یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

نمایشنامه‌ای که برای طاقچه نفرستادم

جمعه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ۰۷:۳۸ ق.ظ

(در یک بعدازظهر تابستانی، خانواده آقای گاف در آرامشی نسبی فرو رفته بود. مادر و همسر آقای گاف پلک ها را روی هم گذاشته بودند، آقای گاف به‌طرز حیرت‌آوری در عصر شکوفایی فنّاوری، روزنامه می‌خواند و پسر و دختر آقای گاف با گوشی‌هایشان مشغول بازی دونفره‌ی ماین‌کرافت بودند. ناگهان اتّفاقی افتاد که این آرامش را به هم زد و ولوله‌ای به پا کرد؛ صدایی بسیار عجیب و رگباری بلند شد.)

- تق‌تق‌تق‌تق‌تق‌تق‌تق‌تق!

(مادربزرگ و مادر از خواب می‌پرند.)

مادر: ای وای! خدا مرگم بده!

مادربزرگ: چی بود؟ شیشه شکست؟

آقای گاف: هیس! هیس!

(بلند می‌شود و پنجره را باز می‌کند.)

آقای گاف: خبری نیست.

دختر: شبیه صدای سنگ بود!

پسر: نه خیرم! انگاری تفنگ بود!

(از اتاق مستأجر که نامش قدرت است، زمزمه‌ای می‌آید)

قدرت: ای ذلیل شی الهی... ای بمیری الهی...

(اعضای خانواده از اینکه آن سکوت دل‌انگیز را از دست داده‌اند، ناراحت و گرفته به‌نظر می‌رسند و هاج‌وواج به‌ همدیگر نگاه می‌کنند. سپس، دوباره همه‌چیز به حالت اولش برمی‌گردد. مادربزرگ و همسر آقای گاف پلک‌هایشان را روی هم می‌گذارند، آقای گاف به‌طرز حیرت‌آوری در عصر شکوفایی فنّاوری روزنامه می‌خواند و پسر و دختر با گوشی‌هایشان مشغول بازی دونفره‌ی ماین‌کرافت می‌شوند. دیری نمی‌گذرد که دوباره آن صدای رگباری و عجیب بلند می‌شود...)

مادر: ای وای! یا ابالفضل! دوباره!

مادربزرگ: چی بود؟ شیشه شکست؟

(آقای گاف روزنامه‌ را رها می‌کند و می‌رود توی حیاط. از آن‌طرف، مستأجر با دادوبیداد از خانه‌اش می‌پرد بیرون.)

قدرت: عنتر! بی‌شرف! بی‌خانواده! ای کمرت بشکنه! ای حضرت زینب نابودت کنه!

آقای گاف: قدرت خانم! قدرت خانم! زشته!

(قدرت‌ خانم دمپایی نپوشیده می‌دود تو کوچه و آقای گاف هم به دنبالش. دختر با دیدن قدرت‌خانم، از خنده ریسه می‌رود. آقای گاف دست‌خالی برمی‌گردد. در همین حین، صدا دوباره بلند می‌شود...)

آقای گاف: عجب.. صدا از اینجا میاد...

(و به سمت راست حیاط گام برمی‌دارد و سرش را به دیوار همسایه می‌چسباند. بعد، اخم می‌کند و خش صدایش را می‌گیرد)

آقای گاف: جناب کریمی؟

(سکوت)

آقای گاف: جناب کریمی؟ این سروصدا مال شماست؟

آقای کریمی: بله! بفرمایید.

آقای گاف: این چه خبره آقا؟

آقای کریمی: ببخشید! 

(صدای خنده‌‌های موذیانه‌ای از طرف همسایه می‌آید)

آقای کریمی: واقعاً ببخشید! بچه‌ام اسباب بازی‌ش رو روشن کرده. میگم خاموشش کنه.

آقای گاف: سریعتر آقا. همه رو از خواب بی‌خواب کردید ک ه‌.

