گاهی وقتها از سخنی که به دیگران گفتهام، پشیمان میشوم. عذابوجدان میگیرم. ناخنهایم را میجوم و حرص میخورم. احساس میکنم کسی که آن حرفها را از من شنیده، رنجیدهخاطر شده است. احساسی مثل موریانه میافتد به جانم. ذرّه ذرّهی وجودم را به دندان میکشد.
تصمیم میگیرم که از آن شخص عذرخواهی کنم امّا قیدش را میزنم. شاید معذرتخواهی لازم نباشد. شاید آن فرد اصلاً از من نرنجیده باشد و این خودخوریها بیدلیل باشد. شاید معذرتخواهی، کار را از این که هست بدتر کند و بین من و او دیواری استوارتر بکشد. شاید خیال کند که او را کمظرفیت و زودرنج پنداشتهام. نه! هرطور که حساب کنی، معذرتخواهی زیادی هم نوعی از حماقت است.
معذرتخواهی را میبوسم و میگذارم کنار، امّا فکروخیال امانم نمیدهد. نکند از چشم او افتاده باشم؟ نکند مرا بیادب فرض کرده باشد؟ او از درون من چه میداند؟ هیچکس از درون دیگران آگاه نیست. کاش صدای قلبهای همدیگر را میشنیدیم. کاش به قلبهای همدیگر دست میکشیدیم و گرم میشدیم به صفا و صمیمیتشان. کاش آدمها بفهمند!
ما آدمها به مکان وابستهایم. انگار پارهای از جانمان را در بعضی از مکانها برای همیشه جا میگذاریم. اتفاقهایی مثل سفر یا مهاجرت باعث میشود که فیلمان یاد هندوستان کند و غم دوری از مکان گرفتارمان کند. آن وقت است که دلمان برای خودمان تنگ میشود؛ برای خاطراتی که کنج اتاقی یا لای باغچهای جا گذاشتهایم و حالا دیگر نیست. مدّتی طول میکشد تا عادت کنیم به جا و مکان جدید، به آدمها و عالمهای تازه.
فردا برای من روز مهمی است. قرار است بار و بندیل ببندم و راهی خوابگاه شوم؛ خوابگاهی که فقط بیست کیلومتر آنورتر است! هرچه باشد، خوابگاه است و شهر غریب! پنداری در دنیایی دستنخورده قدم میگذارم؛ دنیایی که مختصات آن را نمیشناسم. دنیایی که چهرهی آدمهایش را ندیدهام، طعم غذاهایش را نچشیدهام و یا حتّی در هوای بهاریاش سرما نخوردهام!
حالا هم نصفشبی هوس نوشتن به سرم زده است. دکمهها پرسروصدا کوبیده میشوند و حروف روی صفحهی رایانه نقش میبندند. جملهها به هم بافته میشوند و سطرها به انتها میرسند و نقطه سر خط. هرچند که نقطهای در کار نیست. روزگاری است که قید علائم نگارشی را زدهام و بیقیدوبند مینویسم. بعد اگر حوصلهای باشد، دستی به سروروی متن میکشم تا قیافهی آدمیزاد به خودش بگیرد. لابد میدانید که متنها فرزندان ما هستند!
میگویند اگر یک روز ننویسی، فاتحهات خوانده است. عضلات قلمت سرد میشود و نوشتن از یادت میرود. درست مثل حالا. چیزی که مینویسم، انگار دارم با یک غریبه حرف میزنم یا در زمینی خشک و ریگراز چاه میکنم و سودای باغداری در سر میپرورانم. این است حال و روز کسی که مورد نفرین ملکهی نویسندگی قرار گرفته است!
پ.ن: این متن را پشهای نوشته که یک فرد غرغروی چند روز دست به قلم نبرده را نیش زده است!
ما پنج هماتاقی بودیم که نتوانستیم با نفر ششم کنار بیاییم. این شد که از آنجا رفتیم. آخر شما بگویید، با کسی که ناگهان از کمد لباسها بپرد بیرون و دمش را تکان بدهد و بگوید: «اینجا رئیس منم!» چطور میشود کنار آمد؟
از خواب که بیدار شدم، کامپیوتر را هم از خواب بیدار کردم، بعد از مدتها. رفتم سر طاقچه. گردی از آن نشاندم و غباری از آن زدودم و گذاشتم بهروزرسانی شود. انگار ابری تازه بر طاقچهام میبارد. دوباره سبز میشود و نام و نشان جدید کسب میکند: نسخهی ۳/۱/۰/۰. چه خوب است آهستهآهسته نو شدن، قطرهقطره جان گرفتن، یکییکی سلولهای تازه اندوختن. چیزی نمانده به افطار. بندبند وجودم دارد بهروزرسانی میشود. بندبند وجودمان. بگذاریم ابرها بر ما ببارند. بیا. سبز شدم. نو شدیم.
