سهراب

دوستی دارم که نامش سهراب است. هرچه فکر می‌کنم، نمی‌دانم کی و کجا با او آشنا شدم. یک شب درحالیکه با هم قدم می‌زدیم، گفتم: «سهراب؟» گفت: «بله؟» گفتم:‌ «من و تو کی با هم آشنا شدیم؟» گفت: «نمیدونم». گفتم: «ما نه با هم قوم و خویش بودیم، نه همسایه و نه حتّی همکلاسی». سهراب گفت: «راست میگیا». گفتم: «هرچی فکر میکنم، یه دونه خاطره مشترک با هم نداریم». سهراب گفت: «دقیقاً». گفتم: «ولی از وقتی یادم میاد، با هم بودیم. عجیب نیست؟» سهراب سرش را تکان داد و چیزی نگفت. چند دقیقه راه رفتیم. ناگهان سهراب سر جایش ایستاد. گفتم: «چیزی شده؟» جواب نداد. نگاهی انداخت به اطرافش. راهش را کج کرد و چند قدم از من دور شد. گفتم: «کجا؟» نشنید. دویدم و جلویش ایستادم. گفتم: «بهت میگم میری کجا؟» سهراب گفت: «شما؟»

سؤالی از خانم‌های محترم

شده یه وقتایی دلتون نخواد با هیچکس حرف بزنید؟ علامت و نشونه‌های این حالت چیه؟ انتظار دارید که دیگران چه واکنش‌هایی در این حالت به شما نشون بدن؟ با شما حرف بزنن،‌ نزنن؟ نگاهتون بکنن، نکنن؟‌ دوست دارید درد دل کنید یا تو خودتون باشید؟‌ بعد این حالته چرا به وجود میاد و چقدر طول میکشه از بین بره؟

بعضی وقتا از دست رفتارهای خواهرم کلافه میشم واقعاً. نمیدونم از درونگراییه، از خاصیّت دخترانه بودنشه، یا حتّی مشکل از طرز رفتار منه. بعضی وقتا خیلی سرسنگین میشه، بعد من حرص میخورم. سعی میکنم باهاش سر حرفو باز کنم،‌ فایده نداره. حتّی ممکنه با هم دعوا کنیم.

بعد اگه الان نتونم با این مسئله کنار بیام...

سه نقل‌قول درباره محمّدباقر قالیباف

دوستان!

قطعاً این نوشته برای این نیست که شما رو مجاب کنه به آقای قالیباف رأی بدید. منطقی هم نیست. فقط دیدم بعضی‌ها در انقلابی بودن یا نبودن ایشون هم تردید دارند، لازم دونستم جملات سه عزیز رو درباره ایشون بازنشر بدم. اگه دوست دارید، بعدش بیایید با هم حرف بزنیم. اصلاً چرا رأی بدیم؟

«با اطلاع از شایستگی‌های شما در مدیریت کارآمد و تعهّد دینی و انقلابی، و تجربه‌ی نظامی و با توجه به اهتمام لازمی که از سوی مسئولان کشور به مقوله امنیت عمومی میشود، شما را به فرماندهی نیروی انتظامی جمهوری اسلامی منصوب می‌کنم».

«لازم است از برادر عزیز و مجاهد، آقای دکتر محمدباقر قالیباف که با زمان‌شناسی [از انتخابات کنار کشیدند، تشکر کنم]. ما از ظرفیت شخصی و فردی، ظرفیت اجتماعی، ظرفیت مدیریتی و همه ظرفیت‌هایی که آقای دکتر به‌حمدالله دارند، استفاده خواهیم کرد».

«جناب آقای قالیباف که هم مدیرند و هم دکترند و هم عزیزند، ولی ما به نام باقر می‌شناسیمش! به خاطر اینکه در شناسناندن شهدای دفاع مقدس و انقلاب نقش والا و ارزنده‌ای دارند و حق هم همین است. به نوبه خودم تشکر می‌کنم. ان‌شاءالله خداوند به ایشان توفیق بدهد که این راه را ادامه بدهند و در این راه با شهادت به دوستان شهیدش ملحق بشوند».

