زندهام به همین
نمیدانم دیروز بود یا پریروز که برنامهریزیهای خوبی انجام داده بودم و از عملکردِ خودم هم راضی بودم تا اینکه چشمم افتاد به عکسِ روی درِ اتاق؛ یک عکسِ سه نفره. هرسهتاشان با رضایت، بهم لبخند میزدند. ساکت بودند امّا با نگاهشان حرف میزدند. اوّلینِ شان حاج قاسم بود که با مهر و تحسین به شاگردش یعنی من نگاه میکرد. منم لبخند زدم امّا تاب نیاوردم و سرم را انداختم پایین. آخَر، کار خاصّی هم نکرده بودم من. امّا دوست دارم از این به بعد، چه کار خاصّی کرده باشم چه نه، بیشتر به این تصویر نگاه کنم. دوست دارم وقتی دلم میشکند، به آن لبخندها پناه ببرم و وقتی که زندگی برایم زیبا میشود، مثل کودکها، به سویِ شان بدوم. از خودم میپرسم که چرا تاکنون از این چشمهی امید غافل بودهام؟ از این تصویر که ابعادی فراتر از طول و عرض دارد؛ زیرا نفرِ اوّلِ سمتِ راستِ آن، یک شهید است و مگر شهید را میتوان در ابعاد محصور کرد؟! آیا میشود یک شهید، در جایی باشد و در جایی دیگر نه؟ آیا امکان دارد که اگر به یک شهید لبخند بزنی، جوابت را ندهد؟ قبول کنید یا نه، من به معجزهی این تصویر ایمان آوردهام؛ چراکه من، به همین سادگیها زندهام.
چوبپر سبز
کودکیهایم گره خورده بود با گنبد طلا و سقاخانههای شما. تابستانها را به امید آخرین روزهای شهریورماهَش تحمّل میکردم که در آن، کولهبارمان را میبستیم و تنها یا با همراه، رهسپارِ دیار خراسان میشدیم. رسمِ ادب نبود که به قم و جمکران هم سری نمیزدیم. آه آقا! دلم برای صحنِ دریاییِ جمکران و آسمانِ زلالش هم تنگ شده.

سؤال دوّم: آیا هدف همیشه عددی است؟
فرض کنید که در آینده دوست دارید یک نویسندهی بزرگ شوید. خُب اگر بخواهید طبقِ تعریفِ معروفِ هدفِ هوشمند، یعنی «واضح بودن»، «قابل اندازهگیری»، «قابل دستیابی»، «واقعبینانه بودن» و «دارای زمان مشخص» عمل کنید، به نظر من باید هدفتان را به این شکل دربیاورید:
- من میخواهم طی پنج سال، یک داستانِ بلند بنویسم.
این حرف شاید دربارهی این مثال صدق کند امّا دربارهی سایر هدفها، نمیدانم. شما چی فکر میکنید؟ آیا هدف همیشه کمّی و عددی است یا هدفِ کیفی هم داریم؟

گامهای مکانیکی
حوالیِ غروبِ چند روز پیش، من و پدرم رفتیم به دوچرخهسواری در روستاهای اطراف. شاید برای اوّلینبار بود که در جایی دور از همهمه و بوق و دودِ داخلِ شهر، دوچرخهسواری میکردم. خیلی تجربهی خوبی بود. در روستا، فاصلهی میان آدمها و طبیعت صفر است. روستاییان خانههایشان را درمیان انبوه درختان میسازند درحالیکه شهرنشینان، درختهای اندکی را درلابهلای کوچهها و خانههایشان میکارند. در روستا آدمها در دل طبیعت هستند امّا در شهر، طبیعت در میان آدمها.
بحرانِ عمیقِ وجودی!
امروز صبح، یک اتّفاقی برایم افتاد که باعث شد، پاک ناامید شوم از ادامهی زندگی...
عاقل نکند تکیه به دیوار شکسته!
دیوار یا تکیهگاه آدم باید راست و محکم باشد و بدون ترک. البته اگر ترک آن جزیی باشد، میتوان ازش چشم پوشید ولی وای اگر آنقدر گشاد باشد که تمام پهنای دیوار را بپوشاند! که در آنصورت، باید ترسید و چارهای اندیشید.

