یاکریـم

(تنها شعبه رسمی من)

یاکریـم

(تنها شعبه رسمی من)

یاکریـم

اسم من علیرضاست، ولی می توانید «یاکریم» صدایم کنید!
+ معلّم ابتدایی از سال ۱۴۰۴
+ وبلاگ نویس از روز ازل

بایگانی
آخرین نظرات

نمی‌دانم دیروز بود یا پریروز که برنامه‌ریزی‌های خوبی انجام داده بودم و از عملکردِ خودم هم راضی بودم تا اینکه چشمم افتاد به عکسِ روی درِ اتاق؛ یک عکسِ سه نفره. هرسه‌تاشان با رضایت، بهم لبخند می‌زدند. ساکت بودند امّا با نگاهشان حرف می‌زدند. اوّلینِ شان حاج قاسم بود که با مهر و تحسین به شاگردش یعنی من نگاه می‌کرد. منم لبخند زدم امّا تاب نیاوردم و سرم را انداختم پایین. آخَر، کار خاصّی هم نکرده بودم من. امّا دوست دارم از این به بعد، چه کار خاصّی کرده باشم چه نه، بیشتر به این تصویر نگاه کنم. دوست دارم وقتی دلم می‌شکند، به آن لبخندها پناه ببرم و وقتی که زندگی برایم زیبا میشود، مثل کودک‌ها، به سویِ شان بدوم. از خودم می‌پرسم که چرا تاکنون از این چشمه‌ی امید غافل بوده‌ام؟ از این تصویر که ابعادی فراتر از طول و عرض دارد؛ زیرا نفرِ اوّلِ سمتِ راستِ آن، یک شهید است و مگر شهید را می‌توان در ابعاد محصور کرد؟! آیا می‌شود یک شهید، در جایی باشد و در جایی دیگر نه؟ آیا امکان دارد که اگر به یک شهید لبخند بزنی، جوابت را ندهد؟ قبول کنید یا نه، من به معجزه‌ی این تصویر ایمان آورده‌ام؛ چراکه من، به همین سادگی‌ها زنده‌ام.

  • علیرضا

کودکی‌هایم گره خورده بود با گنبد طلا و سقاخانه‌های شما‌. تابستان‌ها را به امید آخرین روزهای شهریورماهَش تحمّل می‌کردم که در آن، کوله‌بارمان را می‌بستیم و تنها یا با همراه، رهسپارِ دیار خراسان می‌شدیم. رسمِ ادب نبود که به قم‌ و جمکران هم سری نمی‌زدیم. آه آقا! دلم برای صحنِ دریاییِ جمکران و آسمانِ زلالش هم تنگ شده.

  • علیرضا

 فرض کنید که در آینده دوست دارید یک نویسنده‌ی بزرگ شوید. خُب اگر بخواهید طبقِ تعریفِ معروفِ هدفِ هوشمند، یعنی «واضح بودن»، «قابل اندازه‌گیری»، «قابل دستیابی»، «واقع‌بینانه بودن» و «دارای زمان مشخص» عمل کنید، به نظر من باید هدفتان را به این شکل دربیاورید:

- من میخواهم طی پنج سال، یک داستانِ بلند بنویسم.

این حرف شاید درباره‌ی این مثال صدق کند امّا درباره‌ی سایر هدف‌ها، نمی‌دانم. شما چی فکر می‌کنید؟ آیا هدف همیشه کمّی و عددی است یا هدف‌ِ کیفی هم داریم؟


  • علیرضا

حوالیِ غروبِ چند روز پیش، من و پدرم رفتیم به دوچرخه‌سواری‌ در روستاهای اطراف. شاید برای اوّلین‌بار بود که در جایی دور از همهمه و بوق و دودِ داخلِ شهر، دوچرخه‌سواری میکردم. خیلی تجربه‌ی خوبی بود. در روستا، فاصله‌ی میان آدم‌ها و طبیعت صفر است. روستاییان خانه‌هایشان را درمیان انبوه درختان می‌سازند درحالیکه شهرنشینان، درخت‌های اندکی را درلابه‌لای کوچه‌ها و خانه‌هایشان می‌کارند. در روستا آدم‌ها در دل طبیعت هستند امّا در شهر، طبیعت در میان آدم‌ها.

  • علیرضا

امروز صبح، یک اتّفاقی برایم افتاد که باعث شد، پاک ناامید شوم از ادامه‌ی زندگی... 

