دراز کشیده بود و سقف را نگاه میکرد. ناگهان چیزی سینهاش
را فشرد و راه نفسش را بست. با خودش گفت که نکند کرونا باشد؟ بلافاصله دلش برای همه
تنگ شد؛ حتّی برای پدر و مادر و خواهرش که فقط نیممتر آن طرفتر خوابیده بودند.
کمی بعد مرگ را بهوضوع بالای سرش دید که چشمان سرخش برق میزد.
مرگ گفت: «آمادهای؟»
با لرز جواب داد: «نه اصلاً. راستش فکر نمیکردم به این زودیها بیایید سراغم.»
مرگ پرسید: «چطور مگر؟»
پسر گفت: «انتظار داشتم که حدّاقل هشتاد سال عمر کنم و صد تا
کتاب بنویسم. از شما خواهش میکنم که مهمان ناخوانده نباشید. ای کاش قبل از آمدن به بنده اطّلاع میدادید.»
مرگ قهقهه زد و گفت: «آمدن یا نیامدن مرا که تو تعیین
نمیکنی، ابله!»
پسر هراسان گفت: «آخر من هنوز کلّی نماز صبح قضا دارم، به اضافهٔ ده روز روزهٔ قضا و یک کفّاره. تا اینها را انجام بدهم، خودش یک ماه طول
میکشد.»
مرگ گفت: «خب دیگر چه؟»
پسر سرش را خاراند و گفت: «بهگمانم باید دست و پای پدر و مادرم
را هم برای آخرین بار ببوسم. همچنین بالای سر خواهر کوچکترم را که خیلی اذیّتش کردهام.»
مرگ گفت: «و دیگر؟»
پسر گفت: «میدانید، من هنوز رمان آتش بدون دود را تاآخر
نخواندهام. کتابهای شهید مطهری را هم همینطور. هنوز صراط عینصاد را تمام نکردهام و
نمی دانم که بالاخره رشد یعنی چه. تازه خیلی دلم میخواست کتابهای شهید آوینی و اصغر طاهرزاده
را هم بخوانم. میدانید، خیلی پز دارد که آدم این همه کتاب خوانده باشد!»
مرگ خمیازه کشید و چیزی نگفت. پسر فکر کرد که دیگرچه هست که
او را به این دنیا پایبند کند؟ چیزی نیافت. اخم کرد و گفت: «اصلاً مگر همینها که
گفتم کم چیزی هستند؟»
مرگ عصبانی شد و مشتی به سینهٔ پسر زد. از فرط درد، اشک از گوشهٔ چشمش چکید. خواست نفس بکشد ولی نتوانست. احساس کرد که اگر نفس
بکشد، ششهایش میترکند.
مرگ گفت: «پسرک تو میدانستی چه کسانی در این دنیا حتی به
این عمر تو هم نرسیدند و مردند؟»
پسر هنوز حالش جا نیامده بود.
مرگ ادامه داد: «میدانستی قاسم بن حسن وقتی میخواست شهید شود، چه
گفت؟»
پسر گفت: «آره... زیاد شنیدهام.»
مرگ گفت: «آن وقت تو از من میترسی و چشمهایم را سرخ و خونی میبینی!
چرا آن کودک سیزده ساله از توی هیجده ساله بیشتر میفهمید؟»
پسر گفت: «لابد چون از نتیجهٔ اعمالش نمیترسیده. گفتم که! من
هنوز کلّی نماز قضا دارم و برای یافتن حقیقت، باید کتابهای...»
مرگ حرفش را برید و پرسید: «ببینم! تو اصلاً هیچ کاری در
عمرت کردهای که اگر الان بمیری، به خاطرش به بهشت بروی؟»
پسر به فکر فرو رفت. گذشتهاش را مثل یک کیف دستی، روی خیالش
خالی کرد تا ببیند چیز بهدردبخوری تویش هست یا نه؟ که دستش خورد به یک چیز نورانی. با خوشحالی گفت: «آره آره! هست! یکبار شب لیلةالرّغائب بود. شنیده بودم
اگر کسی اعمال این شب را کامل انجام بدهد و تمام آدابش را به جا بیاورد، امام
علی شب اوّل قبر میآید بالای قبرش و او را از تنهایی نجات میدهد. نمیدانم! شاید هم
امام حسین بود. شاید هم امام رضا.»
مکثی کرد و با بغض ادامه داد:
«البته من تمام آن اعمال را موبهمو انجام دادم و اگر قبول
شده باشد و... و ثوابش از بین نرفته باشد...»