نیازمند ویراستاری، مثل منِ این روزهایم
به نام خدا
مسوول دبیرخانه مرکزی کنگره شهدا صوتی فرستاد مبنی بر اینکه اگر فایل های راهنما را خوانده ای تا امشب با هم تلفنی صحبت کنیم. من هم گفتم در خدمتم ولی اشاره ای نکردم که بعد از گذشت یک هفته هنوز آن فایل ها را باز نکرده ام. نمی دانم چرا این مسوولیت را قبول کردم. شاید تو رودرواسی گیر کردم. شاید قدرت نه گفتن نداشتم. شاید فکر می کردم با قبول کردن این مسوولیت جایگاهم می رود بالا و چند امتیاز ناقابل هم ضمیمه پرونده رتبه بندی ام خواهد شد. شاید هم خود شهدا مرا انتخاب کرده باشند ولی چرا من؟ مگر آدم قحطی بود؟
دل کندن بلد نیستم. این دل لعنتی ام وقتی به کسی یا چیزی خودش را ببندد بمب اتم هم نمی تواند آنها را از هم جدا کند. مثال واضحش؟ هنوز هم به خانم عین فکر می کنم. به آن دو جلسه ای که در دفتر نهاد برگزار کردیم و شوخی های بی مزه ی من و حرف هایی که زدیم. به اینکه اصلا مرا تماشا نمی کرد ولی من چهارچشمی به او نگاه می کردم. به آن حرکت سمی و احمقانه ای که موقع خارج شدن از دفتر زدم: کنار دفتر مکث کردم تا خانم عین بیرون بیاید و مثلا ادامه مسیر را به طور اتفاقی با هم برویم. ولی او نه گذاشت و نه برداشت، به محض خارج شدن از مسیر دیگری رفت و پشتش را کرد به من و رفت. در چشم من خرامید و رفت. رفت که رفت. چرا دل لعنتی ام نمی تواند بپذیرد که جواب رد به من داده؟ که خانواده اش حاضر نیستند او را به شهر ما بفرستند؟ که تا مرز خواستگاری رفتیم ولی وقتی داشتم برمی گشتم خانه، در حالیکه کت و شلوار تنم بود و وسایلم را از خوابگاه آورده بودم و صد امید داشتم که فردا شود و با هم خانوادگی به منزل ایشان برویم و حتی بعد از مدتها دوباره ببینمش ولی ناگهان پدر زنگ زد و خبر از به هم خوردن قرار خواستگاری داد. به همین سادگی.
من هنوز بچه ام. نیایید و با نشان دادن تاریخ تولد بگویید تو بیست و دو سال داری. این ها همه اش حرف مفت است. من هنوز یک بچه ام و برای هیچ کاری به رشد کافی نرسیده ام. نه بلوغ فکری دارم. نه اقتصادی. نه اجتماعی. نه کوفت و زهرمار. من هنوز هم برای تغییر کردن منتظر شنبه ها هستم. سالهاست که این شنبه نیامده و من همچنان همانم که بودم. لعنت بر تنبلی و کمال گرایی و... ولی دلم برای خودم می سوزد. من خودم را دوست دارم با همه ی حماقت هایم با همه ی ندانم کاری هایم با همه ی ظلم هایی که بر خودم روا داشته ام. من هنوز هم از اینکه فکرم را به کار بیندازم و کاری را بکنم که بقیه از انجامش ناتوانند لذت می برم. من هنوز هم از اینکه بنشینم و برای ارائه فلان درس خلاصه برداری کنم و پاورپوینت بسازم و سر کلاس با طمأنینه قدم بزنم و در حالیکه از زبان بدن به نحوی شایسته استفاده می کنم توی چشم بچه ها زل بزنم و درباره مبحثم حرف بزنم، هرچند ضربان خونم چند برابر شود و پوستم مثل انار سرخ شود و صدایم از اضطراب اندکی بلرزد، لذت می برم. من هنوز بچه ام ولی نمی خواهم تسلیم شوم. من باید خودم را پیدا کنم.
- ۰۲/۰۲/۲۱
بیست و سه سالگی یقینا آسمان رنگ دیگری است
به عینه دیده ام. به عین هم بگو این را.