  • علیرضا

دیوار یا تکیه‌گاه آدم باید راست و محکم باشد و بدون ترک. البته اگر ترک آن جزیی باشد، می‌توان ازش چشم پوشید ولی وای اگر آنقدر گشاد باشد که تمام پهنای دیوار را بپوشاند! که در آن‌صورت، باید ترسید و چاره‌ای اندیشید.

  • علیرضا

مدتی بود که می‌خواستم عنوان بی‌مسمّای «سطرهای روشن» رو بردارم، چون خودم هم هیچی ازش نمی‌فهمیدم! به خاطر همین، جرقه‌طور و ناگهانی، بعد از خواندن یک دعایی، به سرم زد که اسم اینجا رو بزارم «یاکریـم». یاکریم، یه واژه‌ی دوپهلوه و هرکی بتونه هردو معناش رو پیداکنه، جایزه داره. قالب وبلاگ هم که طبق روحیه‌ی تجدّدگرایی و تنوّع‌طلبی افراطی، باید عوض میشد (چی گفتم اصن؟!). این شد که پس از بارها کلنجاررفتن و قالب‌عوض‌کردن، این قالب متفاوت رو برگزیدم. البته کمی ریزه‌کاری داره و بعضی از مطالب رو به خوبی نمایش نمیده که باید برطرف بشن.  به هرحال، امیدوارم که این، تغییر خوب و ماندگاری باشه و به دل شماهم بشینه :)


پ‌ن: ببخشید، مدتیه که روزانه‌نویس شدم. باید فکری کرد...

پ‌ن2: بازم قالبو عوض کردم ؛)

  • علیرضا

صبر بر خشم... چه سخت و جانکاه! موقعی که خواهر کوچکتر مدام غُر میزند و شاید هم حق دارد، سرخ می‌شوم اما نباید چیزی بگویم. موقعی که باید بیشتر اتاق را به او بدهم و حتی قفسه‌ی کتابهای مدرسه‌ام را در بیرون بچینم، باید صبر کنم و چیزی نگویم. موقعی که از بعضی حرفها، خون در چشمانم می‌دود، باید صبر کنم و چیزی نگویم. موقعی که خشمگین می‌شوم و دلم می‌خواهد که دستانم را رها کنم تا بزنند همه چیز را خُرد و خاکشیر کنند، باید صبر کنم و کاری نکنم. موقعی که... باید... . اصلاً خدایا! به من، این بنده ی کم‌صبرت، دو تا صبر بده: یک صبر برای زندگی و یک صبر برای ادامه‌ی صبر!

  • علیرضا

...و نه از زلزله ها ترسناک، و نه از فریادهاى سخت هراسى دارند. غائب شدگانى که کسى انتظار آنان را نمى کشد، و حاضرانى که حضور نمى یابند، اجتماعى داشتند و پراکنده شدند، با یکدیگر مهربان بودند و جدا گردیدند، اگر یادشان فراموش گشت، یا دیارشان ساکت شد، براى طولانى شدن زمان یا دورى مکان نیست، بلکه جام مرگ نوشیدند. گویا بودند و لال شدند، شنوا بودند و کر گشتند، و حرکاتشان به سکون تبدیل شد، چنان آرمیدند که گویا بیهوش بر خاک افتاده و در خواب فرو رفته اند. همسایگانى هستند که با یکدیگر انس نمى گیرند و دوستانى اند که به دیدار یکدیگر نمى روند. پیوندهاى شناسایى در میانشان پوسیده، و اسباب برادرى قطع گردیده است. با اینکه در یک جا گرد آمده اند تنهایند، رفیقان یکدیگرند و از هم دورند، نه براى شب صبحگاهى مى شناسند، و نه براى روز شامگاهى. شب، یا روزى که به سفر مرگ رفته اند براى آنها جاویدان است. خطرات آن جهان را وحشتناک تر از آنچه مى ترسیدند یافتند، و نشانه هاى آن را بزرگ تر از آنچه مى پنداشتند مشاهده کردند. براى رسیدن به بهشت یا جهنّم، تا قرارگاه اصلى شان مهلت داده شدند، و جهانى از بیم و امید برایشان فراهم آمد. اگر مى خواستند آنچه را که دیدند توصیف کنند، زبانشان عاجز مى شد. 

برگرفته از خطبه‌ی ۲۲۱

  • علیرضا

معلّمِ جان، سلام!

