خالو مهدی
چند هفته پیش خبر دادند که «خالو مهدی» تصادف کرده و الان در بیمارستان است. خالو مهدی برای پدرم کار میکرد. پدرم باغ انگور دارد. روزها او و چند نفر دیگر در باغ مشغول کار بودند؛ کارهایی مثل ساختن آبانبار، گذاشتن ستون برای درختها و کشیدن حصار دور باغ.
ظهرها برایشان غذا میبردم. اغلب آنجا جوان چاقی را میدیدم که پارچهای را خیس کرده و انداخته روی صورتش، از گرما. شک داشتم که سلام کنم یا نه. امّا همینکه از راه میرسیدم، پیشقدم میشد در سلام.
دکترها میگفتند که دندههای خالو مهدی، فرو رفته در ششهایش. نمیدانم چطور شد که صدایش زدم خالو. تا قبل از او عادت نداشتم که کسی را با این پیشوند صدا بزنم؛ امّا برای او حکم دیگری داشت. انگار خالو مهدی معنای مردانگی میداد، معنای مرام و معرفت و صفا.
پدرم میگفت: «جمعهها را گذاشته بود کنار، برای خانوادهاش. یک پسر کوچولو دارد. آنها را میبرد گردش». یکبار نشست و قصهٔ زندگیاش را برایم تعریف کرد. سراپا گوش شدم. به مادرش احترام میگذاشت. روز عروسی به خانمش گفته که میخواهد مادرش را در صندلی جلو بنشاند، خانمش گفته که چه اشکال دارد، او هم مادر من است.
پدر میگفت: «یکبار به هوش آمده و گفته که موقع رانندگی خوابش برده. باید میزده کنار که نزده. خوابش برده و ماشین را انداخته ته درّه». با ماشینش برایمان صندوق آورده بود؛ صندوق میوه، حدود سیصدتا. آستینهایش را زد بالا، صندوقها را گذاشت پایین و گوشهٔ پارکینگ چید. من هم کمک کردم. چند روز بعد کسی دیگر آمد. خیال میکردم مثل خالو مهدی پیاده میشود و آستینهایش را میزند بالا، امّا خیال خام بود. بهطعنه گفتم: «اگه خودت هم بیای کمک، زودتر تموم میشه». نیامد. پدر گفت: «وظیفهٔ راننده نیست. مهدی لطف کرده».
پدر میگفت: «معلوم نیست دوام بیاورد یا نه». روز برداشت میوهها بود. صندوقها را بار زدند. خالو مهدی گفت: «یک لیوان آب سرد بیاور». آب را که خورد، گفت: «اجرت با امام حسین.» وقتی سوار ماشین شد، پرسید: «نمیای؟» بهانه آوردم و گفتم: «الان نه، با پدرم میام.» بغلدستیاش بهانهام را گرفت. گفت: «معلومه!» و هردو خندیدند. خندیدم.
همیشه وقتی پدرم صدایش میزد، جواب میداد: «ها بومه نذرد؟» که در زبان کردی، یک عبارت محبّتآمیز است؛ یعنی: «بله، فدایت شوم؟» این بار که رفته بود سفر کاری، خواسته یا ناخواسته، به حرفش جامهٔ عمل پوشاند.
اللهم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم.