یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

آمدم چند کلمه بنویسم. می‌دانید که! هرشب باید نوشت. نوشتن اگر قضا شود، مکافات دارد؛ حتّی برای یکبار. نویسنده‌ها اگر فقط یک روز ننویسند، نوشتن را فراموش می‌کنند.

البته من نویسنده نیستم. خودم این را می‌دانم. معلّم نگارش کلاس دوازدهم از انشاهایم تعریف می‌کرد امّا این که دلیل نمی‌شود. انشانویسی موی سر آدم را سفید می‌کند. نه؟

هی به کلّه‌ات کشکولک می‌زنی و فشار می‌آوری امّا دریغ از یک کلمه که بچکد روی کاغذ. یاد ترکه‌ی خشک آقامعلّم می‌افتی و آب دهانت را قورت می‌دهی. نگاهی می‌اندازی به بقیه. اکثراً مدادشان را می‌جوند و مثل جن‌زده‌ها ماتشان برده. فقط سلطان انشای کلاس است که تندتند روی دفترش چیز می‌نویسد؛ آنقدر تند که دفترش لوچ می‌شود و دنباله‌ی خط‌هایش از کاغذ می‌زند بیرون. به او حسودی می‌کنی. کاش می‌شد رویش را کم کرد. گناه او این است که خوب انشا می‌نویسد و توقع آقامعلّم را از بقیّه زیاد می‌کند.

ناگهان فکری به سرت می‌زند. دنباله‌ی خط‌هایش! معطل نمی‌کنی و یواشکی دست می‌بری و اضافه‌ی خط‌هایش را می‌چینی تا بچسبانی روی کاغذ خودت. نمی‌فهمد. کمی بعد، سینه جلو می‌دهد و می‌رود تا انشایش را با صدای بلند بخواند؛ غافل از اینکه سرنخ خطوط نوشته‌اش پیش توست. نخ نوشته‌اش را آنقدر می‌کِشی تا سرانجام، تمام انشای آن بیچاره را می‌کِشی بیرون و درواقع می‌دزدی. بنده‌ی خدا دفترش را باز می‌کند و می‌بیند خالی‌ست؛ مثل سر طاس آقامعلّم.

«بسم‌الله! خیلی عجیبه آقا!»

بعد، سرش را می‌اندازد پایین و برمی‌گردد پشت نیمکتش. آن‌وقت تو چی؟ کلاف گُنده‌ای را زیر نیمکت قایم کرده‌ای و نمی‌دانی چه‌کارش کنی. کدام کلاف؟ نوشته‌ی همان فلک‌زده که آن را دزدیدی و حالا مانده روی دستت. فکر اینجایش را نکرده بودی. باید چند دقیقه بامتانت نخ‌های آن را جدا کنی تا کلماتش به‌ترتیب قرار بگیرد و خوانا شود. ولی از بخت بد، چیزی نمانده تا پایان کلاس. الان است که آقامعلّم به همه‌چیز بو ببرد و ترکه‌اش را بیاورد.


۴ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۰۰ ، ۲۲:۱۱
علیرضا

اسحاق رتبه‌ی خوبی در کنکور نیاورد و فرصت تحصیل در دانشگاه‌های معتبر را از دست داد. پس به‌ناچار در دانشگاهی ثبت‌نام کرد که نزدیک روستایشان بود. وقتی به رشته و دانشگاهش می‌اندیشید، می‌گفت: «نه! لیاقت من بیشتر از این‌هاست!» امّا از بس فکرش احمقانه بود، خودش خنده‌اش می‌گرفت. هرچند او خیلی کنجکاو بود و جلوی هرچیزی علامت سؤال می‌گذاشت؛ هرچیز! یک روز گوسفندها را به او سپردند تا به چرا ببرد. زیر درختی خوابش برده بود که سیبی غلطید و افتاد روی سرش. از خواب پرید و چشمش افتاد به سیب. درنگی طولانی کرد و عاقبت از خود پرسید: «چرا افتاد؟»


بخوانید: نقد آقای عبّاسلو در پایگاه نقد داستان

۲۳ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۰۰ ، ۱۶:۵۴
علیرضا

چشم‌هایش:

جهان‌بینی و ایدئولوژی

جنایت و مکافات!


* عنوان را از سروده‌ای از قاسم صرافان وام گرفته‌ام.

موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۰۰ ، ۰۷:۲۹
علیرضا

کاش ناشناس می‌ماندم. کاش هیچکس در بیان مرا نمی‌شناخت. کاش یاد نمی‌گرفتم نیم فاصله یعنی چه. کاش پر از غلط املایی می‌نوشتم و ویرایش سرم نمی‌شد. کاش نوشتنِ همه خراب شود. کاش همه مثل بچّه‌های ابتدایی بنویسند. کاش دوستی‌هامان در وبلاگ برای معرّفی وبلاگ خودمان نباشد. کاش دوستی‌هامان طبقه‌بندی‌شده نباشد. کاش رفاقت‌هامان با رابطه‌ی همکاری فرق کند. کاش توسعه‌ی جمعی داشته باشیم، نه توسعه فردی. کاش همه‌ی نوگراها سنّت‌گرا شوند. کاش چهارپاها پرواز کنند. کاش یک لحظه برق تمام جهان قطع شود. کاش زمان حرکت عرضی داشت، نه طولی. کاش کلمات ما را بنویسند، نه ما کلمه‌ها را. کاش شعرها ما را تفسیر و ترجمه کنند، نه ما شعرها را. کاش معنا بیاید پیش ما و لفظ از پیش ما برود. کاش یک‌رنگی مال همه باشد و دورنگی مال کسی نباشد، یا اگر باشد، مال همه باشد! کاش عقل می‌رفت هواخوری. کاش دل می‌رفت جای مغز و مغز می‌رفت جای پا. کاش آدم‌ها با شکمشان فکر نکنند و با گوششان نبینند و با دست‌هایشان غیبت نکنند. کاش نسل آدم‌ها منقرض شود و نسلی نو پدید آید. کاش آدم‌ها دسته‌جمعی بروند روی ماه و زمین را بگذارند برای اهلش. کاش علامت سؤال با دونقطه ازدواج می‌کرد. کاش من یک نقطه بودم، در انتهای جمله‌ای. کاش یک علامت تعجّب پیدا می‌شد تا بخورم. کاش حرف‌های من بی‌صدا بود و کاش سکوت من صدادار بود. کاش صدا نداشته باشیم و همه با حسّ لامسه حرف بزنیم. کاش داروخانه ها دارویی داشتند برای مداوای کسی که می‌خواهد بنویسد امّا نمی‌تواند. کاش شیمی‌دان‌ها محلولی کشف می‌کردند برای انحلال سؤالات بی‌امان. کاش خدا را می‌شد بغل کرد یا سرش داد زد. کاش پاک‌کن بودم و همه‌ی جهان را پاک می‌کردم، به‌جز «به‌ نام خدا». کاش خودم را پاک می‌کردم، به‌جز آن قسمتی که همه‌اش می‌گوید: «کاش!» یا به‌عبارتی، من کاش می‌گویم، پس هستم!

۱۵ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۰۰ ، ۲۳:۱۱
علیرضا

چند شب پیش، حسن تماس گرفت و پرسید: «می‌آیی پیاده‌روی؟» برخلاف دفعات قبلی دعوتش را پذیرفتم. ثواب دارد!

ژاکت قرمزرنگی را پوشیدم که همان روز پدر برایم خریده بود. شلوار کتانی به پا کردم و موهای پرپشتم را هم شانه زدم. کلّی هم قربان‌صدقه‌ی خودم رفتم! امّا وقتی به یاد حسن افتادم و سرووضع عجیب‌وغریبش، اوقاتم تلخ شد. 

۱۹ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۰۰ ، ۲۰:۲۶
علیرضا

داشتم یکی از دفترهایم را ورق می‌زدم. جایی در آن نوشته بودم: 

سوژه‌ی داستان: دم عیدی یا صحیح‌تر، دمِ تحویلِ سال در خیابان ترافیک سنگینی می‌شود و...

به‌نظر شما سال‌تحویل در ترافیک یا پشتِ چراغ‌قرمز چه شکلی خواهد بود؟ آن را در چند خط توصیف کنید (۵نمره).

۱۵ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۰۰ ، ۲۱:۵۸
علیرضا

قسم به غنچه‌ها آن‌گاه که می‌شکفند؛ قسم به قطره‌ها آن‌گاه که ابرهای اندوه را ترک می‌گویند و فرودی سبز را در حافظه‌ی زمین می‌نویسند؛ و قسم به بغض شاعران آن‌گاه که ترک برمی‌دارد و چشمه‌‌ای از آن می‌جوشد تا گلستان کند، لحظه‌ها را. زیستن را دوست دارم.

راستش را بخواهید، نه شاخ فیل شکسته‌ام و نه آپولو به هوا انداخته‌ام. کاری کرده‌ام که همه می‌کنند. آخر من هم انسانم و روزی چشم وا کردم و در میان دست‌های پدرومادرم راه‌رفتن آموختم. پس از آنکه پیراهنی پاره کردم، راهی مدرسه شدم و پشت نیمکت‌ها خانه ساختم و برای زمستان توشه‌ها اندوختم؛ توشه‌های درس. سپس زمستان آمد؛ فصل سرد کنکور، فصلی که نمی‌شود آن را مچاله کرد یا سوزاند. سرمای نخست کنکور لرزه به جانم انداخت و بلندترین شب سالش به پایان نرسید. با افسوس، راه رفته را بازگشتم و دوباره از نو سوختم و ساختم. یک سال دیگر تحمّل کردم و پیه‌ی ناملایمات را به تنم مالیدم و چه بسیار فرصت‌ها که بر باد رفت.

لیکن برف‌ها آب شد، سبزه‌ها روییدند و بهار آمد. من رشته‌ای ساده قبول شدم؛ در دانشگاهی ساده و شهری ساده. باورم نمی‌شد که زندگی اینقدر ساده باشد. من همواره سرم را با غرور بلند می‌کردم و چشم می‌دوختم به آن بالاها، آنقدر بالا که پر عقاب هم بریزد؛ غافل از آنکه زندگی همین‌جاست، در همین نزدیکی. زندگی معادله‌ی درجه‌دوّمی نیست که دلتایش منفی باشد؛ زندگی پیوند مقدّس اکسیژن و هیدروژن است. زندگی مثل موسیقی آب است، مثل بوی خاک تربت، مثل ذرّه‌های بازیگوش نور، مثل نگاه مهربان مادر. اکنون گردوغبار راه از میان رفته و روبه‌رویم آنقدر واضح و روشن است که در انتهایش خدا را می‌بینم.

این ایّام برای من بوی تازگی می‌دهد؛ از آن بوها که دوست داریم لای کتاب یا دفتر جدیدمان بپیچیم و برای همیشه نگه داریم. بااینکه هجده یا نوزده بهار را به‌چشم خود دیده‌ام؛ خود را در آغاز زندگی احساس می‌کنم. شاید تقدیر در این بوده که آغاز من در میانه باشد. بولت‌ژورنالم را از نو ساخته‌ و برنامه‌های ساده‌ای در آن ریخته‌ام. باید صبح‌ها دوچرخه‌سواری یا پیاده‌روی کنم، روزها یک نماز قضا را به جا بیاورم و چند آیه قرآن بخوانم و باید شب‌ها پای صحبت سعدی و حافظ بنشینم. یادم باشد که ماهی یک داستان کوتاه هم بنویسم. باید هرروز مسئولیت‌پذیرتر و کوشاتر از دیروز باشم. باید فرزندی با ادب‌تر، برادری دل‌سوزتر و رفیقی بامرام‌تر باشم و همواره رو‌به‌جلو گام بردارم. شاید هدف زندگی را یافته باشم و اگر این خوشبختی نیست، چیست؟

۱۸ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۰۰ ، ۱۲:۱۱
علیرضا

چه می‌کردم؟

این سؤال را از خودتان بپرسید و جوابش را اینجا بنویسید.