فارسی شیرین است و با شما شیرینتر. آدم، سر کلاس شما دل‌زده نمی‌شود. شما حرف‌های مارا می‌شنوید، با صبوری به پرسش‌های ما پاسخ می‌دهید و شعرها و متن‌ها را با نوای خوش برای ما می‌خوانید. سخت‌گیر هستید و در عین حال، خوش‌خنده و خوشرو. در کار خود آنقدر تعهد دارید که من به یاد ندارم سر کلاس درس، حتی یکبار حواستان پرت شده‌باشد یا گوشی‌به‌دست، فرو رفته‌باشید توی لاک خودتان. از اینها که بگذریم، آنچه شما را برای من یگانه‌تر می‌سازد، کوشش و تلاش شماست در راه پرورش ذوق ادبی ما. بارها ثابت کرده‌اید که حاضرید تا پای جان، دانش‌آموز را در آفریدن نوشته‌های زیبا یاری دهید. مثلا یکبار، نوشته‌های ساده‌ی مارا بردید به خانه، بازنویسی کردید و سر کلاس دوباره برایمان خواندید. من آن روز دیدم که چگونه قلم هنرمند شما، قد و قامت ناموزون نوشته‌های مارا زیبا کرد و راست. یکبار هم خود من، نوشته‌ای درباره‌ی «مادر» دادم به شما تا آن را بخوانید. یقین داشتم که می‌خوانید. دو روز بعد، وقتی تشویق‌های بزرگوارانه‌ی شما را شنیدم انگار دنیا را به من بخشیدند. بی اغراق، حرف های شما باعث شد که به‌آرامی در دنیای قشنگ نوشتن قدم بردارم. یک روز، به محض اینکه زنگ کلاس خورد، به بیرون دویدم و شما را در میان انبوه شاگردان یافتم. خوشبختانه موفق شدم که چند لحظه‌ای کوتاه با شما همکلام شوم. در آن چند ثانیه که می‌دانم ذهن‌تان درگیر بود، فقط شما را به وبلاگم دعوت کردم و رفتم. مدتی گذشت. نمی‌دانستم که چقدر برایتان مهم بوده‌ام و آیا به وبلاگم سر زده‌اید یا نه. از سر خجالت یا هرچه که بود، دیگر سراغ آن موضوع را نگرفتم تا اینکه یک روز در دفتر، بعد از سلام و علیک به من گفتید:

-راستی آقاعلیرضا! شما یک چیزی داشتید که قبلا به من گفتید؛ یک...

-وبلاگ؟

-آره آره وبلاگ! ببخشید من آنقدر سرم شلوغ بود که یادم رفت به وبلاگت سر بزنم.

در آن لحظه گل از گل من وا شده‌بود. فقط همین پی‌جویی ساده‌ی شما برایم یک دنیا عزیز بود.

خلاصه، سرتان را به درد نیاورم! تا الان، معلمان بزرگوار و عزیزی داشته‌ام که بعضی‌هایشان برایم یک قاعده و قانون جدا هستند، ازجمله همین معلم عاشق‌پیشه‌ی ما، یعنی شما! زیرا هستند کسانی – هرچند انگشت‌شمار- که اساسا با کلاس و درس و دانش آموز بیگانه‌اند و فقط، به فکر لقمه‌ای نان بی دردسرند. پر واضح که چنین کلاس درسهایی، گورستان مهارت هاست و شورها و ذوق‌ها.

خلاصه، باور دارم که شما عاشق ادبیات فارسی هستید و حقّا که پرودگار، شما را برای آموزگاری درس فارسی آفریده. همچنین اعتراف می کنم که حتی یک خط از این گفتار را از خودم ننوشتم؛ بل قلم را به قلبم سپردم و هرچه که بر روی این نامه جاری شده، از زبان اوست... .

امیدوارم خداوند مهربان، شما را عاقبت به خیر بگرداند و تا آخرین نفس، سالم و سرحال و شکرگزار.

شاگرد شما


پانوشت:

1. آنچه خواندید، نامه‌ای بود به یکی از معلمان دوست داشتنی‌ام، به مناسبت هفته‌ی معلّم. شما هم اگر دلتان خواست، چند کلمه‌ای را خطاب به معلم‌تان بنویسید. کار سختی نیست! فقط کمی به احساسات مجال دهید؛ خودش جفت و جور می شود.

