تعداد سالهای عمر شما چندتا است؟
تا الان به طول عمر خود فکر کردهاید؟ دوست دارید چند سال در دنیا زندگی کنید؟ بالاخره باید تصمیمی گرفته باشید. هر آدمی لازم است در زندگی مشخّص کند که چند سال و چند ماه و چند روز و چند ساعت دیگر نیاز دارد تا بتواند به کارهایش برسد. برای نمونه، هفتاد سال و یازده ماه و بیستوچند روز، یک عمر نسبتاً آبرومندانه است؛ چون روزِ مرگِ آدم میافتد در حوالی نوروز و خودبهخود در میان مردم احساسِ خوشایندی ایجاد میشود که فلانی را خدا بیامرزد که در چه روزهایی از دنیا رفت!
انتخاب کردید؟ طول عمرتان را میگویم. ممکن است که لحظهای چشمهایتان را ببندید و بدان بیندیشید؟ کار دشواری نیست. چند عدد بهترتیب ردیف کنید تا سال و ماه و روز و ساعت و دقیقه و ثانیه و صدمثانیهی عمرتان دقیقاً مشخّص شود. خب؟ هروقت انجام دادید، چشمهایتان را باز کنید و خط بعدی را بخوانید.
از اکنون تا آن سال و آن ماه و آن روز و آن ساعت و آن ثانیه و آن صدمثانیه همهاش زندگی است. لااقل در حالت خوشبینانهاش که اینطور است، مگر آنکه اتّفاق ناخواستهای بیفتد و معادله را بر هم بزند؛ مثل تصادف یا بیماری یا قتل یا جنگ یا زلزله. اینها هم جزوی از احتمالات است دیگر. با این حال، شما از آن چشم بپوشید و فرض کنید که از الان تا آن روز موعود که قرار است در خوابی ابدی فرو بروید، زمام همهی امور در دستان شماست. خدا رهایتان کرده تا به هر سو بروید و هرچه میخواهید بکنید و این بهصراحت یعنی اختیار و کدام مسلمان عاقلی، اختیار را انکار میکند؟ هرکه انکار کرد، در عقل او شک کنید.
داشتم عرض میکردم. پرسش حیاتی این است که این مدت نسبتاً دراز را چگونه پُر میکنید؟ دست به چه انتخابهایی میزنید؟ آخر شما تعداد محدودی انتخاب دارید و تعداد محدودی لحظه. چند بار قادرید در گوگل سرچ کنید، لای کتابی را باز کنید یا با چشمهای بسته، غذا را زیر دندانهایتان مزّهمزّه کنید؟
همهی اینها نسبی است. ممکن است بخواهید تمام این روزها و ماهها و سالها را اختصاص بدهید به سرچکردن در گوگل. سرچ و سرچ و سرچ و دیگر هیچ. طبیعتاً این سرچکردن مثل کفهی ترازو سنگینی میکند تا کفهی دیگر بالا برود و در هوا بماند. کفهی دیگر چیست؟ فرصتهایی غیر از سرچ کردن. مثل نیمساعت خواب راحت؛ پانصد قدم پیادهروی؛ هزاربار رکابزدن با دوچرخه؛ خواندن بیتی از دیوان حافظ؛ خواندن حکایتی از گلستان سعدی؛ خواندن مثنوی کوتاهی از مولوی؛ خواندن آیهای از قرآن؛ تماشای رودها؛ تماشای درختهای بید مجنون؛ شبگردی در پارکها؛ قرائت فاتحهای بر سر مزار شهیدی گمنام؛ خوردن یک چایی دونفره؛ خیرهشدن به چشمها و ابروها و لبهای یار؛ گفتن «دوستت دارم» به آنکه دوستش داریم، بیهیچ سخن اضافهای؛ سلامکردن به یک رفیق قدیمی و هزارهزار کار جالب دیگر. میبینید؟ انجامدادن همهی این کارها، تا وقت مردن که سهل است، تا روز رستاخیز هم شدنی نخواهد بود! اگر تمام خوبیها و لذّتها را تنها یکبار بیازمایید و بروید به سراغ بعدیها، شارژ باتریتان تمام میشود و شما را در قبر میگذارند. تکرار در این دنیا ممکن نیست و بلکه گناهی نابخشودنی است. هر خوبی را یکبار انجام بده تا بتوانی خوبیهای دیگر را هم تجربه کنی.
