قضیه این بود که حوصلهام سر رفت و مثل همیشه در یخچال را باز کردم. پاکت شیر را که طبق معمول، مال مادر یا خواهرم بود، یواشکی درآوردم. هنوز لیوان را پر نکرده، قلپقلپ کشیدمش بالا. نمیدانستم چرا طعم زهرمار میدهد؟ یک طعم گسِ مزخرف! تاریخ انقضا را خواندم و از این لحاظ مشکلی نداشت. آن پایین نوشته بود: «مدّت نگهداری: پنج روز».
یادم آمد که نجات در صداقت است. پاکت را نشان همه دادم و مثل مجرمها پرسیدم: «میشه بگید این رو کِی خریدید؟»
خواهرم داد زد: «اووون که فاسد شده! چرا ازش خوردی دیوانه؟»
پدرم عینکش را پایین زد و گفت: «ازش که نخوردی، درسته؟» :)
زیادهگویی نکنم که برایم خوب نیست. شما را به خدای بزرگ میسپارم. اگر هم بدیای از من دیدهاید، حلالم نکنید؛ همینجا بگویید تا یک طوری با هم کنار بیاییم.
شما میدانید چای از کجا میآید؟
مادرم همیشه چای میپزد
امّا برای خودشان، یعنی برای آدم بزرگها.
وقتی میخواهم بخورم
میگویند: «وا! تو را چه به چای؟»
«نخور وگرنه از این که هستی، لاغرتر میشوی.»
«پوست و استخوان میشوی.»
«سیاهسوخته میشوی.»
یکبار پرسیدم: «چای از کجا میآید؟»
هوا خیلی سرد بود! تحمّلش دشوار بود. اینجا و آنجا میچرخیدم تا جای گرمی پیدا کنم و شب را به روز برسانم؛ لای بوتهای، شاخهی درختی. نبود. آب شده و رفته بودند زمین!
ناگهان نوری دیدم؛ نوری کمسو. جان گرفتم! بهسمت او هجوم بردم امّا خوردم به چیزی سفت و افتادم زمین. فکر شیشه را نکرده بودم!
وقتی به هوش آمدم، همهجا تاریک بود. نور از بالا میتابید، از سمت آسمان. بالزنان رفتم بالا و این بار با فاصله از او ایستادم. چه باشکوه بود!
گُل نبود امّا از تمام گلهایی که در عمرم دیده بودم، زیباتر بود. لابد شهد شیرینی هم داشت. همانجا پشت شیشه نشستم. چشم از او بر نداشتم. میسوخت و میسوخت و میسوخت. نورش میتابید به دیوار، به کتابچه، به من.
انگار داشت گریه میکرد. قطرهای از صورتش میچکید و آرامآرام فرو میلغزید. قطره حجم میگرفت و ردّش بر تن او میماند. در چند جای دیگر از بدنش هم ردّ قطرهها مانده بود.
میخواستم با او حرف بزنم امّا قادر نبودم. با هم فاصله داشتیم. کاش میتوانستم به کنارش بروم، دور او بچرخم و ترانه بخوانم. بر او بوسه بزنم و از شهد شیرینش بچشم. لابد خوشمزهترین شهدی است که در عمرم چشیدهام. حتماً هم همانجا جان به جانآفرین تسلیم میکردم! چون شهدش خیلی داغ بود؛ داغتر از آتش حتّی.
نمیدانم چرا غمگین بود؟ اگر شیشه نبود، برایش قصّه میگفتم. از خودم میگفتم. از راههای دورودرازی که پشت سر گذاشتهام. شک نداشتم که خوشش میآمد و حسرت میخورد. مگر او کجا میتوانست برود؟ حتماً او هم دلش میخواست که قاطی گلها شود یا برود سفر. امّا نمیتوانست از جایش تکان بخورد. خدا کند که فردا پنجره وا شود. تصویرش در چشمهایم کشوقوس آمد و جاری شد، مثل چشمهی عسل، در تمام سلولهایم. نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح وقتی بیدار شدم، همهجا روشن بود. تازه فهمیدم کجا هستم. روبهروی من یک حیاط بزرگ بود و چند تا باغچه و یک طویله. برف باریده بود، بهاندازهی غم.