2. بنا به سنت دیرینه ی اهل قلم مجازی، دعوت می کنم از... راستش از شخص خاصی دعوت نمی‌کنم که خدای نکرده در رودروایسی گیر نکند. نمی‌دانم، شاید هم می‌ترسم که کسی اجابت نکند!! خلاصه هر عزیزی که دلش خواست و بر من منّت گذاشت، در این چالش شرکت کند.

3. کل ایده ی این پست، پس از خواندن مطلب آقا محمدحسین قربانی به ذهنم خورد. برای خواندن آن کلیک کنید.


:)

  • علیرضا

می‌پرسم:

- اگه بقیه بگن چرا نرفتی رشته‌ی پزشکی تا هم پول در بیاری و هم به فقرا کمک کنی، اونوقت چی؟!

رک و پوست کنده می‌گوید:

- خدا مهمه یا بقیه؟! مسئله اینه [یک شکلک قلب].

در برابر حرفش جوابی ندارم. مرا زمین می‌کوبد و دهانم را می بندد؛ هرچند که ته دلم یک «امّا آخه» ی اعتراضی باقی بماند.

- من تنها پسر خانواده م. اونا در آینده بهم حتماً نیاز دارند. دانشگاه امام صادق(ع) خوبه، هم آرمان‌هاش خوبه، هم کتابهای درسی‌اش خوبه، هم فضای معنوی‌اش خوبه، هم امکانات تفریحی‌اش خوبه، هم... امّا آخه من نمی‌خوام در آینده سربار خونواده م باشم! می‌دونی؟! دوست دارم یه باری رو از روی دوش پدرم بردارم نه اینکه اونو خمیده‌تر کنم... دوست ندارم بعد از یک عمر درس خوندن، اونم توی یه دیار غریب، دست از پا درازتر و بیکار برگردم ور دل خونواده... نظرت آقا یدالله؟!

نه می گذارد و نه بر میدارد.

- نترس داداش! رزق دست خداست. ما فقط مأمور به تقواییم.

همین! فقط همین. راستش از او لجم میگیرد. از او که اینقدر با ایمان است، لجم می گیرد. شاید زیادی دارد زیاده روی میکند؛ شاید زیادی دارد از پول و مادیات حرف نمی زند؛ شاید زیادی آرمان طلب است و اصلا در این دنیا نیست؛ شاید زیادی به لبش لبخند دارد! گرچه آدم خوب و دست به خیری است اما تنها مشکلش این است که زیادی رفته بالا. زیادی اوج گرفته. زیادی با آدم های معمولی مثل من فاصله دارد - پس من هم معمولی ام؟! - . نمی‌توانم درکش کنم. باورش برایم سخت است. مگر تا این حد آرمانی بودن هم واقعیت دارد؟


پانوشت:

۱. ان‌شاءالله در روزهای آینده، نتیجه ی کارهایم را قرار خواهم داد. کدام کارها؟ این پست را بخوانید. :)

  • علیرضا

شنیده‌ای که می‌گویند: نویسندگی باید ندارد؟! یعنی امکان ندارد که فقط یک قلم باشد و یک دفتر و تمام! دیگر می‌توانی بنویسی! بلکه برای نوشتن، باید یک حرف نگفته‌ای نیز در نوک زبانت داشته باشی. باید ذهنت آماس کند، ورم بردارد؛ طوری که مجبور شوی با چند سطر نوشتن و قلم‌زدن، دستمال خنکی بر رویش قرار دهی و درمانش کنی؛ درست عین کسی که لقمه‌ای داغ در دهان دارد و مدام آن را در داخل فضای دهان می چرخاند تا اینکه آن را می‌بلعد و خلاص می‌شود. برای قلم‌زدن هم باید احساس کنی که در داخل ذهنت یکی از آن لقمه‌های داغ را داری و باید فوراٌ یکی‌دو سطر قلم بزنی تا از شر این لقمه ی داغ خلاص شوی. حالا این لقمه‌ی داغ چه باشد؟ یک نگاه ناب، یک افق تازه، یک زاویه دید متفاوت، یک شعله‌ی آتش از ته دل، یک فریاد‌، یک خاطره‌ی شیرین؛ خلاصه یک چیز خاصّی باید باشد، وگرنه با خشاب خالی از کلمات که نمیتوان کاغذ را به رگبار بست!


پانوشت:

1. البته همیشه هم نباید منتظر بنشینیم که بارانی ببارد و ذهن‌مان را بارور کند و آماده‌ی نگاشتن. شاید بهتر آن باشد که خودمان این توانایی بارش فکری را در ذهن‌مان ایجاد کنیم تا هر زمان که دل‌مان خواست، با خیال راحت دست ‌به قلم شویم.