اگر طول عمرتان را تعیین کرده و برنامهتان را ریخته و انتخابهایتان را هم شمرده باشید، اینک بایستی به فکر اجرایش باشید. این شما و این زمین وسیع حیات. شما و همّت و پشتکارتان. زندگانیای زیبا و دیدنی برای خویش رقم بزنید و کیفاش را ببرید؛ تا آن روز که اجل، مثل میهمانی ناخوانده امّا محترم از راه برسد. پشت آیفون خانهتان دستبهسینه بایستد و خواهان حضور شود. آنگاه باادب داخل شود، دوزانو بنشیند و پس از احوالپرسی و صرف چای و شیرینی، از شما رُخصت بخواهد تا کارش را آغاز کند. سپس، شما در لحظهای تاریخی که تصویرسازیاش خوراکِ نویسندههاست، دوشادوش اجل برای همیشه از کادر خارج شوید و به پشتصحنهی جهان خلقت راه بیابید. همهی این رؤیا چنان خواب در وقت سحرگاه است؛ کوتاه امّا شیرین.
حال گوش کنید. من میخواهم تمام رؤیاهایتان را نقشبرآب کنم؛ زیرا تصمیم دارم که همین حالا جان شما را بگیرم. انتظارش را نداشتید، نه؟ دلتان بخواهد یا نه، من همین الان با تمام وجود مایلم که خانهتان را منفجر کنم. همین حالا که دارید این متن را از وبلاگ یاکریم میخوانید. قول شرف میدهم که متن را به آخر نرسانده، شما را بکشم. باور ندارید؟ قصد دارم زجرتان بدهم. تمام آن سالهای دورودراز و خواستنی را در لحظهای بیاورم جلوی چشمتان و آنگاه، همچون کوزهای سفالی از چین قدیم، بر زمیناش بکوبم تا هزارهزار تکّه شود. تکّههایی که هرکدام ساعتی از عمر آیندهی شما میتوانست باشد.
از توی همین متن چاقویی را در گلوی شما فرو میکنم، طوریکه تیغهاش از پشت گردنتان درآید و دستهایم وارد فضای گوارشی و تنفّسی شما شود و با خون و گوشت و رگ و پی و بافت پیوندی و مخاطی و زیرمخاطی در هم بیامیزد. اصلاً هم شما را میکشم، هم خانوادهتان را. نخست، شما را دستبسته میکشانم توی بیابان. همهتان را، حتّی خواهر یا برادر کوچکترتان که در گهواره تاب میخورد یا قنداقپیچ در گوشهای خفته است. تابستان است و آفتاب شهریور بیدادها میکند. شما را آنقدر جلوی آفتاب میگذارم تا تمام مولکولهای هاشدواو از منافذ پوستتان خارج شود و شما خشکِ خشک شوید، مثل تنهی درخت. بیآنکه قطرهای آب به شما بدهم. چه از شما برمی آید؟ جز اینکه هرچه من میفرمایم، بگویید چشم؟ یارای سرپیچیکردن دارید؟
اگر هرچه بخواهم با شما و خانوادهتان انجام دهم، هیچ از شما ساخته نیست. من راوی این متن هستم و شما خوانندهاش. من آفریدگار این جهانم و شما یکی از موجوداتش. اصول نویسندگی به من این اجازه را میدهد که هر حکمی بخواهم بر شما برانم؛ حتّی اگر با موازین حقوق بشر یا با بدیهیترین اصول اخلاقی و ناموسی در تناقض باشد.
چاره چیست؟ ساده است. اگر میخواهید تصمیم مرا عوض کنید، باید به توصیهی من -یا دقیقتر، به اوامر من- جامهی عمل بپوشانید. باید در خیابان راه بروید و مرا ولینعمت خود بخوانید. مرا کول کنید و در میدانها عربده بکشید و به شادمانی من آواز بخوانید. قبول؟
آنگاه من قصر باشکوه دلخواهتان را به شما بر میگردانم و اجازه میدهم که در عمر تعیینشدهتان زندگی کنید. هر چند سال و هر چند ماه و هر چند روز و هرچند ساعت. پیشنهاد عادلانهای است؛ زیرا با عدالت من سازگار است.
