یاکریـم

(تنها شعبه رسمی من)

یاکریـم

(تنها شعبه رسمی من)

یاکریـم

اسم من علیرضاست، ولی می توانید «یاکریم» صدایم کنید!
+ دانشجوی آموزش ابتدایی از سال ۱۴۰۰
+ وبلاگ نویس از روز ازل

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۱۳ بهمن ۰۳، ۱۱:۳۰ - حسن مجیدیان
    آفرین

بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود

شنبه, ۷ مرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۴۶ ق.ظ

سخن اضافه نمی‌گویم. هرچه زودتر خلوتی گیر بیاورید و این شعرخوانی را با صدای آهسته گوش کنید. اگر ناگهان خود را شکسته دل و آب از چشم گذشته یافتید، خوشا به سعادتتان! چه بهتر از این حاجت‌روایی؟ که خواسته و نخواستهٔ ما از این دنیا حسین است و اشک بر مصیبت او، تمام دار و ندار ما.

+ رفتنی شده‌ام و شاید چندی در این کلبه غایب باشم. می‌ترسم -و یقین دارم- در این مدت که بوده‌ام، دلی را رنجانده باشم و با حرف نسنجیده‌ای خاطر کسی را آزرده باشم. اگر چنین است، در خصوصی یا عمومی به من پیام بدهید و با من در میان بگذارید و از من گلایه کنید. اگر نه، پیشاپیش از یکایک شما عزیزان طلب عفو می‌کنم.

++ حرف‌های ما هنوز ناتمام...

شما بگویید: چرا؟

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۵۵ ب.ظ

چرا گاهی احساس می‌کنیم که باید گوشی خود را باز کرده و در اینستاگرام چرخی بزنیم؟ قبل از آنکه این برنامه ساخته شود، در اوقات تنهایی خود به چه کاری مشغول بودیم؟ بگذارید سؤالم را گسترش بدهم: در روزگاری که نه تلویزیونی در کار بود، نه گوشی همراه، نه سینما و فیلم و نه حتّی کتاب و رمان به این اندازه که اکنون هست، مردم چگونه وقت خود را پر می‌کردند؟

رفیق شهید تو کیست؟

سه شنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۲۵ ب.ظ

رفیق شهید داشتن، اگر به انحراف کشیده نشود و آدم را در تصوّرات باطل فرو نبرد، نعمت است. چراغ راه است. 

از روزی که از دوره کنگره شهدا برگشته‌ام، با کمی اغماض می‌توانم بگویم که انسان دیگری شده‌ام. انسانی با ظرفیت چند برابر، روحیه و انگیزه دوچندان، مقاومت در مقابل گناه و البته هنوز سردرگم و حیران...

با این حال، ارادت خاصّی به شهید آرمان علی‌وردی پیدا کرده‌ام. حس می‌کنم صدای مرا می‌شنود. مگر نه اینکه شهدا زنده‌اند؟


کتابی که از دستم نمی‌افتد: ماجرای فکر آوینی!

