، امّا هنوز بچه باشیم. بچه بودن که شاخ‌ودم ندارد. چیز، منظورم این است که بچه بودن که به سن‌وسال نیست. گاهی آدم‌بزرگ‌ها رفتارهایی می‌کنند که هیچ کودکی نمی‌کند. لج‌بازی، دعوا و مسخره‌کردن، از آن کارهای بچگانه است که ممکن است از هر آدم‌بزرگی سر بزند. 

صبر کن! قرار بود راجع به انتخابات بنویسم و رأی و... ببین چقدر پرت‌وپلا گفتم! از کجا رسیدم به کجا! 

خلاصه من که رفتم رأی دادم. حالا احساس بزرگ‌شدن می‌کنم. خوشحالم که گام کوچکی برداشته‌ام برای ادای دین به وطن و شهیدان. امیدوارم آینده هم روشن باشد.

ائتلاف

دوستم مغازه دارد. تسبیح و مهر و عطر می‌فروشد. کاغذ هم چاپ می‌کند. امروز عصر در کنارش بودم. دو چهارپایه گذاشته بودیم و با هم حرف می‌زدیم. بیشتر، از انتخابات می‌گفتیم. کمی بعد، جوانی از راه رسید که دوستم به‌احترامش برخاست. با هم خوش‌و‌بش کردند. جوان، موی حنایی‌رنگی داشت. ماسک روی صورتش، ریشش را کاملاً نپوشانده بود. لباسش بنفشِ روشن و شلوارش سیاهِ کتانی بود. دمپایی چرمیِ سیاه‌رنگی پوشیده بود و بندِکفش مستطیلی‌ درازی را در دست گرفته بود. حاشیه‌ی راست و چپ بندکفش، نارنجی بود و میانه‌اش سیاه. آن را نشان دوستم داد و پرسید: 

«به‌نظرت چطور اینجاهاش رو سیاه کنم؟»

«چه اشکالی داره مگه؟»

جوان خندید و شرم‌آلود گفت: 

«خب زشته دیگه... مایه‌ی آبروریزی‌ آدمه.»

سرِ کین داری ای چرخ!

در حیاطِ خانه‌‌ای نشسته بودیم. دایی‌ام از در آمد داخل. کاغذی در دستش بود. اعلامیه‌ی «هفتمین روز وفات» بود. آن را نشان بقیه داد و نظرشان را پرسید. پدرم و عموها چند بار وارسی‌اش کردند و هرکدام چیزی گفتند. یکی گفت از اعلامیه‌ی روز اوّل زیباتر است. یکی گفت نام فلان خانواده‌ را در کنار خانواده‌های عزادار ننوشته‌اند. یکی گفت نام او را دوبار تکرار کرده‌اند. 

امّا من چیزی برای گفتن نداشتم. افکارم مرا آزار می‌داد. به آن مرحوم می‌اندیشیدم که دیگر، دستش از دنیا کوتاه بود. نمی‌توانست درباره‌ی اعلامیه‌‌اش نظر بدهد یا سنگ قبر‌ش را خودش انتخاب کند. دیگران برایش تصمیم می‌گرفتند و می‌گیرند. آن‌ها با این اندوه کنار آمده‌اند و بی‌هیچ غصّه‌ای، درباره‌ی سنگ قبر و محلّ دفن و برگزاری مراسم و نحوه‌ی پذیرایی حرف می‌زنند. انگار درباره پدیده‌ای عادی سخن می‌گویند. انگار آن مرحوم، اوّلین و آخرین کسی بوده که از دنیا رفته و مرگ، دیگر سراغ هیچ‌کدام از آنان نخواهد آمد. انگار جرعه‌ای از آب زندگانی نوشیده‌‌ و حیاتِ جاودان خریده‌اند.

آه! این آسودگی‌شان مرا می‌رنجانَد؛ این رضایت، این اظهارنظرهای کارشناسانه. چرا مرگ انسان‌ها برایشان جانسوز نیست؟ آیا به‌این دلیل است که کاری از ایشان ساخته نیست؟ بله... افسوس! 

کاش می‌شد مرده‌ها را زنده کرد. کاش می‌شد با خلقت جنگید و مرگ را به‌تعویق انداخت. ولی نمی‌شود. هر تلاشی در این راه، بی‌حاصل است. مرده‌ها را نمی‌شود بازگرداند. خاطره‌ها را نمی‌شود تا ابد به‌یاد داشت. چهره‌ها و صداها در ذهن‌های ما کم‌کم رنگ می‌بازند و برای همیشه، بر‌ باد می‌روند. تا بوده، همین بوده. مگر نمی‌دانی که دنیا سنگ‌دل و بی‌ایمان است؟ می‌کُشد و حیا ندارد. ظالم است و از خدا پروا ندارد.

دنیا بی‌رحم است امّا اهالی دنیا بی‌رحم‌تر. آدم‌ها با مرگ دیگران شکم خود را سیر می‌کنند و بس. ندیده‌ای که چگونه بر سر سفره‌ی عزا می‌نشینند و با خاطرِ جمع، لقمه‌ها می‌بلعند؟ شاید فقط اظهارنظر عالمانه‌ای بکنند و مثلاً درباره‌ی رنگ سنگ قبر نظری بدهند. نه بیشتر. آه!

«چه کج‌رفتاری ای چرخ! چه بدکرداری ای چرخ!»

از لحاظ روحی...

نیاز دارم به استراحت. چشم و گوش و مغزم درد می‌کند. این روزها از بس مطلب مجازی خوانده‌ام که نزدیک است همه را -گلاب به رویتان- بالا بیاورم! نیاز دارم به خلوت و سکوت. به رهاکردن اینستاگرام و تلگرام و هر گرام‌ِ مزخرفِ دیگر.