بهقول بزرگترها:
«بهداشت چیز خوبی است.
دستها باید تمیز باشد،
غذا باید پاکیزه باشد.»
من هم بچّهی حرفگوشکنی هستم.
وقتی مشکلی برایم پیش میآید
از بزرگترها کمک میگیرم
یا به حرفهای آنها فکر میکنم.
مثل دیروز.
دیروز در مدرسه یک کلوچهی دوتایی خریدم.
جلدش را که پاره کردم، یکی از کلوچهها افتاد.
جلوی دستشوییها بود و لابد کثیف و میکروبی شده بود.
شما بودید، خیلی ناراحت میشدید؟
از خیر کلوچه میگذشتید؟
من که نه ناراحت شدم، نه از خیرش گذشتم.
با خیال راحت کلوچه را برداشتم،
و رفتم کنار شیر آب.
آب ریختم و کلوچه را شستم.
نرم و خمیری شد و لای انگشتهایم کش آمد.
همانجا نشستم و دستهایم را لیس زدم.
انگشتهایم را ته حلقم فرو کردم،
و حسابی آب و کلوچهشان را مکیدم.
بعضی بچهها که از اوّل مرا دیده بودند،
اهاه و پیفپیف کردند و گفتند: «خیلی احمقی!»
بعضی هم قاهقاه به من خندیدند.
برایم مهم نبود. مهم این بود که بهداشت را رعایت کردم،
و کلوچهی پاکیزه خوردم. غذا باید پاکیزه باشد.
مگر نه؟
میخواهم رازی را فاش کنم: من در اطراف بدنم یک دیوار دارم که از جنس شیشه است و تقریباً نامرئی. از وقتی که یادم میآید، این پدیده را با خود داشتهام. بیراه نیست که دیگران حرفهایم را خوب و واضح نمیشنوند. آنها با دیدن این شیشهی بلندبالا حساب کار را فهمیدهاند: «نمیشه بهش نزدیک شد!»
دیروز در خیابان صحنهای غمانگیز رخ داد. کنار بلوار، پسر یا دختر خردسالی ایستاده بود. نقاب سیاه و بلندی بر چهره داشت تا کسی او را نشناسد. یکی از دستهایش را بهنشانهی گدایی کاسه کرده و در هوا نگه داشته بود. چنین اتفاقی در شهر کوچک ما بیسابقه بود! «فقر» تا روی چهارراه شهر خودش را کشانده بود و با زبان بیزبانی به همه اعلام حضور کرده بود.
ماشینها بیتوجّه به چشمهای ملتمس کودک میآمدند و میرفتند. من هم رفتم امّا با دلی اندوهبار. در خیالم روی برج عاج نشسته بودم و از حالوروز فقیران بیخبر بودم. سوارشدن بر ماشین و داشتن خانه و زندگی معمولی را حقّ خود نمیدانستم. انگار با تولّد در خانهی پدرم ظلمی ناخواسته به آن کودک بینوا روا داشتهام!
از کنارش گذشتم. نخواستم وجودش را به بوی پولهای حقیرانه آلوده کنم. هرکس که یکبار مزّهی پول مفتکی را بچشد، برای همیشه از کار و تلاش دست میکشد. او باید از این راه برگردد. باید درس بخواند و پلّههای ترقّی را یکییکی طی کند! یعنی ممکن است؟
خانه و زندگی آن خردبچه را در ذهن آوردم. کوهی از بدبختیها را تصوّر کردم که او را احاطه کرده و به این راه ناگزیر کشانده است. سؤال پشت سؤال در ذهنم میرویید: با پای خودش آمده یا مجبورش کردهاند؟ چقدر از دستمزد روزانهاش به خودش تعلّق دارد؟ روزهایی که نقاب از چهره میافکند و در میان مردم قدم برمیدارد، چه حالوهوایی دارد؟ چگونه تاب میآورد در چشمهای دیگران نگاه کند؟ دیگران در نگاه او چقدر خوشبخت هستند! خوشا به حال دیگران که دستهایشان تنها بهنشانهی «سلام» بلند میشود!
دیشب رفتم قدم بزنم. حالم خوش نبود. همدم و همنفسی نداشتم. به دو نفر از دوستانم زنگ زدم امّا جواب سربالا دادند. یک دوست دیگر هم داشتم که نامش حسن است. میدانستم اگر زنگ بزنم، دو دقیقه بعد توی خیابان است امّا این کار را نکردم. لابد اگر بیاید، دوباره باید به یادش بیندازم که آب دماغش را پاک کند. او هم که دستمال ندارد، با دستهایش این وظیفهی خطیر را انجام میدهد. پس، تنها بروم بهتر است. بهتر نبود امّا چارهای نبود. چیزی در سینهام کم بود.