  • علیرضا

شهر خدا ۱


کتاب رایگان «بیایید برای میهمانی خدا آماده شویم» را که چکیده‌ای است از کتاب «شهر خدا»، می‌توانید از اپلیکیشن اندرویدی طاقچه دریافت نمایید. کتابی است زیبا و خوش‌قلم و پر رمز و راز از حاج‌آقا پناهیان که به نادیده‌ها و ناگفته‌های رمضان، این ضیافت الهی پرداخته است.

لینک دریافت طاقچه:

 https://app.adtrace.io/ca40zbi


  • علیرضا

شاید او هم وقتی که دلش میگیرد، پیاده، تک و تنها، دوشادوش مردم، راه می افتد سمت حرم. شاید در هزاهز و هیاهوی مردمِ جلوی ضریح، نتواند آنرا لمس کند. حتی شاید زائری ناآگاه، بی محابا به او تنه بزند. شاید هم اگر ضریح را لمس کند و پنجه در آن بیافکند، اشک در چشمانش پرده بیاندازد. اصلا شاید همان دم در، دست به سینه، سلامی بدهد و دیگر جلو نرود؛ سپس، آهسته و بی صدا، بنشیند گوشه ای و لای قرآنی را وا کند و بخواند و های های بگرید. هیچکس هم نمی فهمد. شاید هم از آن گوشه، نگاهش را بدوزد به دخترکی که بر شانه ی پدرش ایستاده و دستش را به سمت ضریح دراز کرده؛ به پیرمردی که هاج و واج نگاه می‌کند و میترسد از گام نهادن در این دریای متلاطم؛ به جوانی با ریش تُنُک که دو بال سپید یک قرآن را گشوده و شانه هایش همزمان با خواندن آن می لرزند؛ به مردی تنومند که موفق شده ضریح را بگیرد و حالا، خوشحال و عرق ریزان از سیل جمعیت به در آمده؛ به دو تا نوجوان با مدل موی امروزی که دم در، پشت به ضریح، سیخ و دست به سینه ایستاده اند تا شخصی از آنها عکس بگیرد؛ به این یکی، به آن یکی. راستی او کجای قلب زائران است؟ حاجت کدام درمانده؟ درخواست کدام دست لرزان گدایی؟ جاری در اشکهای کدام دلخسته؟ ورد و ذکر دهان کدام بیقرار؟ فوران شده از کدام قلب آتشین و شکسته؟ کیست که به جای شفای بیماری مادر، جور شدن وام، به دنیا آمدن فرزند، رهایی از افسردگی، پیروزی در دادگاه، آزاد شدن برادر زندانی و ردیف شدن کسب و کارش، دخیل بسته به حرم و اشک ریزان، آمدن او را از خدا میخواهد؟ کیست؟ البته او تمام این قلب ها را می بیند و شاید دردمندانه غصه بخورد؛ شاید از ته دل بخندد؛ شاید بر سر کسی پدرانه دست بکشد؛ شاید دعا کند‌ و شاید هم صلوات بفرستد، آن هنگام که فریادی از کناری برمی‌خیزد: سلامتی آقا امام زمان (عج) بلند صلوات!

  • علیرضا


وبلاگ چارلی، کار جالب وحال خوب کنی انجام داده؛ یک چالش یا تمرین عکاسی گذاشته، برای گذران راحت تر روزهای کرونایی. راستش ادعای عکاسی ندارم اما تجربه ی قشنگی بود برایم. شما هم میتوانی شروع کنی و مزه اش را بچشی؛ به گمانم کار سختی نباشد، کافی ست فقط یک گوشی همراه ساده داشته باشی‌.

:)

  • علیرضا

بالانوشت: گفته بودم ننویسم تا کنکور و به خاطر همین، از شما عزیزی که این را میخوانی، با شرمندگی پوزش میطلبم. 

آقا سید جواد، مدیر وبلاگ سکوت، چالشی راه انداخته و مرا نیز به آن فراخوانده. عنوان چالش این است: ده کاری که باید قبل از مرگ انجام بدهم. اینک، شروع نوشتار:

مرگ، بی تعارف، واژه ای است که با تلفظش، نوشتنش و حتّی فکر کردن به آن، موی تن آدم سیخ می شود. البته اگر اهل معنا باشیم، قضیه فرق میکند؛ بستگی دارد چطور به آن نگاه کنیم. اگرمثل دوران دبستان، با تکنیک شب امتحانی به آن نگاه کنیم؛ یعنی بگوییم:

-ای بابا! حالا کو تا مردن؟! وقت زیاد است برای اندیشیدن به آن.

