تنوّع زیستی در خوابگاه ما زیاد است!
امروز عصر توی اتاقمان نشسته بودم. بچهها نبودند. داشتم با گوشیام ور میرفتم که ناگهان چشمم به در خشکید: یک موجود سیاه و دراز ایستاده بود لای چهارچوب در. سر و سینهاش را گرفته بود بالا و دمش را تاب داده بود. دوستم گفت: «نترس، آفتابپرست است». نترسیدم. فقط نمیدانم دوستم چه کار کرد که آفتابپرست پا به فرار گذاشت، آن هم رو به جلو. چشمتان روز بد نبیند. نعره کشیدم و از یک تخت دوطبقه پریدم بالا.
+ هنوز هم زیر یکی از تختهاست. حتّی اگر از زیر در رفته باشد بیرون، روحش آنجاست. شاید تابستان گونههای دیگری هم یافت شود. خوشبختانه ترم تابستان نداریم!