يكشنبه, ۱ مرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۵۷ ب.ظ

مشغول مطالعه کتابی از وحید یامین پور هستم با نام ماجرای فکر آوینی. کتابی که ذهنم را حسابی شخم زده است. می شود گفت همان حرفهایی است که اگر به یک روشنفکر بگویی تو را به تندرویی و افراط گرایی متهم می کند. ولی چه اهمیتی دارد؟ یکی از بهترین کتاب هایی است که تا به حال خوانده ام. مباحث کتاب کاملا انتزاعی است امّا قلم نویسنده آنقدر شیرین است که حین خواندن اذیت نمی شوی. یکی از دلایل دیگری که این کتاب را دوست دارم این است که با طرح مسئله شروع می کند. کتاب هایی که با طرح مسئله شروع می کنند بهتر در ذهن می مانند. کتاب ها دو جورند:‌ کتاب های مبانی و کتاب های کاربردی. شاید این تقسیم بندی درست نباشد ولی کتاب های مبانی آنها هستند که صفر تا صد یک موضوع را توضیح می دهند. مو به مو. بدون اینکه یک قسمت بر قسمت دیگر ارجحیت داشته باشد. مثلا در اصول عقاید کتاب های زیادی هست که از توحید شروع می کنند با نبوت و معاد ادامه پیدا می کنند و تهش به ولایت فقیه می رسند و تمام. ولی کتابی مثل رشد که علی صفایی آن را نوشته می خواهد به تو بگوید اصلا چرا باید از خدا شروع کنی؟‌ چرا توحید؟ چرا دین؟ عطش را در تو زیاد می کند. احساس نیاز را در تو بیدار می کند. ماجرای فکر آوینی برای من چنین کتابی است. از وسط خاکریز نبرد شروع کرده. از لا به لای نبرد دین و مدرنیته. از اینکه در جهانی که مدرنیته حکمرانی می کند و هیچ صدای دیگری جرئت ابراز وجود ندارد کودکی به دنیا می آید که خواب آنها را بر هم می زند و نام آن انقلاب اسلامی است. البته این تعبیر را از خودم گفتم ولی مشابهش در داخل کتاب هست. اصلا به قول شهید آوینی اشتباه است اگر بگوییم انقلاب اسلامی با کشورهای غربی مشکل دارد. مشکل انقلاب با تفکر غربی است. تفکر غربی که ماده را اصیل می داند و غیر ماده را نه. تفکری که تاریخ را خطی می داند و به تبع آن انسانی که در ابتدای خط تاریخ ایستاده بدوی و نخستین و وحشی است و انسانی که در سر سلسله ی این خط ایستاده متمدن و پیشرفته. کدام تمدن؟‌ کدام پیشرفت؟ در هیچ عصری به اندازه قرن حاضر به زمین و زمان گند نزده ایم. انسان نخستین بود که لایه اوزون را سوراخ کرد؟‌ گرمای زمین را بالا برد؟‌ جنگ های عظیم جهانی راه انداخت و با یک دکمه هزاران هزاران بی گناه ژاپنی را به کام مرگ فرو برد؟‌ بشر امروز همان بشر دیروزی است و بلکه نادان تر. گرفتار در حجاب علم محاسبه گر. آنها می گویند که نقطه آغاز بشر میمون است. ما می گوییم نقطه آغاز بشر انسان کاملی است به نام حضرت آدم. ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا! آنها برای آنکه چرخ دنیای سرمایه داری بچرخد و آدم ها ندانند که دارند به قهقرا می روند و سرخوش باشند سینما و هنر و فوتبال و دیسکو می سازند تا آدم ها خودشان را فراموش کنند. مسخ شوند. مگر مسخ کافکا غیر از این است؟‌ آدمی شب خوابید و صبح وقتی بیدار شد دید تبدیل شده است به سوسک. ما همه در این عالم ممکن است روزی از خواب برخیزیم و ببینیم به جای دو دست شش دست داریم و به جای دو چشم ده چشم. ما این همه پول می دهیم تا کلاس زبان برویم و کلاس موسیقی ثبت نام کنیم و برویم باشگاه وزنه برداریم و مشت و لگد بزنیم و هزار تا تدبیر دیگر برای اوقات فراغت بیندیشیم که از جمله ی آن شبکه های اجتماعی است. امّا گذشتگان ما چگونه اوقات فراغت خود را پر می کردند؟ چرا وقتی پنجشنبه ها و جمعه ها به جاده ها نگاه می کنیم راه بندان ایجاد می شود؟‌ چرا جاده چالوس در این روزها بند می آید؟‌ چون آدم هایی که از شنبه تا چهارشنبه مشغول دویدن و کار کردن و تکرار بوده اند و به بن بست رسیده اند نیاز به تخلیه روانی دارند. بشر قدیمی چرا اوقات فراغت نداشت؟‌ چون اساسا این مفهوم در دنیای مدرن زاده شده است. بشر قدیمی وقتی هنر هم می ورزید قدرت آفرینندگی داشت. قلم نی را که بر کاغذ می کشید و شعری از سعدی می نوشت احساس غنا می کرد. اکنون اگر همه ی دیوان سعدی را با فونت نستعلیق تایپ کنیم ذره ای از آن شور و اشتیاق به ما دست نمی دهد. لابد می خواهید بگویید دارم مدرنیته را نفی می کنم و باید همه به عصر حجر برگردیم. نه. به قول یکی بنده خدایی ما در موضع راهکار دادن نیستیم. ما فقط اعتراض می کنیم. اعتراض می کنیم به وضعی که برایمان ساخته اند و حتی دین داری ما را تحت الشعاع قرار داده اند. بگذریم. حرف زیاد است. ماجرای فکر آوینی را بخوانید اگر می خواهید حرف های جدی بشنوید ولی نمی دانید از کجا شروع کنید. مطمئن باشید از دستتان نمی افتد.


معنایی که ما از «هنر» سراغ داریم

چهارشنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۲، ۱۱:۰۴ ق.ظ

جایی در کتاب تسلی بخشی های فلسفه از زبان فیلسوفی که نامش را یادم نیست می خوانیم که هنر وسیله ای برای فراموشی دنیا و پوچی آن است. هنر ابزاری است که تجربه های دیگران را از دنیا به ما نشان می دهد و ما آنها را با تمام وجود درک می کنیم مثل کسانی که یک غم مشترک دارند و به همدیگر دلداری می دهند. از نگاه آن فیلسوف چنین هنری قادر نیست معنایی به عالم اضافه کند بلکه همان بی معنایی را بسط می دهد و به شکلی جذاب ارائه می کند تا مسکّنی باشد بر درد بی هدفی و هیچ انگاری. این سوی عالم پیرمردی را می شناسم که در اتاقی با سقف های گلی و جمعیتی مشتاق که به دهان او خیره شده اند می گوید: هنر یعنی دمیدن روح تعهد در انسان ها...