در اینصورت، مرگ به سان یک هیولا ناغافل فرا خواهد رسید و ما را خواهد بلعید! مولا علی (ع) در نامه به فرزند کریمش می‌فرماید: مرگ را فراوان یاد کن‌...

و حالا ده کار من:

۱. باقیّات الصّالحات داشته باشم. داشتن فرزند صالح و ساختن مسجد، کتابخانه، مدرسه علمیه و غیر آن، البته که خوبند؛ اما من بیشتر مایلم که پس از مردنم یک چیز را از خود باقی بگذارم و آن چیز این است: میراث علمی. دوست دارم آنقدر در علم پیشرفت کنم که بتوانم کتاب های خوبی را بنویسم؛ کتابهایی که سالها پس از من همچنان مفید و سازنده باشند؛ مثل کتابهای استاد شهید مرتضی مطهری. گرچه من طلبه نیستم.

۲. علاوه بر روزه های قضا، تعدادی نماز احتیاطی نیز به جا بیاورم تا خیالم از بابت نمازهای شلخته و دست و پا شکسته راحت باشد.

۳. حق الناس را که بخشی از آن، یک بدهی است و بخشی دیگر، حلالیت طلبی از دوستانِ غیبت شده، بپردازم.

۴‌. اگر دستم به جایی رسید ان شاءالله، این نظام آموزشی کشور را اصلاح کنم؛ اصلاح که چه بگویم، یک خانه تکانی اساسی! ای کنکور... یک فحش آب کشیده نثارت! (راستی خودمانیم ها، فحش ناجور آب کشیده بود یا آب نکشیده؟!)

۵. ...

۶. با مراقبه و محاسبه، تقوا را بدست بیاورم. 

۷. یک ورزش خوب بروم و در آن هیکلم را بسازم تا در راه خدا ازش استفاده کنم.

۸. انس روزانه پیدا کنم با قرآن کریم، نهج‌البلاغه، صحیفه سجادیه و... 

۹. جمکران را زیارت کنم به مدت چهل روز یا چهل هفته ی پیوسته.

۱۰. برای زمینه سازی در ظهور حضرت حجت (عج)، در تشکیلات هایی مثل بسیج عضو شوم و کمک کنم به پرورش سرباز برای آقا.


طبق رسمی دیرینه، دعوت میکنم از...

 شما عزیزی که این متن را میخوانی :)

