زندهام به همین
نمیدانم دیروز بود یا پریروز که برنامهریزیهای خوبی انجام داده بودم و از عملکردِ خودم هم راضی بودم تا اینکه چشمم افتاد به عکسِ روی درِ اتاق؛ یک عکسِ سه نفره. هرسهتاشان با رضایت، بهم لبخند میزدند. ساکت بودند امّا با نگاهشان حرف میزدند. اوّلینِ شان حاج قاسم بود که با مهر و تحسین به شاگردش یعنی من نگاه میکرد. منم لبخند زدم امّا تاب نیاوردم و سرم را انداختم پایین. آخَر، کار خاصّی هم نکرده بودم من. امّا دوست دارم از این به بعد، چه کار خاصّی کرده باشم چه نه، بیشتر به این تصویر نگاه کنم. دوست دارم وقتی دلم میشکند، به آن لبخندها پناه ببرم و وقتی که زندگی برایم زیبا میشود، مثل کودکها، به سویِ شان بدوم. از خودم میپرسم که چرا تاکنون از این چشمهی امید غافل بودهام؟ از این تصویر که ابعادی فراتر از طول و عرض دارد؛ زیرا نفرِ اوّلِ سمتِ راستِ آن، یک شهید است و مگر شهید را میتوان در ابعاد محصور کرد؟! آیا میشود یک شهید، در جایی باشد و در جایی دیگر نه؟ آیا امکان دارد که اگر به یک شهید لبخند بزنی، جوابت را ندهد؟ قبول کنید یا نه، من به معجزهی این تصویر ایمان آوردهام؛ چراکه من، به همین سادگیها زندهام.
- ۹۹/۰۴/۱۶