راستی چرا...
این روزها حال دیگری دارم، حالی نهچندان غریب. از خودم میپرسم: «چرا اینجا هستم؟ چرا همهچیز اینطور است و چرا طور دیگری نیست؟» راستی چه میخواهم از زندگی؟ بعد از بیست و اندی سال زندگی، هنوز هم با تردید از خواب بیدار میشوم و با سؤالهایی بیجواب به خواب میروم. فکر و ذکرم شده چیزهایی که ندارم: همسر، ماشین، لباس، لپتاپ، کتاب! و نمیدانم این چیزها خالی وجودم را پر خواهند کرد یا نه. نمیدانم... نمیدانم... چرا اینطور است؟ چرا طور دیگری نیست؟
ذات بینهایت طلب انسان به جوش و خروش میفته که وای نه نکنه که راضی باشی نکنه حس خوبی بابت داشته هات داشته باشی ببین این همه نداشته هست...
چه میخواهم از زندگی جوابش چیزهای عینی نیست به نظرم. اون مثالهای عینی از چیزی که واقعا میخواید (مثلا همسر و ماشین و لباس و لپتاب و کتاب و...) صرفا مشاهدات بقیه از اهداف شماست نه هدف واقعی شما نه مسیر واقعی شما
بیست سالگی که چیزی نیست. بهتر از اینه لحظه ی مرگ تازه شروع کنید بهش فکر کنید. حتی اگه به جواب برسید هم هرچند وقت یه بار رفراندوم باید بذارید براش مجددا به صحن علنی مجلس دعوتش کنید تا از خودش دفاع کنه و بهش رای بدید یا ندید و اون قاطعیت و کمال قبل رو در نظرتون داشته باشه یا نداشته باشه....
البته به شرطی که از مسیر درستش طی بشه!
از الانت و داشته هات لذت ببر.