به ترتیب از: رهبر انقلاب، شهید رئیسی، شهید سلیمانی.

کلاس بازیگری خوب است؟!

رفقا من یک چیزی را متوجه شده‌ام درباره خودم. تازگی‌ها احساس می‌کنم که باید یک جوری احساساتم را تخلیه کنم. نمی‌دانم چه جور دقیقاً، امّا باید به‌ هر قیمتی‌ که شده عصبانیتم را بریزم سر کسی یا چیزی! داد بزنم، خرابکاری کنم، چشم‌هایم را یک‌طوری کنم، دهانم را کج کنم، گریه کنم، اشک بریزم به پهنای صورت، لبخند بزنم به پهنای صورت، بخندم قاه قاه، تعجّب کنم و شاخ در بیاورم و خلاصه از اینجور کارها. خیلی حیاتی است. می‌ترسم اگر ادامه پیدا کند این وضع بلاتکلیف، یک چیزی توی سینه‌ام جمع شود و جمع شود و برسد به مرز انفجار! راه‌حلی سراغ ندارید؟

هنوز هم یافتن عنوان خوب سخت‌ترین کار دنیا است برایم

امروز یکشنبه است، بیستم خردادماه هزار و چهارصد و سه. سه سال از قرن جدید گذشت. در این سه سال من بزرگ شدم، دانشگاه قبول شدم، عاشق شدم و فراموش کردم، دوستان جدیدی پیدا کردم، دوبار رفتم کرمان و دو بار هم خوزستان و چند بار هم تهران، پدرم از زمینی خشک و پر از سنگ باغی ساخته پر از انگور، مادرم النگوهای طلا خرید، خواهرم پا گذاشته در سنین بلوغ و نوجوانی و خداحافظی کرده با آن دختر کوچولویی که بود، خاله س بچه‌دار شد بعد از سالها، خاله آ ازدواج کرد بعد از سالها، یک خاله دیگرم رفت مدرسه البته برای تدریس، بعد از سالها، پدربزرگم از دنیا رفت، رییسی از دنیا رفت البته با مرگی شهادت‌گونه، کشورمان بلاها و بحران‌های سهمگینی را پشت‌سر گذاشت و هرچه می‌گذرد، گردنه‌های خطرناکتری جلوی راهش سبز می‌شود، امتحان‌های الهی نزدیکتر می‌شود، جدا از اینها کلّی اتفاق ریز و درشت و خوب و بد دیگر هم اینجا و آنجا افتاد که از خیرشان می‌گذرم و می‌گذارم به حساب کم‌حوصلگی و کم‌طاقتی و شاید کم‌اهمّیتی. من امّا هنوز خودم را همان پسری می‌دانم که در راهروهای مدرسه کودکی‌اش قدم می‌زد، تنها بود، درس‌خوان بود امّا کمی تنبل،‌ در دعواها کم می‌آورد، جایزه زیاد می‌گرفت، هنوز هم خودم را سر دوراهی‌هایی پیدا می‌کنم که به خیالم سال‌ها پیش پشت سر گذاشته‌ام. هنوز هم وقتی دفتر روزها ورق می‌خورد، خاطرات گذشته زنده می‌شود برایم و کارهای جدیدی که شبیه کارهای قدیمی است و آدم‌های جدیدی که شبیه آدم‌های قبلی است و سؤالات جدیدی که اگر از آن ور بخوانی یا بعضی کلماتش را جابه‌جا کنی، می‌فهمی چندان هم جدید نیست. من کیستم؟ چرا هستم؟ اینجا چه می‌کنم؟ می‌روم به کجا؟

فروشنده فیلم بدی است!

عنوان را با لحن فراستی نخوانید. با لحن من بخوانید. اگر سودای دیدن یک فیلم مشهور جایزه‌برده دارید که با آن پز بدهید، فروشنده گزینه‌ی خوبی است. امّا اگر مثل من بعد از تماشای هر فیلم کلّی سؤال در ذهنتان نقش می‌بندد و اینکه آیا اصلاً به تماشا می‌ارزید یا نه؟ سراغش هم نروید. احساسی که بعد از تماشای آن داشتم دقیقاً همین بود: خب که چی؟ قرار است از تجاوز یک مرد غریبه به یک زن چه مفهومی به ذهن من برسد؟ از اینها که بگذریم، لازم بود اینقدر همه چیز چرک‌زده و حال‌به‌هم زن نمایش داده بشود؟ یک خارجی که این صحنه‌ها را می‌بیند، راجع به ایران چه فکری می‌کند؟

نقد داستان «نیم‌نمره بیشتر»

یکی از داستان های من به تازگی در پایگاه نقد داستان نقد شده است. برای خوندنش این پیوند رو باز کنید.

«خودروی ملّی یعنی کشک»

ایران‌خودرو در سال «یک میلیارد و هفتصد میلیون دلار» ارز از کشور خارج میکنه. ساده‌تر بگم: (عنوان)

تازه ناترازی انرژی هم داریم!

ایران سومین تولیدکننده گاز در جهانه و همزمان چهارمین مصرف‌کننده هم هست! یعنی نود درصد گازی که تولید میکنه به مصرف داخلی خودش میرسه. حالا فکر کنید این گاز چند سال دیگه برای ما میمونه؟ اگه یه روز تموم بشه... کارخانه‌ها تعطیل میشن... ماشین‌ها از کار می‌افتن... تابستون‌ها خیلی گرم میشه و زمستون‌ها خیلی سرد... دیگه غذا هم نمیشه بپزیم! اصلاً مگه غذایی هم خواهد بود برای پختن یا نپختن؟

+امروز وقتی از دانشگاه بر می‌گشتم، داشتم به این فکر می‌کردم که اگه گاز لیتری کمتر از هزار تومن نبود، قطعاً هزینه سوخت میرفت بالا و کرایه تاکسی هم زیاد می‌شد. اونوقت ممکن بود به جای هفته‌ای یه بار،‌ دو هفته یه بار بیام خونه. تازه فاصله شهرمون تا مرکز استان که دانشگاهم اونجاست، فقط سی دقیقه است! واقعاً که از این لحاظ ایران بهشته.

فلذا، سرزمین مادری رو دریابید

شده تکّه‌های یه سریال رو تو شبکه‌های اجتماعی نگاه نکنید، تا سر فرصت همه‌ی قسمت‌هاش رو ببینید؟ «سرزمین مادری» واسه من اینطوری بود. هروقت از تلویزیون پخش می‌شد، یا شبکه رو عوض می‌کردم، یا رومو برمی‌گردوندم که نبینم. این ماجرا ادامه داشت تا همین یکشنبه. دیگه در برابر وسوسه‌ها تاب نیاوردم و قسمت اوّل رو دیدم. به دو روز نکشیده، فصل یک رو تموم کردم. همه بیست و یک قسمتش رو. فارغ از نکات خوب یا بدش، یه چیزو خیلی پسندیدم: تلفیق موفّق تاریخ و داستان. اینطوریه که شما داستان یه پسر یتیم و آواره رو دنبال می‌کنی، همزمان برای فهمیدن بیشتر جزئیات مجبور هستی که از وقایع تاریخی اون زمان هم سردرآری. بدون هیچگونه خستگی و ملالتی. کدوم سریالو سراغ دارید که این ویژگی رو داشته باشه؟ یعنی واسه آگاهی از «تاریخ واقعی» مجبور باشی یه «قصّه غیرواقعی» رو هم موبه‌مو بدونی و یا برعکس.