  • علیرضا
آقا محمد در نقل بلاگ پویشی راه انداخته با موضوع حال و هوای این روزهای بیان که وحشتناک سوت و کور شده. البته بیان تقصیری هم ندارد؛ تا وقتی که اینستاگرام و امثالهم نفس میکشند (و خود ما هم به او مدام تنفس مصنوعی میدهیم)، وبلاگ و وبلاگ نویسی که جای خود دارد، حتی کتاب و کتابخوانی هم از رونق می افتد!
به هر حال، بیان، این محفل صمیمی اهل قلم که بی منّت لوازم نوشتن را در اختیارمان گذاشته، حیف است که بمیرد. یادی کنیم از اتفاقات خوب و شیرینی که تا الان در بیان افتاده: قد کشیدن ها، خندیدن ها و گریستن ها و به قول ابوالمشاغل: «عتیقه شدن یادها». او می‌گوید دوستی بدون داشتن یادهای مشترک و قدیمی، بی معناست. محال است که با کسی دوست باشی اما هیچ خاطره ای نداشته باشی از او، هیچ اشک ریختنی، هیچ دویدن و پا کوبیدنی، هیچ سر به شانه نهادنی و خلاصه، هیچ جا و زمان مشترکی. پس با این همه، شاید خیلی از شما بیان را دوست خود بدانید! و دلتان بسوزد به حال این رفیق شفیق تان. 
البته من خودم، قدمت زیادی ندارم؛ نه از لحاظ سنی و نه از لحاظ دوستی با بیان و نمیدانم که بیان مرا به عنوان دوست خود پذیرفته یا نه. اما چه کنم که مهرش به دلم نشسته، این را که دیگر کاریش نمی شود کرد! شاید اگر بیان زنده بماند، بتوانم بیشتر پیش او قد بکشم، از خنده ریسه بروم، سر بر شانه ی او های های بگریم، از باور ها و آرمان ها و آرزوهایم بگویم و گاه گاهی از زمانه گلایه کنم و خلاصه، دوست او بشوم.
حالا اینها را ول کنید. بگذارید به حساب قلم فرسایی بیهوده ی یک عاشق نوشتن که فقط دوست دارد واژه ها را یکی یکی از آثار نویسندگان بزرگ، بیرون بکشد و به خاطر بسپارد و در جایی دیگر، آنها را کنار هم بچیند و به نام خودش منتشر کند؛ حالا چه معنی داشته باشند، چه نه.
الان، در موضوع بیان، دیگران حرف های خوب و مفیدی زده اند و پیوست سخنان شان هم در نقل بلاگ موجود است. از یک طرف، می بینم که هرچه حرف خوب و مفید است، دیگران زده اند و مجالی برای امثال من نمیماند که: 
سخن هرچه گویم همه گفته اند
بَر و باغ دانش همه رُفته اند
از طرف دیگر، چیز خاصی به ذهن خودم نمی رسد (و از اینجور شکسته نفسی ها) جز اینکه مثلا:
۱. پویش های وبلاگی را زیاد تر کنیم.
پویش یا چالش، الحق و الانصاف که ابتکار محشری است. خدا بیامرزد پدر اولین وبلاگ‌نویسی را که پویش های وبلاگی را راه انداخت! در پویش ها، همه بی هیچ تبصره ای می آیند؛ از سعدی و حافظ و جلال و بزرگان صاحب قلم گرفته تا ریزه خور های این سفره، مثل خودم (باز هم شکسته نفسی:/ ). شاید بشود گفت چالش های وبلاگی، حج و عمره ی وبلاگ نویسان باشد! مگر یکی از فواید حج و عمره، نمایش شکوه و اقتدار مسلمانان نیست؟ و همینطور پیاده روی اربعین و راهپیمایی های ملی و نیز، چالش های وبلاگی.
۲. مدیران بیان، تکلیف واقعی ما را روشن کنند؛ هرچند تلخ باشد.
ببخشید، بیشتر از این واقعاً چیزی نمیدانم :)
  • علیرضا

۱. یکی دو روز پیش، صبحدم لب پنجره بودم و باران بی امان می بارید...

۲. ریا نباشد ها! ولی لبخند غرورآمیزی به لبم نشست وقتی که یک عزیزی در پیامرسان ایتا بهم گفت: تو استعداد فلسفه داری. همان عزیزی که شاید الان اینجاست و دارد لبخند میزند.

۳. پیشتر هم این را نوشته ام در وبلاگ. داشتم میرفتم داخل اتاقم که خواهر کوچکم مثل گلوله دوید و دستانش را لای چارچوبِ در گذاشت و خنده کنان گفت: 

- هنوز نیا! میخوام غافلگیرت کنم! 

و من تعجب کنان، چند گام رفتم عقب. از اینکه تقریباً حدس زده بودم می خواهد چه کار بکند، خنده ام گرفت. بعد از چند ثانیه که صدایم زد، رفتم داخل و خودش یواشکی در رفت. کاغذ قرمزی را جا گذاشته بود که رویش چیزی نوشته بود. وقتی آن را گرفتم جلوی چشمانم، گل از گلم وا شد: 

- برادر جان! به خاطر اتفاق هایی که می افتد مرا ببخش. دوستت دارم.

۴. وقتی لب خندان او را می دیدم ناخودآگاه خنده ام میگرفت. امکان ندارد که سیمای سحرآمیز او را ببینی و لبخند نزنی. اینجور آدم ها اصلاً عادی نیستند و اگر به هر دلیلی، لبخند آنها را از دنیا دریغ کنند؛ روزگار دنیا سیاه می شود. پس حاج قاسم! لبخند بزن! 

۵. همین چند دقیقه پیش یک لطیفه خواندم و ترکیدم از خنده. البته نمیدانم قابل گفتن است یا نه! شما خودتان، نخوانده بخندید! 

۶. امسال در روز تولدم به شدت غافلگیر شدم. همه چیز تا دم غروب، روال کاملا عادی خود را داشت و هیچ خبری از تولد و این حرفها نبود تا اینکه یکهو خودم را وسط جشن تولدم دیدم! درست مثل نقطه ی اوج فیلم های سینمایی. اول که مادر و خاله ها برایم کیک تولد آوردند و دوم، پدرم یک هدیه ی ارزشمند.

