گِل و نگار
خیّام نیشابوری در خاطراتش نوشته:
- دی کوزهگری بدیدم اندر بازار...
دی یعنی دیروز. میگوید که دیروز رفتم روغن ماشینم را عوض کنم، سرراه چشمم خورد به پیرمرد کوزهگر.
- بر پارهگلی لگد همیزد بسیار...
مُشتی گِل جمع کرده بود و روی آن جستوخیز میکرد. گفتم عجب پیریِ خُلی!
- وان گل بهزبان حال با وی میگفت...
پارهگِل از رو نرفت. همانطور که له و لهتر میشد، با لبخند به پیرمرد گفت:
- من همچو تو بودهام مرا نیکو دار.
یعنی من هم زمانی آدم کلّهخری بودهام، مثل تو! به چه مینازی؟ تو هم فردا یا پسفردا میمیری و از خاک قبرت کوزهها درست میکنند.
هرجا که قدم نَهی تو بر روی زمین
آن مردمکِ چشمِ نگاری بوده است...
از این زاویۀ دیدها خیلی خوشم میاد...
عذاب وجدان پاگذاشتن روی خاک مارا در بر گرفت :")
XD