امروز، آخرین یخهای شهریور را در مسجد شکستم
- چالش روزانهنویسی یخشکن
آخرینبار کی رفتم مسجد؟ یادم نیست امّا برمیگردد به یکی از روزهای خیلی دور در گذشته. در دورانی که چهرهی آدمها را میتوانستیم کامل ببینیم و دوستیهایمان فاصلهگذاری نشده بود. پس از آن، دیگر نه مسجد رفتم و نه هیئت. چرا فقط یکبار هیئت رفتم. البته دوبار! همین تازگیها. اوّلی مال عید غدیر بود، بهگمانم. دومی مال محرّم. فقط یکی از شبهای محرّم. همهاش همین است. با این حال، امروز سنّتشکنی کردم و نمازم را در مسجد بهجماعت خواندم. همهچیز اتّفاقی رخ داد. داشتم از دوستم حسین خداحافظی میکردم که برگشت و گفت: «نمیای مسجد؟» صدای اذان رسیده بود به «حیّ علی خیر العمل».
شاید تو رودبایستی گیر کردم که پیشنهاد حسین را پذیرفتم. از شما چه پنهان؟ نماز ظهر و عصر را همان چند دقیقه پیش خوانده بودم و دیگر نیازی به تجدید وضو نداشتم. به راهروی عریان و پلههای سیمانی نیمهکارهی مسجد داخل شدم. سالها گذشته بود و شهرمان دو امامجمعه را بهخود دیده بود امّا مسجد جامع شهر هنوز نیمهکاره بود!
پیرمرد خادم همان پیرمرد عبوس همیشگی بود، با چشمهایی بیمحبّت و لبهایی که خیالِ لبخندشدن نداشتند. سلامش نکردم! مُهری برداشتم و ناگهان خودم را در گذشتهها یافتم. در همان جمع آشنا. در همان روزها که تندتند وضو میگرفتیم تا به نمازجماعت برسیم یا در همان بعدازظهرها که من و دوستانم در صدر مجلس مینشستیم و میکروفون را نوبتی به سمت خود میکشاندیم و با زبان روزه جزءخوانی میکردیم. چه روزهای خوشی بود! هرچند که گذشته همیشه زیباست.