۷. وقتی معلم نگارش مان، برگه ی انشایم را خواند و تشویقم کرد به نوشتن، خیلی ذوق مرگ شدم! همچنین وقتی که یکی از بلاگر ها آمد اینجا و پای آن پست داستانی ام، نظری امیدوار کننده نوشت.

۸. هشتمی اش هم این است که امروز تا قبل از ساعت هفت، هشت ساعت درس خواندم! برای اولین بار در طول تاریخ! هرچند خیلی خسته شدم اما خوشا به این خستگی ها.

چالش هشت لبخند نود و هشتی :)


  • علیرضا

آن موقع مهدی شهردار ارومیه بود و من هم معاونش. رفتیم تا رسیدیم به یک محله ی حلبی آباد، گفتم: «اینجا اومدی چیکار؟» گفت: «روی زمین رو نمی بینی چقدر آب جمع شده؟ ما شهردار این شهریم، باید جوابگو باشیم». از ماشین پیاده شد و ردّ آب را گرفت تا به در منزلی رسید. در زد. پیرمردی در را گشود. مهدی سلام کرد و گفت: «حاج‌آقا! این آب داره میره توی خونه ی شما، ما اومدیم... » پیرمرد که عصبانی بود، گفت: «اومدی اینجا که چی؟ اومدی بگی خونه‌ام داره خراب میشه؟» و هرچه دلش خواست به شهردار و شهرداری‌چی ها گفت. بعد هم در را محکم بست و گفت: «برو خدا روزی تو رو یه جای دیگه بده». مردم با شنیدن صدای پیرمرد جمع شدند. مهدی از آنها خواست یک بیل بیاورند. بیل را که آوردند، همراه مهدی مسیری برای آبی که به داخل خانه ی پیرمرد می‌رفت باز کردیم و از ورود آب به منزل او جلوگیری کردیم. اینکار تا نزدیکی های اذان صبح طول کشید.

نمی توانست زنده بماند، خاطراتی از شهید مهدی باکری، انتشارات یا زهرا.

  • علیرضا

سلام پهلوان! حال زورخانه ات چطور است مرد؟ امیدوارم زورخانه ات سالم مانده باشد، آخر این اسکندر بدذات نقشه ها کشیده برای تو و زورخانه و شاگردانت! هرچند می دانم که مثل همیشه، گره ی تمام مشکلات را با یک «یاعلی» و یک اراده ی مردانه باز می کنی.

پهلوان! درخواستی ازت دارم، مرد و مردانه قول بده که نه نیاوری. می شود مرا به شاگردی قبول کنی؟! بله. دروغ نمی گویم. تو را به جان آن مرادی که نامش ورد زبانت است، مرا به شاگردی قبول کن! آخر تو نمی‌دانی پهلوان. این روز ها خیلی تنبل و بی انگیزه شده ام؛ خیلی خیلی... اسکندر درونم اراده و توانم را به آتش کشیده و الان، یک «یا علی» مردانه نیاز دارد. از جنس همان هایی که موقع نبرد با آن درخت جادویی و عظیم گفتی و در چند لحظه آن را در هم شکستی. پهلوان! دلت می‌آید که دست رد به سینه ام بزنی؟! نگو که پوریای ولی، دلیر مردی که دلش با آه یک پیرزن نرم شد و خودش را در برابر فرزند او به خاک انداخت؛ آنقدر دل سخت است که مرا به شاگردی نمی پذیرد! نه. من یقین دارم که تو، مرا خواهی پذیرفت و به من خواهی آموخت، چطور «یا علی» بگویم...

پهلوانا! ببخش اگر شما را نشناختیم. امیدوارم روزی برسد که روی کیف ها و دفتر نقاشی ها، نقش شما باشد و فرزندان خلف تان، غلامرضا تختی و ابراهیم هادی.


پانوشت:

۱. ممنونم از آقا گل عزیز، آغازگر این چالش و همچنین، بنده ی عاشق گرامی که مرا به این چالش دعوت کردند.

۲. بنا به سنتی دیرینه، صمیمانه دعوت میکنم از آقایان رضا کشمیری، سعید حیاتی و سید جواد برای شرکت در این چالش. هیچ اجباری هم نیست :)

۳. نامه کمی سرسری نوشته شد. شاید دوباره بنویسمش.

  • علیرضا