دستی کشیدم به سر و روی بلاگم!
مدتی بود که میخواستم عنوان بیمسمّای «سطرهای روشن» رو بردارم، چون خودم هم هیچی ازش نمیفهمیدم! به خاطر همین، جرقهطور و ناگهانی، بعد از خواندن یک دعایی، به سرم زد که اسم اینجا رو بزارم «یاکریـم». یاکریم، یه واژهی دوپهلوه و هرکی بتونه هردو معناش رو پیداکنه، جایزه داره. قالب وبلاگ هم که طبق روحیهی تجدّدگرایی و تنوّعطلبی افراطی، باید عوض میشد (چی گفتم اصن؟!). این شد که پس از بارها کلنجاررفتن و قالبعوضکردن، این قالب متفاوت رو برگزیدم. البته کمی ریزهکاری داره و بعضی از مطالب رو به خوبی نمایش نمیده که باید برطرف بشن. به هرحال، امیدوارم که این، تغییر خوب و ماندگاری باشه و به دل شماهم بشینه :)
پن: ببخشید، مدتیه که روزانهنویس شدم. باید فکری کرد...
پن2: بازم قالبو عوض کردم ؛)
سُرخ شو ولی داد نزن!
صبر بر خشم... چه سخت و جانکاه! موقعی که خواهر کوچکتر مدام غُر میزند و شاید هم حق دارد، سرخ میشوم اما نباید چیزی بگویم. موقعی که باید بیشتر اتاق را به او بدهم و حتی قفسهی کتابهای مدرسهام را در بیرون بچینم، باید صبر کنم و چیزی نگویم. موقعی که از بعضی حرفها، خون در چشمانم میدود، باید صبر کنم و چیزی نگویم. موقعی که خشمگین میشوم و دلم میخواهد که دستانم را رها کنم تا بزنند همه چیز را خُرد و خاکشیر کنند، باید صبر کنم و کاری نکنم. موقعی که... باید... . اصلاً خدایا! به من، این بنده ی کمصبرت، دو تا صبر بده: یک صبر برای زندگی و یک صبر برای ادامهی صبر!
حال و هوای مردگان از نگاه مولا
...و نه از زلزله ها ترسناک، و نه از فریادهاى سخت هراسى دارند. غائب شدگانى که کسى انتظار آنان را نمى کشد، و حاضرانى که حضور نمى یابند، اجتماعى داشتند و پراکنده شدند، با یکدیگر مهربان بودند و جدا گردیدند، اگر یادشان فراموش گشت، یا دیارشان ساکت شد، براى طولانى شدن زمان یا دورى مکان نیست، بلکه جام مرگ نوشیدند. گویا بودند و لال شدند، شنوا بودند و کر گشتند، و حرکاتشان به سکون تبدیل شد، چنان آرمیدند که گویا بیهوش بر خاک افتاده و در خواب فرو رفته اند. همسایگانى هستند که با یکدیگر انس نمى گیرند و دوستانى اند که به دیدار یکدیگر نمى روند. پیوندهاى شناسایى در میانشان پوسیده، و اسباب برادرى قطع گردیده است. با اینکه در یک جا گرد آمده اند تنهایند، رفیقان یکدیگرند و از هم دورند، نه براى شب صبحگاهى مى شناسند، و نه براى روز شامگاهى. شب، یا روزى که به سفر مرگ رفته اند براى آنها جاویدان است. خطرات آن جهان را وحشتناک تر از آنچه مى ترسیدند یافتند، و نشانه هاى آن را بزرگ تر از آنچه مى پنداشتند مشاهده کردند. براى رسیدن به بهشت یا جهنّم، تا قرارگاه اصلى شان مهلت داده شدند، و جهانى از بیم و امید برایشان فراهم آمد. اگر مى خواستند آنچه را که دیدند توصیف کنند، زبانشان عاجز مى شد.