حسّ و حال کسی که از اونجا برمیگرده، چطوریه؟
چهارشنبه روز معلّمه و ما از طرف دانشگاه قراره به دیدن یه عزیزی بریم :)
دعامون کنید. دعا کنید که در حدّ و اندازه این دیدار باشم.
چهارشنبه روز معلّمه و ما از طرف دانشگاه قراره به دیدن یه عزیزی بریم :)
دعامون کنید. دعا کنید که در حدّ و اندازه این دیدار باشم.
از متاهل های جمع درخواست می کنم که به این دو سوال پاسخ بدهند:
اختلاف سنی چقدر در تصمیمات و رفتارهای زندگی شما نقش داشته و به چشم آمده؟
اگر قرار بر اختلاف سنی باشد، ترجیح می دهید که مرد بزرگتر از زن باشد یا برعکس؟
ممنون می شوم از تجربه های تلخ یا شیرینتان هم برایم بنویسید، با این قید که مسئله اختلاف سنی «به هر شکلی» در آن مؤثر بوده باشد.
از مجردهای جمع درخواستی نمی کنم ولی اگر نکته ی به خصوصی داشتند، منعی نیست که آن را در میان بگذارند :)
(این داستان رو حدوداً یه ماه پیش نوشتم و برای پایگاه نقد داستان فرستادم امّا هنوز که هنوزه، نقد نشده! برای شما میذارم که اگه دوست داشتید، بخونید و نقاط ضعف و قوّتش رو بگید).
راست گفته اند که آدم را سگ گاز بگیرد امّا او را جوّ نگیرد! می خواهم برایتان داستانی ابلهانه تعریف کنم از کودکی هایم. البته انتهایش کمی چندش آور است و کمی بیشتر دردناک. تصمیم با خودتان است که بخوانید یا نخوانید. هرچند من دومی را پیشنهاد می کنم!
ما تعدادی قوم و خویش داریم که سالی یه بار بهشون سر می زنیم. امروز رفته بودیم دیدنشون، بیرون شهر. دیدن پدربزرگ هام، خاله ها و عموهام، پسرعموهام و خیلی از آشناهای دیگه که خیلی وقت بود از آخرین دیدارمون می گذشت. مامانم هی قربان صدقه پدربزرگ می رفت و از اینکه دیر به دیر می اومد عذرخواهی می کرد. بغض کردم. یه مردی اونجا بود که به ما گفت: «خدا خیرتون بده. نمی دونید این مرده ها وقتی بهشون سر می زنید، چقدر خوشحال میشن». نگاهش کردیم. مرد چاق و پیری بود. ادامه داد: «از هرجا سلام بدید، بهشون می رسه. از اینجا، از خونه». مامانم زیارت عاشورا رو باز کرد و کمی برای پدربزرگ خوند. بعد یه دسته گل گذاشت روی قبر و گفت: «بیا از این صحنه عکس بگیر». می خواست تولید محتوا کنه. بلند که شدیم دسته گل رو با خودش آورد. شوخیم گل کرد. گفتم: «دسته گلت چند بار مصرفه؟ خب چندتا قبرو می خوای باهاش بگردی». یواش خندید. از اونجا که بلند شدیم، رفتیم کنار شهدا. خاله کوچولو و عمه کوچولو آروم خوابیده بودن. آخرین بار وقتی اینجا بودن که داشتن می رفتن کارنامه بگیرن، صدام لعنتی شهر ما رو بمبارون کرد. مامانم گفت: «عه یارو پسره». نگاه کردم. یه پسر ساده دلی همیشه میان مزار شهدا می گشت و یه دبه آب دستش بود. باهاش رفیق بودم. مامان گفت: «ببین می تونی قبر زن عمو ملوک رو پیدا کنی؟» کلّی گشتم، این ور و اون ور رفتم ولی نبود. برگشتم، مامانم گفت: «از این پسره بپرس». گفتم: «این از کجا زن عموی منو می شناسه آخه». گفت: «حالا بپرس ضرر نداره». داشت روی قبری رو می شست. صداش زدم: «حمید آقا». برگشت نگاهم کرد. لباس خاکی تنش بود. گفتم قبر فلانی رو میدونی کجاست؟ یه نگاه کرد به پهلوش، با دست اشاره زد و گفت: «اون چهارمیه است». خیلی با شهدا جور بود کلاً.
