یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ آبان ۰۳، ۲۱:۵۹ - حمیدرضا ‌‌‌
    سلام :)

اگر قبول شده باشد

دوشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۰، ۰۸:۱۲ ب.ظ

دراز کشیده بود و سقف را نگاه می‌کرد. ناگهان چیزی سینه‌اش را فشرد و راه نفسش را بست. با خودش گفت که نکند کرونا باشد؟ بلافاصله دلش برای همه تنگ شد؛ حتّی برای پدر و مادر و خواهرش که فقط نیم‌متر آن طرفتر خوابیده بودند. کمی بعد مرگ را به‌وضوع بالای سرش دید که چشمان سرخش برق می‌زد.

مرگ گفت: «آماده‌ای؟»

با لرز جواب داد: «نه اصلاً. راستش فکر نمی‌کردم به این زودی‌ها بیایید سراغم.»

مرگ پرسید: «چطور مگر؟»

پسر گفت: «انتظار داشتم که حدّاقل هشتاد سال عمر کنم و صد تا کتاب بنویسم‌. از شما خواهش می‌کنم که مهمان ناخوانده نباشید. ای کاش قبل از آمدن به بنده اطّلاع می‌دادید.»

مرگ قهقهه زد و گفت: «آمدن یا نیامدن مرا که تو تعیین نمی‌کنی، ابله!»

پسر هراسان گفت: «آخر من هنوز کلّی نماز صبح قضا دارم، به اضافهٔ ده روز روزهٔ قضا و یک کفّاره. تا این‌ها را انجام بدهم، خودش یک ماه طول می‌کشد.»

مرگ گفت: «خب دیگر چه؟»

پسر سرش را خاراند و گفت: «به‌گمانم باید دست‌ و پای پدر و مادرم را هم برای آخرین بار ببوسم. همچنین بالای سر خواهر کوچکترم را که خیلی اذیّتش کرده‌ام.»

مرگ گفت: «و دیگر؟»

پسر گفت: «میدانید، من هنوز رمان آتش بدون دود را تاآخر نخوانده‌‌ام. کتاب‌های شهید مطهری را هم همینطور. هنوز صراط عین‌صاد را تمام نکرده‌ام و نمی دانم که بالاخره رشد یعنی چه. تازه خیلی دلم میخواست کتاب‌های شهید آوینی و اصغر طاهرزاده را هم بخوانم. میدانید، خیلی پز دارد که آدم این همه کتاب خوانده باشد!»

مرگ خمیازه کشید و چیزی نگفت. پسر فکر کرد که دیگرچه هست که او را به این دنیا پایبند کند؟ چیزی نیافت. اخم کرد و گفت: «اصلاً مگر همین‌ها که گفتم کم چیزی هستند؟»

مرگ عصبانی شد و مشتی به سینهٔ پسر زد. از فرط درد، اشک از گوشهٔ چشمش چکید. خواست نفس بکشد ولی نتوانست. احساس کرد که اگر نفس بکشد، شش‌هایش میترکند.

مرگ گفت: «پسرک تو میدانستی چه کسانی در این دنیا حتی به این عمر تو هم نرسیدند و مردند؟»

پسر هنوز حالش جا نیامده بود.

مرگ ادامه داد: «میدانستی قاسم بن حسن وقتی میخواست شهید شود، چه گفت؟»

پسر گفت: «آره... زیاد شنیده‌ام.»

مرگ گفت: «آن وقت تو از من می‌ترسی و چشم‌هایم را سرخ و خونی می‌بینی! چرا آن کودک سیزده ساله از توی هیجده ساله بیشتر می‌فهمید؟»

پسر گفت: «لابد چون از نتیجهٔ اعمالش نمی‌ترسیده. گفتم که! من هنوز کلّی نماز قضا دارم و برای یافتن حقیقت، باید کتاب‌های...»

مرگ حرفش را برید و پرسید: «ببینم! تو اصلاً هیچ کاری در عمرت کرده‌ای که اگر الان بمیری، به خاطرش به بهشت بروی؟»

پسر به فکر فرو رفت. گذشته‌اش را مثل یک کیف دستی، روی خیالش خالی کرد تا ببیند چیز به‌دردبخوری تویش هست یا نه؟ که دستش خورد به یک چیز نورانی. با خوشحالی گفت:‌ «آره آره! هست! یکبار شب لیلةالرّغائب بود. شنیده بودم اگر کسی اعمال این شب را کامل انجام بدهد و تمام آدابش را به جا بیاورد، امام علی شب اوّل قبر می‌آید بالای قبرش و او را از تنهایی نجات می‌دهد. نمیدانم! شاید هم امام حسین بود. شاید هم امام رضا.»

مکثی کرد و با بغض ادامه داد:

«البته من تمام آن اعمال را موبه‌مو انجام دادم و اگر قبول شده باشد و... و ثوابش از بین نرفته باشد...»


