شما بگویید...
حجم پوشهی فیلم و سریال روی لپتاپم از مرز صد و بیست گیگ گذشته است. نمیدانم این میل فزاینده به «تماشا کردن» و فرار از «واقعیّت بیحاصل» از کجا به سراغم آمده؟ شما باشید، میان عالم واقعی و دنیای قصّهها کدام را انتخاب میکنید؟
حجم پوشهی فیلم و سریال روی لپتاپم از مرز صد و بیست گیگ گذشته است. نمیدانم این میل فزاینده به «تماشا کردن» و فرار از «واقعیّت بیحاصل» از کجا به سراغم آمده؟ شما باشید، میان عالم واقعی و دنیای قصّهها کدام را انتخاب میکنید؟
امروز داشتم به این فکر میکردم که ترم آینده با چه کسانی اتاق بگیرم؟ با همشهریها یا همکلاسیها؟ قضیه از این قرار است که قانون جدید خوابگاه، هماتاقبودن دانشجویانی با ورودیهای مختلف را به سختی میپذیرد. همشهریهای من در خوابگاه همگی ورودی هزار و چهارصد و دو هستند، در حالیکه من در میان ورودیهای هزار و چهارصد تنها ماندهام. از طرفی همکلاسیهایم هماتاقیهای غریبهای دارند که چندان آنها را نمیشناسم و باهاشان راحت نیستم. یک نصفهروز داشتم به این فکر میکردم که بالاخره لهجهی یکسان را ترجیح بدهم یا دغدغههای مشترک را؟ آخرش کفهی ترازو به سمت گزینه اوّل چرخید.
امروز از مسئولیتم در کنگره شهدا استعفا دادم. در واقع فقط یک ردّه پایینتر ایستادم تا در این سال آخر دانشگاه، تعادل بهتری میان درسخواندن و مسئولیتهایم ایجاد کنم. دبیر بودن در یک مجموعه مثل بسیج یا کنگره شهدا نیازمند روابط وسیع اجتماعی است. من این ویژگی را نداشتم. این اواخر خیلی از تماسهای مرکز را جواب نمیدادم. میدانم، رفتار بچگانهای بوده است. میدانم کلّی به خودم، به دانشگاه، به خانوادهام، به وظایفم بدهکارم.
بار سنگین بیست و سه سالگی... از کجا پیدایت شد؟ چگونه با تو کنار بیایم؟
امشب بالاخره صفحهی نمایشگر گوشیام شکست. بارها در این چند سال از دستم افتاده بود امّا هر بار وفادارانه خم به ابرو نیاورده بود. این بار میخواستم در حین حمّامکردن آلبوم بیکلامی را گوش بدهم. گوشی بیچارهام را بالای گیره لباسی گذاشتم و آن را با حولهای پوشاندم تا بخار جذب نکند. غافل از آنکه سرنوشت بدتری در انتظارش هست. یک ثانیه بعد لیز خورد و با ضربهای محکم نقش زمین شد. صدای ضربه مثل پتکی بزرگ ریتم آهنگ را به هم ریخت. حالا گوشی نازنین من سرش شکسته است. نه تنها گلس بلکه صفحه اصلیاش هم آسیب دیده. شاید فکر کند که میخواهم او را دور بریزم، در حالیکه برایم عزیزتر شده است. او را با همین شکستگیهای تارعنکبوت مانند از هر گوشی بینقصی دوستتر دارم!
تعامل با مادربزرگها کار سادهای نیست. خودم هنوز در ابتدای راهم. اوّلین شرط لازم این است که گوشیهای تلفن همراه را کنار بگذاریم و لبخندی هرچند عذابآور نثار این چهرههای پیر و فرسوده کنیم. مطمئناً گوشدادن به ماجرایی که دیروز برای آنها رخ داده و با خواهر یا عروسشان سر یک چیز بیخود دعوا کردهاند، جذّابیّت زیادی نخواهد داشت. امّا اگر بتوانید آنها را به گذشتهها ببرید یا داستانهای سرگرمکننده و حتّی مثبت هیجده سال را از زبانشان بیرون بکشید، بخت با شما یار خواهد بود. یک بار از مادربزرگ خواستم که صحنهی شهادت عمّهی کوچکم را در حال بازگشت از مدرسه برایم تعریف کند و او با دقّت یک کارگردان حرفهای این کار را انجام داد. دخترعمویم که آنجا نشسته بود، با چشمهای خونبار مرا سرزنش کرد. یک بار هم دکمهی ضبط صوت گوشیام را روشن کرده بودم و سرگذشت خاندان پدریام را از زبان مادربزرگم شنیدم. آنجا فهمیدم که جدّم یک راهزن خوشهیکل و در عین حال بامرام بوده است. خوشبختانه تنها بودم وگرنه پدرومادرم سرشان را به دیوار میکوبیدند. آنها حوصله این چیزها را ندارند. تقریباً هیچکس حوصله ندارد، حتّی خودم ولی گاهی وقتها دلم میسوزد یا مجبور میشوم. یک بار هم زمانی که مادربزرگ دیگرم - مادر مادرم - را سوار ماشین کرده بودم، از او درباره وضعیّت شهرمان در سالهای قبل از انقلاب پرسیدم. بعد او به من گفت که ژاندارمری قبلاً کجا بوده و چرا یک بار میخواسته به خاطر کتکخوردن از پدربزرگ طلاق بگیرد امّا این کار را نکرده است. مادربزرگهای من هردو خواهر هستند و هردو در دوران کودکی یا نوجوانی با دو تا برادر ازدواج کردهاند. به نسبتهای فامیلی پدر و مادرم فکر کنید، قضیه جالب میشود. خلاصه، برای تعامل با این موجودات کهنسال باید حوصله به خرج بدهید و از تجربههای ناکام ناامید نشوید. مثلاً دیشب این نکته را کشف کردم که مادربزرگ پدریام از تماشای فیلم جعبهی موسیقی لورل و هاردی استقبال نمیکند، چون سر بزنگاه موقعیّتهای کمدی که قاعدتاً باید خنده روی لبتان بیاید، مادربزرگم حالتی غمگین به خود میگیرد و با آهی سوزناک میگوید: «خدا منو بکشه. بیچارهها!»
پ.ن: اینکه اسرار خانوادگی را برایتان فاش میکنم، خوب است یا بد؟ :))
پ.ن.۲: مادر محترم یکی از وبلاگنویسها به بیماری سرطان مبتلا شده است. برای سلامتیشان دعا کنید.
فصل دوم خاندان اژدها را تمام کردم، با کلّی سؤال بیجواب. یکی از نکاتی که در طول دو فصل به ذهنم رسید، تشابه اژدها در دنیای باستان با بمب اتم در دنیای کنونی بود. جایی در سریال، ملکه رینیرا از تصمیم خود مبنی بر حملهی پیشدستانه با اژدها برای جلوگیری از وقوع جنگی بزرگتر پرده بر میدارد. وقتی به او کشتهشدن افراد بیگناه را گوشزد میکنند، این واقعیت را پیش میکشد که اگر این کار را نکند، افراد بیشتری خواهند مرد! این مکالمه برای شما آشنا نیست؟ آیا سریال قصد دارد که به طرزی هنرمندانه نسلکشی ژاپن را که به دست آمریکا اتفاق افتاد، توجیه کند؟
امروز همچنان خانهتکانی میکردیم. مجبور شدم قفسه کتابهایم را جابهجا کنم تا مادرم زیرشان را تمیز کند. صبح وقتی شنیدم که مادرم با گلایه از آنها حرف میزند، بهم برخورد. خیال کردم که به تنها داراییهای من در زندگی بیحرمتی شده است. میدانم، رفتاری بچگانه بود. اوّلش بغض کردم و حتّی با مادرم حرف نزدم. بعد قانع شدم که موقتاً آنها را توی اتاق خواهرم بگذارم، تا وقتی که خانه تمیزتر شود و دوباره برشان گردانم. اتاق خواهرم زمانی مال من بود. روی دیوارهایش کلّی نقّاشی کرده بودم. کلاس دوم بودم که به دنیا آمد. با یک دنیا شوق. اوّل فقط تختخوابش به اتاقم اضافه شد. دوتا مثل هم. بعد که خالهام پس از سالها بیخبری از صدای نوزاد، درون شکمش تکانهایی را احساس کرد، تختخواب مرا به او امانت دادند تا رویش استراحت کند. حالا فقط چند تا کتاب و چند دست لباس توی اتاق داشتم. آنها را هم به بیرون منتقل کردیم و خاطرههای روی دیوار را رنگ زدیم. یکدست سفید. پایان مالکیّت. میدانم از اینکه قفسه کتابها را توی اتاقش گذاشتهام، احساس جا تنگی میکند. همینکه حوصله کنم، دوباره برشان میگردانم. جالب اینجا بود که با به هم خوردن ترتیب کتابها، اسامی و موضوعات قاطی شده بود. مرگ ایوان ایلیچ را با روانشناسی رشد و صحیفه سجّادیه، چطور میتوان تصوّر کرد؟ :)