سینما و ادبیّات به طور ذاتی کهنه نمی شوند. هر اثری در این دو قالب اگر اصولی و با دقّت فراوان ساخته شود ماندگار خواهد شد. فیلم پارک ژوراسیک به کارگردانی استیون اسپیلبرگ، درست همینگونه است. این فیلم در دهه پایانی قرن بیستم ساخته شده امّا از نظر تعلیق و هیجان با فیلم های پرخرج امروزی برابری می کند. هنر کارگردانی اسپیلبرگ اینجاها خودش را نشان می دهد که پس از گذشت چند دهه و ساختن چندین فیلم فرعی با نام های ژوراسیک از فیلمسازان گوناگون هنوز هم نسخه ی آقای اسپیلبرگ صدرنشین این فهرست است.
ماجرای این فیلم درباره ی سرمایه داری جاه طلب است که در پی زنده کردن دایناسورهاست تا از این طریق درآمد کلانی را به جیب بزند. او موفق به این کار می شود امّا نمی تواند این موفقیت را حفظ کند؛ در نتیجه این کار هم مثل خیلی از کارهای بشر که از زیاده خواهی و طمع او سرچشمه گرفته است، خرابی های وحشتناکی به بار می آورد. یکی از جملات به یاد ماندنی این فیلم از زبان شخصیت یانی نقل می شود با مضمونی شبیه به این: «شما نمی توانید طبیعت را کنترل کنید، چون او راه خودش را می رود».
در واقع سرنوشت شخصیت های فیلم به رفتار آنها در قبال طبیعت بستگی دارد. ترسیدن و شجاعت بیش از حد دو روی یک سکه اند که به تباهی انسان منجر می شوند. برای مثال، یکی از شخصیت ها برای حفظ جانش حاضر شد پای روی وجدانش بگذارد و کودکان را در برابر دایناسور تنها رها کند. در نهایت هم طعمه دایناسور شد. یک شخصیت دیگر هم در تلاش برای کشتن یک دایناسور برآمد، او هم جان به در نبرد. در نهایت دکتر گرنت و همراهانش زنده ماندند که در عین نترس بودن و شجاعت داشتن، راه همزیستی با آن موجودات غول پیکر را در پیش گرفتند.
شاید بهتر است اینگونه فکر کنیم، مسئله ی امروز جهان کشف داده های جدید نیست. دانشمندان هر چقدر هم در مرزهای علم پیشروی کنند و دریچه های جدیدتری به روی بشریت بگشایند، نمی توانند به تنهایی ضامن سعادت ما بشوند. شاید لازم باشد قدرتی فراتر از «علم» با آن همراه شود و مثل یک فرد دلسوز، او را راهنمایی کند. شما این قدرت یا مفهوم را چه می نامید؟
با صدایی آشنا از خواب بیدار شد: «پاشو سحری بخور، پسرم». نشست سر جایش، پتو به دور خود پیچیده، با چشم های پف کرده. اندکی کلافه بود، زیرا چند دقیقه پیش زنگ گوشی اش را خاموش کرده بود تا به خوابش ادامه بدهد. با صدایی گرفته گفت:«امشب یه مشکلی برام پیش اومده». مادر سفره ی سحری را کنار بخاری پهن کرده بود. در حالیکه یک بشقاب دلمه ی داغ را زمین می گذاشت، گفت:«چرا؟ چه مشکلی؟» پسر چیزی نگفت. به ساعت روی دیوار نگاه کرد که عقربه بلندتر آن روی ساعت شش بود. اگر می آمد روی دوازده، ساعت پنج صبح می شد و وقت اذان. اندکی بلاتکلیف مانده بود. پا شود و برای روزه فردا آماده شود؟ چگونه، آن هم با این بدن ناپاک؟ صدای مادر رشته افکارش را پاره کرد: «اگر هم می خوای حمام کنی، برو بکن. هنوز وقت هست». از ذهن خوانی مادرش تعجّب کرد. عقربه از کنار شش حرکت کرده و به نزدیکی هفت رسیده بود. مادر در حالیکه یکی از دلمه ها را قاچ قاچ می کرد، گفت: «به به، دست پخت خاله ات را ببین». بعد او یک لحظه تصوّر کرد که نشسته سر سفره و دارد برگ کاهوی لقمه پیچ را در دهان می گذارد، با ولع. بعد از آن بادمجان شکم پر را. بعد گوجه. بعد یک فنجان چای لب سوز می ریزد رویش و بعد هم یک گاز گنده از سیب درختی، با پوست. یعنی بلند شود؟ به هر زحمتی که بود، پتو را کنار زد. پا شد و آرام رفت سراغ کمد لباس ها و دنبال حوله و شلوار گشت. با خود گفت: «چند دقیقه ای تمامش می کنم و بر می گردم روزه ام را می گیرم». توی حمام، همینکه شیر آب گرم را باز کرد، بی احتیاطی کرد و پشت دستش سوخت. «لعنت بهش!» بلافاصله شیر آب سرد را باز کرد و دستش را زیر شرشر آن گرفت. همینطور که دستش زق زق می کرد، از خودش پرسید: «اگه اونجا آب سرد نباشه چی؟» به یاد آورد که توی یک شبکه ی تلویزیونی از زبان طلبه ای شنیده بود که آتش جهنّم ده برابر از آتش دنیایی داغ تر است. شاید هم صد برابر. اوّل سر را شست. بعد نیم تنه راست، بعد نیم تنه چپ. همینکه پایش را گذاشت بیرون، از مادرش پرسید: «چند دقیقه مونده؟» جواب داد: «بیست دقیقه». پا تند کرد و رفت سر سفره. اولین لقمه را که گذاشت دهانش چشم هایش را بست. «به به». همانطور که برگ کاهوی لقمه پیچ را در دهان می گذاشت و می جوید، به مادرش گفت: «می دانی، راستش می خواستم بخوابم. ولی همینکه دیدم سحری دلمه است، حیفم آمد!» مادرش الکی به او سقلمه ای زد و گفت:«ای شکمو!»
