به پهلوان پوریا...
سلام پهلوان! حال زورخانه ات چطور است مرد؟ امیدوارم زورخانه ات سالم مانده باشد، آخر این اسکندر بدذات نقشه ها کشیده برای تو و زورخانه و شاگردانت! هرچند می دانم که مثل همیشه، گره ی تمام مشکلات را با یک «یاعلی» و یک اراده ی مردانه باز می کنی.
پهلوان! درخواستی ازت دارم، مرد و مردانه قول بده که نه نیاوری. می شود مرا به شاگردی قبول کنی؟! بله. دروغ نمی گویم. تو را به جان آن مرادی که نامش ورد زبانت است، مرا به شاگردی قبول کن! آخر تو نمیدانی پهلوان. این روز ها خیلی تنبل و بی انگیزه شده ام؛ خیلی خیلی... اسکندر درونم اراده و توانم را به آتش کشیده و الان، یک «یا علی» مردانه نیاز دارد. از جنس همان هایی که موقع نبرد با آن درخت جادویی و عظیم گفتی و در چند لحظه آن را در هم شکستی. پهلوان! دلت میآید که دست رد به سینه ام بزنی؟! نگو که پوریای ولی، دلیر مردی که دلش با آه یک پیرزن نرم شد و خودش را در برابر فرزند او به خاک انداخت؛ آنقدر دل سخت است که مرا به شاگردی نمی پذیرد! نه. من یقین دارم که تو، مرا خواهی پذیرفت و به من خواهی آموخت، چطور «یا علی» بگویم...
پهلوانا! ببخش اگر شما را نشناختیم. امیدوارم روزی برسد که روی کیف ها و دفتر نقاشی ها، نقش شما باشد و فرزندان خلف تان، غلامرضا تختی و ابراهیم هادی.
پانوشت:
۱. ممنونم از آقا گل عزیز، آغازگر این چالش و همچنین، بنده ی عاشق گرامی که مرا به این چالش دعوت کردند.
۲. بنا به سنتی دیرینه، صمیمانه دعوت میکنم از آقایان رضا کشمیری، سعید حیاتی و سید جواد برای شرکت در این چالش. هیچ اجباری هم نیست :)
۳. نامه کمی سرسری نوشته شد. شاید دوباره بنویسمش.
- ۹۸/۱۲/۲۵
سلام.
دم شما گرم که نوشتی :)
پهلوان پوریا از کارتونهاییه که من پیرمردم دوستش دارم.