
معرّفی مقتلِ «لهوف»
چشمم را که باز میکنم، خودم را وسطِ دستهی عزاداریِ محلّه مان پیدا میکنم؛ با همان تصویرِ بزرگِ آویخته بر دیوار که صحنهی عاشورا را نشان میدهد، اسبِ خونینِ چاکچاکِ خالی از سوار و زنانِ بیپناهِ حرم. امشب برخلاف انتظار، هیچکس ماسک نزده. مردها بدون هیچ فاصلهگذاریِ اجتماعی، دوشادوشِ هم سینه میزنند. چپ و راست، نوجوانانِ سیاهپوش و سربندبسته، باران زنجیری به راه انداختهاند؛ یک ضرب، لای... لای... لای... . مدّاح، با صدای گیرا و سوزناکش، همان نوحهی هرسالهاش را میخواند: «سر الگر لَه خُو... ساقی سرمَسِم... پشتِم شِکانی... کِردی بی کَسِم...»1 دخترکِ خردسالی از دور، سینیِ شربت به دست، به سمت ما میآید. از ضربات محکمِ زنجیرها هم نمیهراسد. چرا نمیترسد؟ اصلاً چرا همه آمدهاند؟ مگر آقا نگفت که به حرفهای ستاد ملّی کرونا گوش دهید؟ نمیدانم. دوباره خودم را میبینم. پیراهنِ مشکیِ هیأتی را پوشیده و یک شالِ مشکی را نیز به گردن پیچیدهام. یادم نمیآید که تا به حال، این پیراهن یا این شال را خریده باشم! از همه عجیبتر، دستهایم از اختیار من خارج شدهاند. از من دستور نمیگیرند. یک دستم، طبلِ بزرگِ «یاماها» را گرفته و دست دیگرم با پُتک، خالِ سیاه وسطِ طبل را مینوازد؛ لای... لای... لای... .