(بازنویسی شده در تاریخ ۶فروردین۱۴۰۳)داشتم یه متن خداحافظی مفصّل آماده می کردم تا به عنوان آخرین نوشته توی وبلاگم بذارم، بعد یهو به خودم گفتم: «معلوم هست چی کار می کنی؟ اگه واقعاً می خوای وبلاگت رو برای همیشه به روز نکنی، خب همین الان داری بر خلافش عمل می کنی. بذار برو دیگه. مثل خیلیای دیگه. این خودش خداحافظیه».
راست هم همینه. می خوام دل بکنم از اینجا ولی نمی تونم. می خوام دیگه هیچی ننویسم ولی نمی تونم. من اگه اینجا رو حذف کنم، توی یه وبلاگ دیگه با یه اسم و رسم دیگه شروع به نوشتن می کنم.
کاش می تونستم برای همیشه اینجا رو فراموش کنم. کاش روزی هزاربار صفحه مدیریت وبلاگو باز نکنم، ولی نه. نمی تونم آرزوی بدی برای اینجا داشته باشم. اینجا خونه دوم منه. آدم که از خونه خودش فرار نمی کنه، نه؟
کمتر کسی هست که آوازه ی سامورایی ها به گوشش نخورده باشد. همان مبارزان مشهور ژاپنی که تا آخرین قطره ی خون می جنگیدند و هنگام رویارویی با شکست با مرگی شرافت مندانه که خود آن را هاراکیری می نامیدند به زندگی خود پایان می دادند. امّا تاریخ سامورایی ها خالی از فراز و نشیب نبوده است. روزی که کشتی های ایالات متحده برای اولین بار وارد خاک ژاپن شدند فصل جدیدی را در تاریخ این سرزمین رقم زدند داستانی که به قیمت خون سامورایی ها تمام شد و یا شاید به قیمت مرگ شرافت! ماسایوشی در زبان ژاپنی به معنای شرافت است. در مستند مرگ ماسایوشی از زبان شخصی با همین نام به نظاره ی تاریخ ژاپن از اواسط قرن بیستم تا اکنون می نشینیم. از اوج قدرت امپراتوری سرکش ژاپن تا تسلیم شدن در برابر خواسته های چشم آبی ها. چه عواملی باعث شد که ارتش قدرتمند امپراطوری ژاپن شکست بخورد و سرزمین آفتاب برای همیشه به آمریکا وابسته بماند؟ حتی وقتی که اقتصاد نوظهور ژاپن پس از تسلیم شدن در برابر آمریکا در جهان یکه تاز شد و پیشرفتی معجزه آسا را تجربه کرد به مذاق سردمداران ایالات متحده خوش نیامد. آنها دولت ژاپن را مجبور کردند که روند اقتصادی خود را طوری مدیریت کنند که به اقتصاد آمریکا لطمه نزند. به خاطر همین مجبور به امضای پیمانی شدند که خیلیها در ژاپن مثل همان اعلام شکست به آن می نگریستند. این سرنوشت شاید از همان روزی رخ داد که امپراطور میجی، به طمع همکاری با آمریکی ها، دستور کشتن سامورایی ها را داد. به راستی چرا پیشرفت و استقلال در کشورها باید با اجازه ی ابرقدرت ها رخ بدهد؟ چرا همیشه پای یک کشور تمامیت خواه در میان است؟