(سری به تأسف تکان می‌دهد و می‌آید داخل خانه.)

پسر: بی‌شعورها!

آقای گاف: اصلاً ملاحظه ندارند.

مادربزرگ: شیشه شکست؟

آقای گاف: نه مادرم. ترقّه بود.

مادربزرگ: چی؟

آقای گاف: تفنگ. ترقه.

مادربزرگ: کاغذ؟

(پسر و دختر می‌خندند.)

آقای گاف: مامان ما رو باش! 

(ناگهان در حیاط به هم کوبیده می‌شود.‌ دختر از جا می‌پرد و پرده را کنار می‌زند.)

دختر: نگاه کنید! قدرت خانم اومد!

(قدرت خانم آهسته‌آهسته و شمرده‌شمرده از پلّه‌ها می‌آید بالا‌ و راهش را به‌سمت اتاق آقای گاف کج می‌کند.)

دختر: عمه قدرت چی شد؟

قدرت خانم: دخترم. درسی بهشون دادم، تاریخی.

(اعضای خانواده با تعجّب به همدیگر نگاه می‌کنند.)

آقای گاف: درس؟ 

قدرت خانم: بله.

آقای گاف: به کی؟

قدرت خانم: اجازه بده، پسرم.

(نفس عمیقی می‌کشد.)

قدرت خانم: عنترهای کج‌وکوله! هنوز قدرت رو نشناختن. فکر کردن کسی دستش بهشون نمی‌رسه... توی اون کوچه پشتی بودن. تا من رو دیدن، خواستن بزنن به چاک ولی مثل پلنگ پریدم روشون. از بس زدمشون، از بس زدمشون، تا دیگه به غلط کردن افتادن. موش‌خرماها! هی می‌گفتن چرا ما رو می‌زنی؟ مگه چیکار کردیم؟ هه! فکر کردن با بچّه طرفن. 

(قدرت خانم آرام صحنه را ترک می‌کند. اعضای خانواده پس از یک دقیقه سکوت، مثل بمب منفجر می‌شوند و حالا نخند، کی بخند!)


پی‌نوشت: این نمایشنامه را برای چالش پرده اوّل در طاقچه نوشته بودم اما به‌دلیل آنکه سطح طنز نمایشنامه‌ام خیلی بالا بود و نیز برای آنکه به جوانان فرصت بدهم تا استعدادهایشان را بروز بدهند، پیش از آنکه در چالش طاقچه شرکت کنم، از آن انصراف دادم. گرچه وظیفه‌ام بود و نیازی به تشکّر نیست، خلاصه.

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۰/۰۶/۱۲
علیرضا

نظرات  (۶)

۱۲ شهریور ۰۰ ، ۰۷:۴۳ زهرا بیت سیاح
بلی من نیز از آنجایی که احساس نمودم نمایشنامه‌ام تمام جوایز را درو خواهد کرد در همان حد شخصیت پردازی و طراحیِ داستان نگهش داشتم و پیشتر نرفتم. باشد که فرصت حضور و دیده شدن برای دیگران فراهم شده باشد:))
+نمایشنامه‌تون نه که بد باشه ولی خودِ شخصیتا بیشتر داشتن می‌خندیدن! و اینکه راستش یه نمه با منطقش مشکل دارم:/ ولی همین که تلاش کردین و نوشتین خیلی عالیه. مال من تا همینجا هم نرسید:)) در طی نوشتن های مکرره که آدم یاد میگیره و ضعفاشو اصلاح می کنه. پس همچنان بنویسید و بنویسید. البته خواندن نشه فراموش:)
پاسخ:
پس، آفرین بر شما. :))