(آقا کنایه‌ی سیاسی نداره ها! صرفاً یه سؤاله. وقتی داشتم یه متنی رو در گودریدز می‌خوندم، ایده‌ی این سؤال به ذهنم اومد.)

۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۰ ، ۲۰:۱۰
علیرضا

چند سال پیش در روز اربعین به کربلا رفتیم. یکی از اقواممان در بغداد برایمان تاکسی گرفته بود تا ما را از مهران به بغداد ببرد. دو روز بعد با همان ماشین راهی نجف شدیم و بعد هم کربلا.

در مهران، من بودم و پدر و مادر و خواهرم. من و پدر هرکدام یک چمدان را به‌دنبال خود می‌کشاندیم. توش و توانی برایمان نمانده بود. مگر آفتاب کوتاه می‌آمد؟ هیچ ماشینی هم زیر بار نمی‌رفت که ما را برساند تا لب مرز. خیلی از موکب‌ها خالی بودند و فقط بلندگوهایشان روشن بود. 

چندی بعد، جوانی پیدا شد که گاری‌ای را به‌جلو هل می‌داد. نزدیک ما رسید و بامتانت پرسید: «میشه کمکتون کنم؟»

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۰ ، ۰۶:۳۸
علیرضا

آخرین‌بار کی رفتم مسجد؟ یادم نیست امّا برمی‌گردد به یکی از روزهای خیلی دور در گذشته. در دورانی که چهره‌ی آدم‌ها را می‌توانستیم کامل ببینیم و دوستی‌هایمان فاصله‌گذاری نشده بود. پس از آن، دیگر نه مسجد رفتم و نه هیئت. چرا فقط یکبار هیئت رفتم. البته دوبار! همین تازگی‌ها. اوّلی مال عید غدیر بود، به‌گمانم. دومی مال محرّم. فقط یکی از شب‌های محرّم. همه‌اش همین است. با این حال، امروز سنّت‌شکنی کردم و نمازم‌ را در مسجد به‌جماعت خواندم. همه‌چیز اتّفاقی رخ داد. داشتم از دوستم حسین خداحافظی می‌کردم که برگشت و گفت: «نمیای مسجد؟» صدای اذان رسیده بود به «حیّ علی خیر العمل».
شاید تو رودبایستی گیر کردم که پیشنهاد حسین را پذیرفتم. از شما چه پنهان؟ نماز ظهر و عصر را همان چند دقیقه پیش خوانده بودم و دیگر نیازی به تجدید وضو نداشتم. به راهروی عریان و پله‌های سیمانی نیمه‌کاره‌ی مسجد داخل شدم. سال‌ها گذشته بود و شهرمان دو امام‌جمعه را به‌خود دیده بود امّا مسجد جامع شهر هنوز نیمه‌کاره بود!
پیرمرد خادم همان پیرمرد عبوس همیشگی بود، با چشم‌هایی بی‌محبّت و لب‌هایی که خیالِ لبخندشدن نداشتند. سلامش نکردم! مُهری برداشتم و ناگهان خودم را در گذشته‌ها یافتم. در همان جمع آشنا. در همان روزها که تندتند وضو می‌گرفتیم تا به نمازجماعت برسیم یا در همان بعدازظهرها که من و دوستانم در صدر مجلس می‌نشستیم و میکروفون را نوبتی به سمت خود می‌کشاندیم و با زبان روزه جزءخوانی می‌کردیم. چه روزهای خوشی بود! هرچند که گذشته همیشه زیباست.

۲ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۱۸
علیرضا