  • علیرضا

نظرات  (۵)

سلام علیرضا خان.خوبی

سال خوبی داشته باشی.

این متنو خودت نوشتی دیگه؟خیلی خوشحال شدم دیدمش

آفرین

یه سری حرفها در موردش داشتم.الان میگم

اول اینکه اونجا گفته بودی( دلش برای همه تنگ شد؛ حتّی برای پدر و مادر و خواهرش که فقط نیم‌متر آن طرفتر خوابیده بودند) 

 این فقط نیم متر آن طرف خیلی خوب بود

بعد اینکه اینجا گفتی( آمدن یا نیامدن مرا که تو تعیین نمی‌کنی، ابله!»)

 از نظر من این ابله که استفاده کردی اصلا به کل این متن نمیاد.خیلی مودب نوشتی.لازمه آدم انقدر مودب بنویسه؟

بعد اینکه اونجا نوشتی بالاخره رشد یعنی چه.این خوب بود

اما ببخشید از نظر من سلیقه و.عقایدت. رو با اوردن اسم شهید آوینی شهید مطهری اقای طاهرزاده و عین صاد کردی تو چشم مخاطب.میتونستی فقط اسم یکی رو بیاری.خودتو رو کردی،شُرِه کردی و تموم.

البته این نقد رو من به خیلی از این جماعت مذهبی یا انقلابی دارم.شاید یه نفر با این افرادی که تو اسم بردی هیچ حال نکنه.پس اثرگذاری رو اونا چی میشه.طرف متنو بخونه به اینجا برسه ول میکنه میره.نمیدونم منظورمو تونستم برسونم یا نه.

(در مورد همین حرف زیاده بیخیال.)

درسته اینجا یه وبلاگ شخصیه و تو آزادی که دلی بنویسی اما من صرفا منظورم این متنِ.

اونجا که گفتی مرگ خمیازه کشید.مگه چقد حرف زدی قبلش ک مرگ احساس خستگی کرده باشه!!

حضور حضرت قاسم(ع) رو تو این متن رو اصلا نفهمیدم!!!!

گذشته‌اش را مثل یک کیف دستی، روی خیالش خالی کرد.این خیلی خوب بود.

اونجا هم که شب لیله الرغائب رو گفتی خیلی خوب بود.

اما اگه حضرت قاسم رو نگفته بودی و میرسیدی  به انتها و شب لیله الرغائب رو،رو میکردی خیلی بیشتر میچسبید

اینا صرفا نظر من بود.قابل نقد و حتی رد کردن هست

 

 

پاسخ:
سلام آقا رضا
خوبم الحمدلله، شما چطور؟
سال نو شما هم مبارک :)
خوشحالم و ممنونم از اینکه متنم رو تا آخر خوندید.
تقریباً با تمام حرفهاتون موافقم، خصوصاً با این ادّعا که متن بنده شعارزده است و ممکنه مخاطب رو پس بزنه.
امیدوارم در داستان‌های بعدی جبران کنم ان‌شاءالله. :)
  • کاکتوسِ خسته
  • *به وضوح

    خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم ..

    چقدر همیشه این یار نزدیک رو دور می‌بینم ..

    پاسخ:
    متشکّرم. خوشحالم از اینکه خوندید و نظر دادید.

    کاش تو این سال جدید بتونم با فکر مرگ اشتی کنم..

    پاسخ:
    امیدوارم همه‌مون آشتی کنیم. :)
  • محمد قاسم پور
  • سلام علیکم

    یکی از اساتید به نقل از آیت الله مصباح می گفتن که ایشون همیشه دعا می کردن که نوشتن کتاب آموزش فلسفه و دوره معارف قرآن را به اتمام برسانند و می گفتند کار دیگری ندارند.

    پاسخ:
    سلام بر شما
    چه عمر پربرکتی داشتند.
    ان‌شاءالله توفیق یارتون بشه 
    و پا بذارید جای پای آیت‌الله.

    چه خوب کلنجار رفتن های یه انسان برای زنده موندن رو به تصویر کشیدید!

    بله کاملا درسته، مرگ هروقت به سراغمون بیاد فکر می کنیم زوده، فوری حس می کنیم کلی کار هست که نکردیم. نمی دونم انیمیشن soul رو دیدید یانه، ولی این انیمیشن توی دقایق پایانی، تلنگر بزرگی به بیننده می زنه. تلنگر بزرگی در مورد دیدگاهمون به زندگی! تلنگری که قطعا پذیرش مرگ رو آسون تر می کنه...

    پاسخ:
    نظر لطف شماست. :)
    با این وصف، دیدنش برام واجب شد. ممنونم. :)
    آه از فراموش‌کردن مرگ...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی