یاکریـم

(تنها شعبه رسمی من)

یاکریـم

(تنها شعبه رسمی من)

یاکریـم

اسم من علیرضاست، ولی می توانید «یاکریم» صدایم کنید!
+ دانشجوی آموزش ابتدایی از سال ۱۴۰۰
+ وبلاگ نویس از روز ازل

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۱۳ بهمن ۰۳، ۱۱:۳۰ - حسن مجیدیان
    آفرین

ما بی‌تو تا دنیاست، دنیایی نداریم...*

دوشنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۱۱ ق.ظ

انیمه «نام تو» را که دیدم، با خودم فکر کردم یعنی عاشق‌شدن باید مثل این انیمه باشد؟ یعنی هر کس نیمه‌ گمشده‌ای دارد، در جایی که نمی‌داند کجاست و زمانی که معلوم نیست کی؟ اگر اینطور باشد، احتمالاً هیچکس هیچوقت عاشق نخواهد شد، یا حداقل به این زودی‌ها نه. اینکه تمام عمر را به امید کسی سپری کنی که قرار است تمام آمال و آرزوهای تو را برآورده کند و از هر نظر برای تو و متعلّق به جهان توست، احمقانه است.

مصطفی زمانی در خندوانه می‌گفت: «عشق هنگامی رخ می‌دهد که آدم ضعیف شود و وجودی را بیابد که از او قوی‌تر است». من این روزها در ضعیف‌ترین حالت ممکن به سر می‌برم. شاید اگر چند روز به همین منوال بگذرد، سر از طبقه همکف جهنّم در بیاورم. البته عشق مدّتی تکانم داد و مرا به تکاپو واداشت. به‌سوی پرکردن خلأها راهنمایی‌ام کرد و درست وقتی که داشتم به درجاتی ناچیز از کمال می‌رسیدم، تنهایم گذاشت.


* ما بی‌تو تا دنیاست، دنیایی نداریم/ چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم (سلمان هراتی)

من که هرآنچه داشتم، اوّل ره گذاشتم...*

شنبه, ۸ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۰۸ ق.ظ

باید می‌دانستم که دل‌کندن به‌ این راحتی‌ها نیست. باید می‌دانستم که وقت جدایی، تکه‌هایی از غرور و عاطفه‌ات را برای همیشه از دست خواهی داد و از این پس، هیچ چیز سر جایش نخواهد بود. آری... زودتر از این‌ها باید می‌دانستم تا وارد این بازی خطرناک نمی‌شدم و دلم را دودستی تقدیم نمی‌کردم. حالا جواب غرور شکسته‌ام را کی می‌دهد؟ حالا با دلی که نیست، چگونه بسازم و دم نزنم؟

خدایا تو شاهدی که قصدم از این ماجرا اوّل و آخر تو بودی. کسی را از تو طلب کردم که چند سر و گردن از من بالاتر باشد و به تو نزدیکتر. صلاح ندانستی... نشد. راضی‌ام به رضای تو. شکر بابت داده و نداده‌ات. آرامم کن به آوای دلنشین اجابتت.



* من که هرآنچه داشتم اوّل ره گذاشتم

حال برای چون تویی اگر که لایقم بگو

(محمّدعلی بهمنی)

بانک تجارت و همراه اوّل در پیامی امروز را بهم تبریک گفتند؛ چون تولدم بود. به بچه‌ها خبر ندادم، چون گاهی از گفتن این چیزها عاجزم. در توانم نیست که بایستم رو به بچّه‌ها و بگویم: «هی! یه خبر خوب! امروز روز تولد منه» و آنها با لبخندی ساختگی بگویند: «عه چه خوب! ایشالله صد سال زنده باشی» و یا حتّی بزنند تو ذوقم که: «خب که چی؟ تو هم حوصله داری!» از این دو حال خارج نیست. من دوست دارم از ته دل بهم تبریک بگویند. از ته ته دل. که گفتند. پدر و مادر و خواهرم. درست وقتی که انتظارش را نداشتم، برای کاری آمدند ایلام و بعد از دو هفته همدیگر را دیدیم و آنها گفتند: «تولدت مبارک! خواهرت انداخت یادمون». بعد رفتیم غذا خوردیم، بعد آنها برگشتند خانه و من آمدم خوابگاه. همین برایم کافی بود. گفتم: «نیازی نبود به این کارها. همینکه شما رو دارم، از همه‌چیز برام مهم‌تره. دوستتون دارم». در واقع نگفتم. زبانم نچرخید که بگویم.

بلد نیستم... بلد نیستم...

پنجشنبه, ۲۹ دی ۱۴۰۱، ۱۰:۴۱ ق.ظ

حیران‌تر از همیشه‌ام. روزوشب گرفتار اویم و خیالش دمی آسوده‌ام نمی‌گذارد. هر لحظه برایش گوش‌به‌زنگم؛ امّا دریغ از تماسی یا پیامی که از او خبری بدهد. ناگهان این عشق بود که از ناکجایی همیشه‌آباد سبز شد و برگه‌های امتحانی خود را از جیب درآورد: «بنویس و هیچ مگو!» برگه‌ای با سؤال‌های تمام‌تشریحی و دلی که از همهٔ جواب‌ها تنها یک جمله بلد است: «بلد نیستم!»

نه به خرید کتاب، تا اطلاع ثانوی!

يكشنبه, ۲۵ دی ۱۴۰۱، ۰۲:۱۲ ق.ظ

۱. تازگی‌ها به بلوغی در خرید کتاب رسیده‌ام. شاید هم دارم می‌رسم. شعارم این است: «خواندن، به‌جای خریدن!» تا کتاب‌های قبلی‌ات را نخوانده‌ای، کتاب جدید نخر. امانت هم نگیر. مربوط است به همان عهدی که ماجرایش را خوانده‌اید. نوعی تحریم علیه کتاب‌های خارج از خانه. کتاب‌های داخلی از وقتی خبر این تحریم را شنیده‌اند، یکی‌یکی جلو می‌آیند و در حالیکه در جلد خود نمی‌گنجند، از من تمنّا می‌کنند که بخوانمشان! من هم قصد ندارم دلشان را بشکنم. حتّی امروز برای اوّلین بار در تاریخ زندگانی‌ام، دست‌خالی از کتابفروشی بیرون آمدم و در برابر تمام وسوسه‌های شیطان کاغذی ایستادگی کردم.

۲. یکی دو ماه از اینستا دور بودم و چه روزهای خوبی داشتم! یک بار دوست هم‌خوابگاهی‌ام -که خدا عقلش بدهد- گفت: «اینستا نداری؟» لحنش طوری بود که احساس عقب‌ماندگی بهم دست داد. وقتی گفتم: «نه» بیکار ننشست. از سر خیرخواهی برایم نصبش کرد و روزگارم را به هم زد. بعد از خواندن کتاب در ستایش سکوت تصمیم گرفتم بیشتر سکوت کنم. هرچند اگر این کتاب را نمی‌خواندم، باز هم موجود ساکتی بودم. در هر صورت، لایک‌کردن و استوری‌گذاشتن هم نوعی سروصداست. بنابراین بی‌آنکه با خودم کلنجار زیادی بروم، اینستا را از روی گوشی‌ام پاک کردم. می‌دانم که بارها این کار را کرده‌ام ولی پشیمان نیستم. فعلاً سکوت مهمتر است.

۳. حالا که این متن را ویرایش می‌کنم و می‌خواهم دکمه ذخیره را بزنم، فقط من بیدارم و اجنّه‌ای که منتظرند لامپ‌ها را خاموش کنم تا دخلم را بیاورند! باران هم از چند ساعت پیش بی‌وقفه می‌بارد. عصری پدر با هیجان می‌گفت: «خدا را شکر... خدا را شکر... جوی آب‌ها پر می‌شود». جوی آب نزدیک باغمان را می‌گفت. راستی چرا دوست ندارم موقعی که باران می‌بارد، بخوابم؟ دلم می‌خواهد همینطور بیدار باشم تا سحر و باران ببارد و ببارد و ببارد. خدایا شکرت.

دوست کتابخوان من، سهراب

سه شنبه, ۲۰ دی ۱۴۰۱، ۰۷:۰۰ ب.ظ

با خودم عهد بسته‌ بودم که پیش از اتمام کتاب‌های انبوه اتاقم، کتاب جدید نخرم. ولی چرخ روزگار همیشه به مراد آدم نمی‌چرخد. دیروز عصر اتفاقی افتاد که باعث شد این عهد را بشکنم. در واقع هم شکستم و هم نشکستم!

بعد از سالها سهراب را در خیابان دیدم. یکی از بهترین دوستانم در مدرسه. با هم قدم زدیم و خاطرات گذشته را زنده کردیم. سهراب بسیار اهل‌مطالعه بود، بیشتر از من حتّی. تنها عیبش در عالم رفاقت این بود که دست به جیبش قوی نبود. توی خیابان وقتی چشمش افتاد به ویترین کتابفروشی، گفت: «قصّه‌های مجید! مثل فیلمش قشنگه؟» گفتم: «آره، خوندمش». گفت: «جدّی؟ بریم ببینیم چنده». گفتم: «نه، تو ترکم». گفت: «جدّی میگی؟ ترک اعتیاد؟» گفتم: «نه بابا» و قضیه عهد و پیمانم را برایش توضیح دادم.

فروشنده گفت: «دویست هزار. ناقابله‌». همینطور الکی گفتم: «مهمان من باش». سهراب گفت: «عمراً اگه بذارم دست به جیب ببری». بعد دست کرد توی بارانی خاکستری‌اش تا کیف پولش را دربیاورد. جیب‌های بیرونی‌اش را هم گشت. نبود. گفت: «چیزه... پالتو رو اشتباهی پوشیدم! مهم نیست، بریم». گفتم: «نه باباااا» و هنوز الف‌ها ادامه داشت که فوری کارت اعتباری‌ام را گذاشتم روی میز فروشنده، طوری که شترق صدا کرد. به زور سعی کردم نزنم زیر گریه. خلاصه پول کتاب را دادیم و آمدیم بیرون و اینطوری شد که عهدم‌ را شکستم و نشکستم.

سهراب امروز برگشت به شهرشان. دلم برایش تنگ می‌شود. البته بیشتر برای بدهی‌اش. امیدوارم در این سالها که ندیده‌امش، تغییر کرده باشد و دست به جیبش بهتر شده باشد. یعنی بهش زنگ بزنم، زشت نیست؟ نه بابا، کتابخوان پول رفیق کتابخوانش را بالا نمی‌کشد. مطمئنم.

درس و عشق و قاعده‌های شکسته

دوشنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۱، ۱۲:۱۳ ق.ظ

بسم‌الله

شنبه امتحانات شروع می‌شود و طبق معمول هنوز یک کلمه درس نخوانده‌ام. عکس شهدا را می‌زنیم، عکس شهدا عمل می‌کنیم. به یکی دلبسته شدم. خانه‌شان مرکز استان است، یعنی نیم‌ساعت فاصله. محجبه است. فرهنگی نیست، یعنی دانشجومعلم نیست. چند ماه از من بزرگتر است. ترم آخر است. از همه لحاظ مورد تایید است، این را دوستانش می‌گویند. دلم طوفانی است. دلیلش را نمی‌دانم. گناه می‌کنم و توبه می‌شکنم. گناه می‌کنم و توبه می‌شکنم. توبه می‌شکنم و گناه می‌کنم. من لیاقت عشقش را ندارم، حتّی اگر او بخواهد. می‌خواستم این مطلب نامنظّم باشد و از هر دری بنویسم. سخن عشق آمد، قاعده‌ها به هم ریخت...

به تقلید از هزارتوهای وبلاگ هیچ

ای کاش جان بخواهد، معشوق جانی ما...

دوشنبه, ۱۲ دی ۱۴۰۱، ۰۵:۳۷ ب.ظ

هیچکس جرئتش را ندارد

شنبه, ۳ دی ۱۴۰۱، ۱۰:۲۱ ب.ظ

چند روز بود که می‌خواستم بروم کتابخانه، کتاب «هیچکس جرئتش را ندارد» را پس بدهم و چند کتاب نوجوان هم بیاورم. این روزها بیشتر داستان نوجوان می‌خوانم. تلخی و کسل‌کنندگی داستان بزرگترها را ندارد و سرزنده‌ام می‌کند. عصر که خواهرم را رساندم به کلاس زبان، سری زدم به آنجا. باران با درخت‌های آن اطراف، سلام و علیکی داشت.