گفتناش خالی از لطف نیست که سالها سال پیش، مردی، در یکی از سرزمینهای خاورمیانه، بر پادشاه شورید. پادشاه با او سر جنگ نداشت و به او پیشنهاد همکاری میداد. پادشاه از مرد خواست که دست از جنگ بدارد و او و حکومتش را به رسمیت بشناسد. برای پادشاه گران بود که مرد در اعمال او فضولی کند. به مرد چه که پادشاه بیقیدوبند است و بندهی هوای نفس؟ به مرد چه که پادشاه، دین رسمی حکومت را مسخره میکرد و بر اقلیّتها سخت میگرفت؟ به مرد چه که پادشاه، همزمان که نمایندهی دین رسمی کشور بود، با اقوام خویش همخوابه میشد؟ بالاخره او پادشاه است. مجهزترین تکنولوژیهای روز را در اختیار دارد؛ باشکوهترین قصرها را؛ خوشصداترین مطربها و خوشرنگترین شرابها و دلفریبترین لعبتگان را. مرد را چه به این کارها؟ برود زراعتش را بکند، درس دین در معابد بدهد و روزگارش را خوش و خرّم بگذراند و کار پادشاه را نیز به پادشاه واگذارد. همین.
امّا تاریخ گفته است که مرد درست برخلاف این گفته عمل کرد. پادشاه نیز مرد را سر بُرید و قبلاش او را حسّابی زجر داد. کاماش را خشکاند؛ گلوی کودکِ قنداقپیچاش را از هم درید؛ دستهای برادرش را برید و تکتک یاراناش را از بین برد. بعد که او را کشت، زنان خاندانش را اسیر کرد و آوارهی صحراها. کارش به همینجا ختم نشد و در سراسر کشورش بانگ داد که فلان مرد بر حضرت پادشاه شورید و او اکنون در دوزخ است. مردم بر مرد و پدرش لعنت فرستاندند و اهل و عیالش را در شهرها سنگباران کردند. آیا عاقلانهتر نبود که مرد، امر پادشاه را گردن مینهاد و عمری آبرومند میزیست؟
مرد میگفت: «ذلّت، هرگز!» باصلابت گام برمیداشت. در جنگ آخر، غسل کرد و حنا بست و چنان داماد نو، خود را آراست. تاکتیکهای حرفهای جنگی را به کار گرفت؛ با اینکه شکست او قطعی بود.
او ۵۷سال عمر کرد. میتوانست مثل خیلی از بزرگان هفتاد سال عمر کند و آبرومندانه بمیرد. نامش حسین بود، فرزند فاطمه و علی، نوهی آخرین پیامبر، محمّد. من علیرضا گلرنگیان هستم. نمیخواهم شما را بکشم. این یک متن است. نیمی از آن را امروز ظهر نوشتم و نیم دیگرش را امشب کامل کردم. با متن که نمیشود قضاوت کرد. به من باشد، دلم میخواهد پانصد سال عمر کنم و باز کم است. شاید حاضر شوم تن به ذلّت بدهم. امّا او طول عمرش را خیلی کوتاهتر انتخاب کرده بود. او مرگ عزّتمندانه را عین زندگی میدانست و زندگی ذلیلانه را عین مردن. پس، اگر این حقیقت را بپذیریم که مرگ عزّتمندانه عین زندگی است، دیگر حرف من در ابتدای متن کشک خواهد بود. طول عمر یعنی چه؟ او ۵۷سال عمر کرد امّا همواره زنده است تا دنیا دنیاست؛ تا قیامِ قیامت.
- ۰۰/۰۶/۰۴
اومده بودم پیشنهاد کنم بفرستیدش حتما برای پادکست
بگید که خودتون فرستادینش!
میگم یعنی متولد نهم فروردین هستین؟؟؟