چوبپر سبز
کودکیهایم گره خورده بود با گنبد طلا و سقاخانههای شما. تابستانها را به امید آخرین روزهای شهریورماهَش تحمّل میکردم که در آن، کولهبارمان را میبستیم و تنها یا با همراه، رهسپارِ دیار خراسان میشدیم. رسمِ ادب نبود که به قم و جمکران هم سری نمیزدیم. آه آقا! دلم برای صحنِ دریاییِ جمکران و آسمانِ زلالش هم تنگ شده.
من هنوز طعم سوهانهای سوغاتیِ شما را زیر دندان دارم. هنوز هم، سروصدای بازاررضا در گوشم جریان دارد. هنوز هم دلم میخواهد که بار دیگر، از بوی گلاب و عطرِ حرم سرمست شوم؛ بار دیگر از حوضِ بزرگِ وسطِ صحن وضو بگیرم؛ بار دیگر وارد رواقهای آینهکاریشدهی شما بشوم، ساعتهای دیجیتالِ سبزرنگِ آنها را ببینم و روی یکی از فرشهای دستبافتِ آنها بنشینم و درحالیکه بادِ پنکه، موهای سرم را مینوازد، برایتان قرآن و زیارتنامه بخوانم.
میدانید که هنوز شما را دوست دارم؟ میدانید که من همان علیرضا هستم؟ همان که در روز میلاد شما به دنیا آمد و به خاطر این تصادفِ نیکو، نامش را «علیرضا» گذاشتند. من هنوز دلم میخواهد که بار دیگر کودک شوم و از سر و کولِ پدرم بالا بروم تا دستم را به سختی، از بالای سرِ زائران، به ضریحِ شما برسانم. هنوز دلم میخواهد وقتی که زیارتنامه میخوانم، از چشمانم با التماس درخواست کنم که برایتان اشک بریزند. هنوز از نوازشِ چوبپرِ سبزِ خادمانِ شما، بر گونههایم، لذت میبرم. هنوز با شنیدن تصنیف «آمدهام، آمدم ای شاه پناهم بده...»، حتّی برای هزارمین بار، بیاختیار، به خود میلرزم و اشک میریزم. هنوز هم با وجودِ تمام گناهان و زشتیهایم شما را دوست دارم. آری، من هنوز شما را... .
آقایم! میشود وقتی که به شما فکر میکنم، به این دل سیاه و خرابم نگاه نکنید تا خجالت نکشم؟ میشود به روی خودتان نیاورید که من چهقدر بد شدهام؟ میشود گناهانم را نبینید؟ می شود نمازهای قضاشدهام را نبینید؟ میشود این دل زنگارگرفتهام را با گلابِ حرم جلا بدهید؟ میشود قلبم را از عشق اهل بیت (ع) لبریز کنید؟ میشود زنجیرِ سنگینِ گناهان و وسوسهها و شبهات را از پاهای دلم بگشایید؟ آقاجان! میشود بار دیگر، ضامنِ من بشوید؟