کتاب موردنظر را گذاشتم رو میز تا خانم کتابدار آن را برگشت بزند. صورت گردی داشت، بدون آرایش، با مانتو خاکی. بی‌درنگ رفتم ته سالن، سراغ قفسه نوجوان. میان کتاب‌ها چشم چرخاندم. دنبال نویسنده‌های فارسی‌زبان بودم. هرکدام که زیرش نوشته بود: مترجم، از فهرست ذهنی‌ام خط می‌خورد. تصمیم گرفته‌‌ام تا مدّتی دراز، فقط داستان ایرانی بخوانم و بس. چرایش بماند. از ردیف‌های بالایی چیزی باب دلم نبود. خم شدم روی قفسه‌های زیرین. صدای دخترکی پیچید‌ در سالن که چیزی از خانم کتابدار پرسید. انتخاب‌هایم را کردم و کتاب‌دربغل راه افتادم.

خانم کتابدار درحالیکه با یک دست موس‌ را تکان می‌داد و با چشم‌هایش صفحه نمایشگر را می‌کاوید، گفت: «از مرکزی دو کتاب برداشتی، درسته؟»

کتابخانه مرکز استان را می‌گفت. چون آنجا درس می‌خوانم گاهی به کتابخانه مرکزی می‌روم و کتابی برمی‌دارم. با صدایی سرماخورده جواب دادم: «بله».

- اونجا هم ثبت نام کردی؟

- بله

- عجب! لازم نبود که. پول ازت گرفتند؟

- ظاهراً عضویتم تمام شده بود.

- آها. پس هیچی.

کتا‌ب‌هایی را که گذاشته بودم روی میز، به سمت خود کشید. با دست دیگرش موس را رها کرد و دستگاه تفنگ‌مانندی را روی کتاب‌ها گرفت تا خطوط سیاه‌و‌سفید پشتشان را بخواند. ناگهان سر بلند کرد و گفت: «دانشجویی؟»

جا خوردم. با همان صدای خش‌دار گفتم: «بله».

گفت: «ایلام؟»

به‌نشانه تأیید سر تکان دادم.

گفت: «چه رشته‌ای؟»

گفتم: «آموزش ابتدایی».

این را که شنید، چهره‌اش شکفت.

گفت: «چی می‌خوندی؟»

گفتم: «تجربی‌.»

بعد انگار چیزی به یادم آمده باشد، با همان صدای خش‌دار ادامه دادم: «رشته‌ام تو دبیرستان تجربی بود ولی کنکور ریاضی دادم.»

لبخند کمرنگی صورتش را رنگ زد. گفت: «باریکلا! معمولاً از ریاضی میان به تجربی‌. برعکسش رو ندیده بودم. کار سختیه.»

و من به این فکر می‌کردم که چندان هم کار سختی نیست و معمولاً ریاضی شرکت‌کنندگان کمتری دارد و کارت راحت‌تر است. ولی نگفتم.

همانطور که چشمش به صفحه نمایشگر بود، زیر لب گفت: «پس به سلامتی میشی معلّم.»

سرم را انداختم پایین. احساس رضایت داشتم. تشکّر کردم و کتاب‌به‌دست خارج شدم. تا الان نمی‌دانستم که شغل آینده‌ام چه ارج و قربی دارد پیش دیگران. اگر هم می‌دانستم، فراموش کرده بودم. اتفاق امروز، مرا در راهی که در پیش گرفته‌ام، مصمّم‌تر کرد.


گاهی ناخواسته در معرض اتفاق‌هایی باورنکردنی قرار می‌گیری. اتفاق‌هایی که همیشه جایی دور از ذهنت خاک می‌خوردند یا شاید گذاشته بودی برای روز مبادا. ناگهان به خودت می‌آیی و خودت را وسط آن اتفاق پیدا می‌کنی. مثلاً ناخواسته با کسانی دوست می‌شوی که تو را به سمت مسجد و هیات می‌کشانند. اخم می‌کنی. دست‌دست می‌کنی. صدای کوبیده‌شدن دست‌ها روی سینه و صدای حسین‌حسین توجهت را جلب می‌کند. بی‌اختیار قدم پیش می‌نهی. ناخواسته می‌شوی میاندار هیئت. می‌شوی علمدار. ناخواسته جایی از دل سنگت ترک برمی‌دارد و سیلی از آن جاری می‌شود که بیا و ببین! که انتظار یک قطره‌اش را هم نداشتی. ناخواسته احساس می‌کنی که سال‌هاست با این خانه و خانواده آشنایی و این ناخواسته‌ها چندان هم بیراه نیست. که صاحب‌خانه خواسته تو اینجا باشی...