همه درد و غمم، تو دوای منی

يكشنبه, ۲۵ تیر ۱۴۰۲، ۱۲:۳۶ ق.ظ

جمکران

کی دیگر تنها نیستم؟

چهارشنبه, ۲۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۱:۰۷ ب.ظ

امروز صبح ساعت هفت و نیم مادرم مرا از خواب بیدار کرد و از من خواست تا خواهرم را ببرم آزمایشگاه. خواهرم داشت خواب هفت پادشاه می دید و گلوله تانک هم بیدارش نمی کرد. من چشم هایم را مالیدم و یک نگاه به پتو کردم و یک نگاه به پنجره که نور خورشید از آن می تابید و گفتم گور بابای خواب. بگذار امروز را اینطوری شروع کنم. بلند شدم و چند قدم راه رفتم. دست و صورت شستم. حمام کردم و نان داغ خریدم و نیمرو خوردم و به این فکر میکنم که کی بزرگ میشوم؟ روی پای خودم می ایستم؟ کارهایم را خودم انجام می دهم؟ کی دیگر تنها نیستم؟ بقیه به چشم یک انسان کامل نگاهم می‌کنند؟ کی سطح شعور و گیرایی ام می رود بالا و دیگر حواسپرت و سربه هوا نخواهم بود؟ امشب بلیط تهران دارم. باید از کرمانشان سوار شوم. الان ایلامم. بعد از تهران باید بروم قم. دوره کنگره شهدا.

برای تمام فراق‌های دنیا غمگینم

يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۶:۱۵ ب.ظ

یکی نیست به من بگوید بعد از جشن فارغ‌التحصیلی ورودی‌های نودوهشت و وداع آنها با یکدیگر، تو چرا ماتم گرفته‌ای؟

حرف‌های ناتمام من

يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۱:۱۵ ق.ظ

اولین اسمی که برای این وبلاگ گذاشتم این بود: پسری آرام از دیار کلهر. می خواستم از عنوان وبلاگ حریری به رنگ آبان تقلید کنم. راستی کی آن وبلاگ را یادش هست؟‌ بعد اسم وبلاگم را تغییر دادم به سطرهای صاف و ساده و بعد سطرهای روشن و بعد یاکریم. حالا هم که حرفهای ناتمام من. نوشتنم ته کشیده. باز هم دارم به این نتیجه می رسم که نوشتن کار اشتباهی بود و باید می رفتم سراغ برنامه نویسی یا هزار تا کار دیگر. امّا مگر من نوشتن را انتخاب کردم یا نوشتن مرا انتخاب کرد؟ ما چقدر اختیار داریم؟ شاید بعضی کارها خودشان ما را جذب می کنند بی آنکه خودمان بخواهیم یا بدانیم. هیچ دزدی یک شبه دزد نشد. آنکه هزار میلیارد اختلاس کرد شاید از یک زیرمیزی ساده شروع کرده بود. شیطان که یک باره رانده شد شاید هزار سال نتوانسته بود با خودش کنار بیاید که او بنده ی خداست یا خدا بنده ی عبادت های اوست؟ درباره حکومت دینی دارم به این فکر میکنم که اگر مردم بعد از چهل سال نخواهند یا نتوانند به همان شیوه ادامه دهند چه اتفاقی می افتد؟ اگر حکومت سکولار باشد و هرکس به آیین خود عمل کند بهتر نیست؟ آن هم برای جامعه ای مثل ایران با تنوّع بی نظیر اقوام و اندیشه ها و رنگ ها و نژادها. اینها هم در ذهنم رژه می روند. خیلی تنبلم. یک اصطلاح عالی برای توصیف خودم سراغ دارم که بی ادبی است و نمی گویم. هربار که در امتحان گند می زنم می گویم این دفعه آخر است ولی فوری فراموش میکنم. شاید اینجا هم نباید می نوشتم. هردو کانالم را حذف کردم. نوشته ها و عکس ها و پادکست هایم دود هوا شدند. حس خوبی است وقتی همه چیز را بر باد می دهی و دوباره از اوّل شروع می کنی. هزار بار هم که حذف کنی و... اصلا حق با نویسنده هاست که کاغذپاره هایشان یا کاغذهای غیر پاره شان را می ریزند تو حلقوم آتش.


من می‌خواهم بلند شوم و بعد بنشینم (!) متن عید غدیر را بنویسم، تکلیف طرح درس را آماده کنم و دویست صفحه طراحی آموزشی برای امتحان فردا بخوانم. بعد اگر فراغتی دست داد، ساعت هفت و نیم می‌روم جلسه قرآن و اگر باز وقت داشتم، مطالعه سه دیدار و مقالات مولانا را ادامه می‌دهم. شاید هم ناخنکی به یک فیلم سینمایی بزنم. گفتم شما در جریان باشید.