یاد او افتادم. پنجره باز بود. بال زدم و رفتم داخل امّا خبری از او نبود. رفته بود. شاید هم پرپر شده بود. هجدههزار قطره اشک از چشمانم ریخت. جای خالیاش را بوسیدم. لبهایم داغ شد.
- نزار اون روی سگم بالا بیاد، وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
- چی گفتی؟
- نزار اون روی سگم بالا بیاد.
- غلط میکنی.
- خودت غلط میکنی، آشغالِ عوضی.
- نه! منظور من یه غلط دیگه بود.
- غلط دیگه؟
- آره بابا.
- اون رو که ترک کردم.
- نه، غلط املایی. منظور من این بود که «نزار» غلطه، بگو «نذار».
- دروغ نگو.
- بهجون تو.
- گرفتی منو؟
- من غلط بکنم.
- راستیراستی؟
- آره عزیزم.
- دمت گرم. پس دوباره میگم: نذار اون روی سگم بالا بیاد، وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی...
(از نمایشنامهی «زندگی بدون ویرایش، زهرمار است»، اثر علیوویچ گلرنگیوف.)
کاش نوشتهها خودشان به دنیا میآمدند و قد میکشیدند و عاقبتبهخیر میشدند. آنوقت، من مجبور نبودم اینقدر حرص بخورم و خودم را سرزنش کنم که چرا در حقّشان کمکاری کردم؟
آمدم چند کلمه بنویسم. میدانید که! هرشب باید نوشت. نوشتن اگر قضا شود، مکافات دارد؛ حتّی برای یکبار. نویسندهها اگر فقط یک روز ننویسند، نوشتن را فراموش میکنند.
البته من نویسنده نیستم. خودم این را میدانم. معلّم نگارش کلاس دوازدهم از انشاهایم تعریف میکرد امّا این که دلیل نمیشود. انشانویسی موی سر آدم را سفید میکند. نه؟
هی به کلّهات کشکولک میزنی و فشار میآوری امّا دریغ از یک کلمه که بچکد روی کاغذ. یاد ترکهی خشک آقامعلّم میافتی و آب دهانت را قورت میدهی. نگاهی میاندازی به بقیه. اکثراً مدادشان را میجوند و مثل جنزدهها ماتشان برده. فقط سلطان انشای کلاس است که تندتند روی دفترش چیز مینویسد؛ آنقدر تند که دفترش لوچ میشود و دنبالهی خطهایش از کاغذ میزند بیرون. به او حسودی میکنی. کاش میشد رویش را کم کرد. گناه او این است که خوب انشا مینویسد و توقع آقامعلّم را از بقیّه زیاد میکند.
ناگهان فکری به سرت میزند. دنبالهی خطهایش! معطل نمیکنی و یواشکی دست میبری و اضافهی خطهایش را میچینی تا بچسبانی روی کاغذ خودت. نمیفهمد. کمی بعد، سینه جلو میدهد و میرود تا انشایش را با صدای بلند بخواند؛ غافل از اینکه سرنخ خطوط نوشتهاش پیش توست. نخ نوشتهاش را آنقدر میکِشی تا سرانجام، تمام انشای آن بیچاره را میکِشی بیرون و درواقع میدزدی. بندهی خدا دفترش را باز میکند و میبیند خالیست؛ مثل سر طاس آقامعلّم.
«بسمالله! خیلی عجیبه آقا!»
بعد، سرش را میاندازد پایین و برمیگردد پشت نیمکتش. آنوقت تو چی؟ کلاف گُندهای را زیر نیمکت قایم کردهای و نمیدانی چهکارش کنی. کدام کلاف؟ نوشتهی همان فلکزده که آن را دزدیدی و حالا مانده روی دستت. فکر اینجایش را نکرده بودی. باید چند دقیقه بامتانت نخهای آن را جدا کنی تا کلماتش بهترتیب قرار بگیرد و خوانا شود. ولی از بخت بد، چیزی نمانده تا پایان کلاس. الان است که آقامعلّم به همهچیز بو ببرد و ترکهاش را بیاورد.