+ خنده‌های زیادیش، بله! به نکته‌ی خوبی اشاره کردید. :/
کجای منطقش؟

++ حتماً. متشکّرم. :)
۱۲ شهریور ۰۰ ، ۰۸:۳۰ زهرا بیت سیاح
الان یه دور دیگه خوندم. بیشتر حس می‌کنم بخاطر شخصیت پردازی باشه. قدرت خیلی انفجاریه!! فکر کنم هدفتون این بوده که با اغراق در رفتارها طنز ایجاد کنین. مصداقش همین مادربزرگ که همه‌اش میگه چیه؟ شیشه شکست؟ یه جاهایی یه نمه نمکدون زیادی ول شده.
قدرت آخر عمه‌است یا مستأجر؟ عمۀ مستاجر؟ یعنی عمه‌اییه که مستأجره؟!
مثلاً اونجایی که قدرت پا برهنه می‌دوه تو کوچه رو می‌تونی بجای دستور صحنه تبدیلش کنی به دیالوگ. مثلاً دختره یهو از جا میپره و میگه: وای بابا عمه قدرت پابرهنه پرید تو کوچه.
البته اگه قدرت از توی صحنه رد میشه که هیچی.
سوء تفاهم خوبی بود فقط اگه بتونین کمی بسطش بدین و با اضافه کردن یسری حوادث طولانی‌ترش کنید خوبه.
یه نکتۀ مثبت که بنظرم حتماً بیشتر روش کار کن همین دیالوگه. همین که اجازه می‌دی راحت حرف از دهن شخصیت بیاد بیرون و واکنشی باشه خیلی خوبه. فقط اگه در این زمینه تمرین بیشتری بکنی خیلی عالی میشه چون دیالوگ پتانسیل بالایی داره و می‌تونه کارمونو بهتر پیش ببره. خصوصاً که نمایشنامه بخش اعظمش با دیالوگه. کتاب گفت و گو نویسی سورۀ مهر عالیه:)
بازم اینا نظر من بود و از منظرگاه من و هیچی از ارزش‌های کار شما کم نمی‌کنه:))
پاسخ:
خیلی هم نقدتون کمک‌کننده بود. سپاسگزارم. 
ما تو زبان محلّی‌مون به خانم‌های سن‌و‌سال‌دار می‌گیم عمّه یا خاله. نمی‌دونم این قضیه در زبان فارسی هم برقراره یا نه. تو این نوشته، دختر برای احترام به قدرت‌خانم بهش میگه «عمّه»، نه اینکه واقعاً عمه‌اش باشه. :)
بله، وصف اون کتاب رو در وبلاگ فقید خودتون خونده بودم قبلاً؛ وقتی که هنوز در بلاگ بیان بود (وبلاگ نوشتگاه). واجب شد مطالعه‌اش‌. :)
کاش میفرستادی خیلی باحال بود:)
پاسخ:
دروغ چرا؟ طاقچه شرط گذاشته بود که تعداد کلمات نمایشنامه باید حدّاقل ۱۵۰۰تا باشه. تعداد کلمات نمایشنامه‌‌ی من حدوداً ۵۰۰تا بود؛ یعنی یک‌سوم! :دی
چرا اخرش همه خندیدن ؟ /:
پاسخ:
چون قدرت چندتا بچّه بی‌گناه رو کتک زده بود!
خب واسه همین خنده دار نبود

مگه این خانواده هه کلا عجیب غریب باشن /:
پاسخ:
چی بگم. :(
۱۲ شهریور ۰۰ ، ۱۶:۵۵ زهرا بیت سیاح
آهان از اون لحاظ. البته ما بیشتر میگیم خاله، چون عمه ندارم کلاً تو دهنم نمی‌چرخه.
وبلاگ فقیدم الان دیگه هشت ماهه سایت شخصیه. این کتابم تو سایتم خوندین و نظر دادین.
و باز هم بنویسین و منشتر کنین بلکه منم الگو بگیرم طرحام وارد فاز عملیاتی بشن:)

+الان تو منوی کوتاه سخن روی نوشتگاه که بزنین میاد تو سایت. (اصلاً هم تبلیغ نبود)
پاسخ:
عه درسته! رفتم نظرم رو پیدا کردم. 😅
به امید خدا. باید موضوع نوشتن جور بشه.
:))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی