یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ آبان ۰۳، ۲۱:۵۹ - حمیدرضا ‌‌‌
    سلام :)

۹ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

سؤالِ نمی‌دانم چندم

يكشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۱۷ ب.ظ

حالا که انتخابات تمام شد، اجازه هست چیزی بپرسم؟ سؤالی ذهنم را درگیر کرده بود. صبر کردم تا موقعیتش جور شود، بعد بپرسم؛ زیرا «هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد».

اوّل، بگذارید که عکسی را نشانتان بدهم: این.

همه این عکس را دیده‌ایم. خیلی از طرفداران حجت‌الاسلام رئیسی، در ایّام انتخابات، آن را در صفحه‌هایشان بازنشر کردند. غالباً منظورشان این بود که «اگر حاج قاسم زنده بود، به رئیسی رأی می‌داد». البته کاری به درست یا غلطش ندارم.

می‌خواهم این‌ را بپرسم که آیا خود این کار عقلانی است؟ آیا رواست که حاج قاسم‌ را بیاوریم در نزاع‌های انتخاباتی؟ 

می‌دانید که انتخابات رقابت است. در رقابت هم دعوا و درگیری وجود دارد. این را هم می‌دانید که حاج قاسم نماد وحدت کشور ما بود. همه او را دوست داشتند؛ چه اصولگرا، چه اصلاح‌‌طلب، چه مردم عادّی. در تشییع حاج قاسم هم همه‌جور آدمی حضور داشت؛ باحجاب یا بی‌حجاب‌، ریشو یا بی‌ریش. آیا درست است که این ریسمان وحدت را به‌بهانه‌ی انتخابات پاره کنیم؟

اصلاً فرض کنیم که رهبر و حاج قاسم و تمام خوبان به آقای رئیسی رأی می‌دهند. باشد. امّا رهبر که رأی خود را اعلام نمی‌کند. دور از مرام ایشان است. اگر حاج قاسم هم در میان ما بود، آیا علناً می‌گفت که من به آقای رئیسی رأی می‌دهم؟ یا می‌گذاشت خودمان فکر کنیم، استدلال کنیم و به نتیجه‌ای برسیم؟ آیا این عاقلانه‌تر و انقلابی‌تر نیست؟

رأی دادم، پس بزرگ شده‌ام!

جمعه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۰۶ ب.ظ

دو سال پیش، انتخابات مجلس بود. امسال هم انتخابات ریاست‌جمهوری و انتخابات شورای شهر بود. در هر سه شرکت کردم و اولین رأی‌ام‌ را برای هرکدام در صندوق انداختم. 

می‌دانی، آدم احساس می‌کند بزرگ‌ شده است! آخر، آدم‌ها تا چند کار را نکنند، بزرگ نمی‌شوند. دنیای ما این‌شکلی است دیگر. مثلاً رانندگی‌کردن یکی از آن کارهاست. داشتن کارت ملی و گواهینامه هم دوتا از مدارک مهم برای اثبات بزرگسالی است. ریش بلند و سبیل کلفت هم که به‌جای خود؛ البته برای پسرها.

با این‌ حال، شما بهتر می‌دانید که این‌ها فقط پوسته است. ممکن است خیلی‌هامان کارت ملی و سبیل کلفت داشته باشیم، رانندگی بدانیم و مدرکمان هم دکترا باشد، امّا هنوز بچه باشیم. بچه بودن که شاخ‌ودم ندارد. چیز، منظورم این است که بچه بودن که به سن‌وسال نیست. گاهی آدم‌بزرگ‌ها رفتارهایی می‌کنند که هیچ کودکی نمی‌کند. لج‌بازی، دعوا و مسخره‌کردن، از آن کارهای بچگانه است که ممکن است از هر آدم‌بزرگی سر بزند. 

صبر کن! قرار بود راجع به انتخابات بنویسم و رأی و... ببین چقدر پرت‌وپلا گفتم! از کجا رسیدم به کجا! 

خلاصه من که رفتم رأی دادم. حالا احساس بزرگ‌شدن می‌کنم. خوشحالم که گام کوچکی برداشته‌ام برای ادای دین به وطن و شهیدان. امیدوارم آینده هم روشن باشد.

ائتلاف

سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۱۷ ب.ظ

دوستم مغازه دارد. تسبیح و مهر و عطر می‌فروشد. کاغذ هم چاپ می‌کند. امروز عصر در کنارش بودم. دو چهارپایه گذاشته بودیم و با هم حرف می‌زدیم. بیشتر، از انتخابات می‌گفتیم. کمی بعد، جوانی از راه رسید که دوستم به‌احترامش برخاست. با هم خوش‌و‌بش کردند. جوان، موی حنایی‌رنگی داشت. ماسک روی صورتش، ریشش را کاملاً نپوشانده بود. لباسش بنفشِ روشن و شلوارش سیاهِ کتانی بود. دمپایی چرمیِ سیاه‌رنگی پوشیده بود و بندِکفش مستطیلی‌ درازی را در دست گرفته بود. حاشیه‌ی راست و چپ بندکفش، نارنجی بود و میانه‌اش سیاه. آن را نشان دوستم داد و پرسید: 

«به‌نظرت چطور اینجاهاش رو سیاه کنم؟»

«چه اشکالی داره مگه؟»

جوان خندید و شرم‌آلود گفت: 

«خب زشته دیگه... مایه‌ی آبروریزی‌ آدمه.»

سرِ کین داری ای چرخ!

دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۱۰ ب.ظ

در حیاطِ خانه‌‌ای نشسته بودیم. دایی‌ام از در آمد داخل. کاغذی در دستش بود. اعلامیه‌ی «هفتمین روز وفات» بود. آن را نشان بقیه داد و نظرشان را پرسید. پدرم و عموها چند بار وارسی‌اش کردند و هرکدام چیزی گفتند. یکی گفت از اعلامیه‌ی روز اوّل زیباتر است. یکی گفت نام فلان خانواده‌ را در کنار خانواده‌های عزادار ننوشته‌اند. یکی گفت نام او را دوبار تکرار کرده‌اند. 

امّا من چیزی برای گفتن نداشتم. افکارم مرا آزار می‌داد. به آن مرحوم می‌اندیشیدم که دیگر، دستش از دنیا کوتاه بود. نمی‌توانست درباره‌ی اعلامیه‌‌اش نظر بدهد یا سنگ قبر‌ش را خودش انتخاب کند. دیگران برایش تصمیم می‌گرفتند و می‌گیرند. آن‌ها با این اندوه کنار آمده‌اند و بی‌هیچ غصّه‌ای، درباره‌ی سنگ قبر و محلّ دفن و برگزاری مراسم و نحوه‌ی پذیرایی حرف می‌زنند. انگار درباره پدیده‌ای عادی سخن می‌گویند. انگار آن مرحوم، اوّلین و آخرین کسی بوده که از دنیا رفته و مرگ، دیگر سراغ هیچ‌کدام از آنان نخواهد آمد. انگار جرعه‌ای از آب زندگانی نوشیده‌‌ و حیاتِ جاودان خریده‌اند.

آه! این آسودگی‌شان مرا می‌رنجانَد؛ این رضایت، این اظهارنظرهای کارشناسانه. چرا مرگ انسان‌ها برایشان جانسوز نیست؟ آیا به‌این دلیل است که کاری از ایشان ساخته نیست؟ بله... افسوس! 

کاش می‌شد مرده‌ها را زنده کرد. کاش می‌شد با خلقت جنگید و مرگ را به‌تعویق انداخت. ولی نمی‌شود. هر تلاشی در این راه، بی‌حاصل است. مرده‌ها را نمی‌شود بازگرداند. خاطره‌ها را نمی‌شود تا ابد به‌یاد داشت. چهره‌ها و صداها در ذهن‌های ما کم‌کم رنگ می‌بازند و برای همیشه، بر‌ باد می‌روند. تا بوده، همین بوده. مگر نمی‌دانی که دنیا سنگ‌دل و بی‌ایمان است؟ می‌کُشد و حیا ندارد. ظالم است و از خدا پروا ندارد.

دنیا بی‌رحم است امّا اهالی دنیا بی‌رحم‌تر. آدم‌ها با مرگ دیگران شکم خود را سیر می‌کنند و بس. ندیده‌ای که چگونه بر سر سفره‌ی عزا می‌نشینند و با خاطرِ جمع، لقمه‌ها می‌بلعند؟ شاید فقط اظهارنظر عالمانه‌ای بکنند و مثلاً درباره‌ی رنگ سنگ قبر نظری بدهند. نه بیشتر. آه!

«چه کج‌رفتاری ای چرخ! چه بدکرداری ای چرخ!»

از لحاظ روحی...

دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۵۱ ب.ظ

نیاز دارم به استراحت. چشم و گوش و مغزم درد می‌کند. این روزها از بس مطلب مجازی خوانده‌ام که نزدیک است همه را -گلاب به رویتان- بالا بیاورم! نیاز دارم به خلوت و سکوت. به رهاکردن اینستاگرام و تلگرام و هر گرام‌ِ مزخرفِ دیگر.

گِل و نگار

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۴۴ ب.ظ

خیّام نیشابوری در خاطراتش نوشته:

- دی کوزه‌گری بدیدم اندر بازار...

دی یعنی دیروز. می‌گوید که دیروز رفتم روغن ماشینم را عوض کنم، سرراه چشمم خورد به پیرمرد کوزه‌گر.

- بر پاره‌گلی لگد همی‌زد بسیار...

مُشتی گِل جمع کرده بود و روی آن جست‌و‌خیز می‌کرد. گفتم عجب پیریِ خُلی!

- وان گل به‌زبان حال با وی می‌گفت...

پاره‌گِل از رو نرفت. همانطور که له و له‌تر می‌شد، با لبخند به پیرمرد گفت:

- من همچو تو بوده‌ام مرا نیکو دار.

یعنی من هم زمانی آدم کلّه‌خری بوده‌ام، مثل تو! به چه می‌نازی؟ تو هم فردا یا پس‌فردا می‌میری و از خاک قبرت کوزه‌ها درست می‌کنند.

هرجا که قدم نَهی تو بر روی زمین

آن مردمکِ چشمِ نگاری بوده است...

دو کلمه درباره‌ی مناظره

يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۵۳ ق.ظ

فرض کنید همین حالا، مناظره‌ی ریاست‌جمهوری از تلویزیون پخش می‌شود. موضوع مناظره، اقتصاد است. خب، اگر بخواهم نظر خودم را بگویم، باید اعتراف کنم که از اقتصاد سر در نمی‌آورم. بنابراین، نمی‌توانم تشخیص بدهم کدام برنامه اقتصادی کاربردی‌تر است و کدام نامزد فکر و اندیشه‌ی بهتری دارد. اصلاً این‌ها را بیخیال، هرچه گوش تیز می‌کنم، از حرف‌هاشان چیزی دستگیرم نمی‌شود. خوابم می‌برد!

امّا برای خودم معیاری تعیین می‌کنم، برای توجّه به حداقل‌ها. معیار من یک‌جورهایی شبیه همان تکنیک کنکوری است: «حذف گزینه». یعنی گزینه‌های بدتر را کنار می‌زنم تا به خوب‌ها و خوب‌ترها برسم.

حالا معیار من چیست؟ خیلی ساده است: «نامزد انتخاباتی، درست به همان چیزی جواب بدهد که مجری از او پرسیده است!» پیچیده بود انصافاً؟ کاری ندارم که پاسخ او به مجری چه اندازه علمی و منطقی باشد یا اهل‌فن آن‌ را بپذیرند. فعلاً دارم از حدّاقل‌ها می‌گویم. به‌عبارتی، منظورم این است از فلانی سؤال کنند و او هم به بیراهه نرود.

همان اوّل بسم‌الله، بحثِ حقوق زنان را وسط نکشد. نبودِ برخی نامزدهای ردصلاحیت‌شده را بهانه نکند. اخلاق را زیرپا نگذارد. کلّ حرفش را به کارنامه‌ی فلان دولت اختصاص ندهد. دفترِ طویلِ برنامه‌هایش را به رخ من نکشد و بی‌آنکه دوکلمه حرف حساب بزند، مرا به سایت شخصی‌اش حواله ندهد؛ آخر چنین کسی اصلاً چرا به مناظره آمده؟‌ علاوه بر این‌ها، بهتر است که آن نامزد انتخاباتی، شعر هم نگوید.

همین. به نظر من فقط یکی دو نفر یا شاید سه نفر معیار مرا رعایت کردند؛ یعنی راجع به چیزی سخن گفتند که مجری ازشان پرسیده بود.


نظر شما چیست؟ به‌دور از هرگونه تعصّبِ جناحی بگویید؛ آیا کسی از این هفت نامزد را پسندیدید؟ اگر آره، از چه چیزش خوشتان آمد؟ و اگر نه، چه چیزی نداشت که شما را راضی نکرد؟

حیف بیان که متخصّص و اهل قلمش من باشم!

چهارشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۴۷ ب.ظ

دوست دارم تمام مطالبم را حذف کنم. تمام کاغذها و دفترهایم را جِر بدهم و آتش بزنم و خاکسترشان را دفن کنم؛ کیلومترها دورتر از هر موجود زنده‌ای. دوست دارم قلم را بشکنم، کاغذ را بدرم، شیشه گوشی را خرد کنم، دل‌وروده کیبورد را بیرون بریزم‌. دوست دارم ننویسم. از نوشتن رها شوم. از هرچیز و از هرکس خمیرمایه‌ای برای نوشتن نسازم. عادّی زندگی کنم و انگشت‌نمای خاصّ و عام نشوم.

دیگر نمی‌نویسم. بله. همین که گفتم. بی‌چون‌وچرا. الان هم دارم نمی‌نویسم. فکر می‌کنی این نوشتن است؟ نه. شِرووِربه‌هم‌بافتن است. دستور زبان ندارد. علائم نگارشی و جمله‌بندی و این مزخرفات را ندارد، پس مزخرف است. دارد؟ دستورزبانش کامل است؟ علائم نگارشی هم همینطور؟ نیم‌فاصله و این‌ها هم؟ زکّی! اشتباه می‌کنی برادر. این‌ها ظاهر است. باید چشم باطن‌بین داشته باشی تا ببینی این جمله‌های شیک‌و‌پیک از درون پوکیده‌اند. از درون املای‌ درست‌و‌حسابی ندارند و از درون دستورزبانش صفر است. داری؟ دِ نداری دیگر.

آخر این‌ها اصلاً نوشته نیست. نوشتن نیست. گفتن هم نیست. واگویه است. پریشان‌گویی و آشفته‌بافی است. چرت‌و‌پرت اعلا، این ور بازار. می‌بینی؟ مغزم دارد بندری می‌رقصد! گرچه قاعدتاً باید کُردی برقصد، آخر من بچه ایلامم. عجب مغز خُلی داریم ها! اصلاً مغزم را بی‌خیال. جناب خودت چرا این را می‌خوانی؟ خب نخوان. نبین. نشنو. گم شو. ببخشید، یعنی برو. لطفاً دیگر هم برنگرد. اینجا فقط وقتت تلف می‌شود. اینجا هیچی عایدت نمی‌شود. اینجا همه دست‌خالی بر‌می‌گردند. اینجا مکان تباهیِ بشر است. طبقه‌ی همکف جهنم است. دیدی؟ دارم به جاهای بدی می‌رسم. نگذار دهانم بیشتر باز شود! لا اله الّا الله.

عمر برف است و از این‌ حرف‌ها

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۴۵ ب.ظ

سعدی در گلستان می‌گوید:

هر دم از عمر می‌رود نفَسی

چون نگه می‌کنم، نمانده بسی

تا به خود آمدم، بیست‌ساله شدم. کی از فردای خود خبر دارد؟ من که می‌گویم تا در این دنیا هستیم، باید از آن استفاده‌ی درست بکنیم. از همین حالا. گیرم تا صد سال دیگر زنده‌ بمانیم؛ در این صد سال نباید سنگ‌تمام بگذاریم؟ طوری نباشد که بعدها پشت سر آدم بگویند به‌ ماندن نمی‌ارزید و همان بهتر که مرد!

فعلاً تنها آرزوی من این است که آثار کهن فارسی را بخوانم. تک‌به‌تک. خدا کند که اوّل با شاهنامه و مثنوی معنوی هم‌نشین و همراه بشوم، بعد بمیرم. خواسته‌ی زیادی است؟ یکی‌دو ماه پیش هم، توفیق دست داد و گلستان سعدی را تا آخر خواندم. افسوس می‌خورم که چرا زودتر به سراغش نرفته‌ام. حقّا که سعدی استاد سخن است. 

حالا، کتاب دیگرِ شیخِ اجل را آغاز کرده‌ام: «بوستان». اگر بخوانید، با تعجّب از خود خواهید پرسید که آیا این شاعر توانا، همان نویسنده‌ی گلستان است؟ مگر می‌شود از هرانگشت آدم هنر ببارد؟ بله، می‌شود. اگر سعدی باشی، هم گلستان را می‌نویسی؛ هم بوستان را، هم آن غزلیّات دلکش را. سه شاهکار جاودانه.

بوستان سعدی، ساده و زیبا و خوش‌آهنگ است و مثل گلستان، آموزشگاه زبان فارسی‌ست‌. ترکیبات و کلماتِ نابی دارد. سعدی، بوستان را شیوا و روان و همه‌فهم نوشته است؛ بنابراین، از خط‌به‌خط آن می‌توان درس نویسندگی آموخت.

پس، چه سعادتی از این بهتر که بوستان‌خوانده از دنیا برویم، اگر قرار بر مردن باشد؟